قصه-کودکانه-چه-قدر-می‌خوابی-آقاموشه؟-(1)-کاور

قصه کودکانه چه قدر می‌خوابی آقاموشه؟ / خواب زمستانی

قصه کودکانه

چه قدر می‌خوابی آقاموشه؟

 

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: براون واتسون
ـ مترجم: مژگان شیخی

به نام خدا

آقاموشه، یک موش قهوه‌ای تپل بود. چند روزی بود که او مرتب این‌طرف و آن‌طرف چرت می‌زد و خوابش می‌برد. آن روز هم کنار سنگی خوابش برده بود.

آقا سنجابه: گفت: «وای.... آقاموشه دوباره خوابش برده

آقا سنجابه: گفت: «وای…. آقاموشه دوباره خوابش برده. باید اسمش را بگذاریم خوش‌خواب!»

خانم اردکه گفت: «کواک کواک، چه قدر می‌خوابد! خوابیدن که فایده‌ای ندارد.»

خانم خرگوشه هم گفت: «به‌جای این که بخوابیم، می‌توانیم هویج بخوریم!»

ولی آقاموشه با صدای بلندی خروپف می‌کرد و خواب خواب بود. او تا فردا صبح خوابید. وقتی هم که بیدار شد، شروع کرد به دویدن و این‌طرف و آن‌طرف رفت. ن تا می‌توانست ذرت و فندق و دانه‌های جورواجور را توی چاله‌ای جمع کرد

خانم خرگوشه گفت: «خوش‌خواب را ببینید! حسابی مشغول است!»

آقا سنجابه گفت: «حالا شکمی از عزا در می‌آورد. بعد از آن همه کار حتماً خیلی گرسنه شده است.»

خوش خواب همه‌ی غذاهایش را خورد. بعد هم رفت توی چاله‌اش خودش را جمع کرد و خوابید.

آقاخرگوشه دماغش را جنباند و گفت: «باز هم که خوابید!»

آقا سنجابه گفت: «او چه قدر می‌خوابد. به نظر من هم خوابیدن اصلاً فایده‌ای ندارد. به‌جایش هزار و یک کار دیگر می‌شود کرد.»

خرگوش و موش و اردک و سنجاب و دوتا خاله کفشدوزک

در همین موقع آقاگوزنه از راه رسید و با صدای کلفتش گفت: «این چه حرفی است که می‌زنید؟ چرا به دوروبرتان خوب نگاه نمی‌کنید و فکرتان را به کار نمی‌اندازید؟ برگ‌های زرد را ببینید که چه طور تند و تند از شاخه‌ها پایین می افتند! هوا را ببینید که چه قدر سرد شده است! زمستان دارد می‌آید. شما عوض این که به فکر زمستانتان باشید، این جا نشسته‌اید و از آقاموشه ایراد می‌گیرید!»

آقاموشه آن قدر می‌خوابد تا زمستان تمام شود و بهار از راه برسد!»

خانم اردکه کواک کواکی کرد و گفت: «وای…. زمستان، دریاچه‌ام یخ می‌زند!»

آقا سنجابه گفت: «زمستان! باید برویم و دنبال غذا گردیم.»

خانم خرگوشه اسم زمستان را که شنید، سردش شد. او دست‌هایش را به هم مالید و گفت: «بله… باید هم غذا پیدا کنیم و هم یک جای گرم!»

آقا گوزنه گفت: «ولی آقاموشه آن قدر می‌خوابد تا زمستان تمام شود و بهار از راه برسد!»

همه به چاله نگاه کردند. آقاموشه خروپف می‌کرد و به خواب خوشی فرو رفته بود.

آقاخرگوشه گفت: «خوش به حالش! تا بهار راحت می‌خوابد! خوابیدن چه قدر خوب است!»

بعد هم دنبال جمع کردن غذا دوید و گفت: «خداحافظ تا بهار!»

آقا موشه و خاله کفشدوزک

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *