افسانه قدیمی
__ هفت برادر __
داستانی از سرزمین چین
برگرفته از جلد 63 مجموعه کتاب های طلایی
(شاهزاده خانم طاووس)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
بازگشت به فهرست اصلی مجموعه قصه
ـ چاپ دوم: 1351
پیرمردی بود که هفت پسر داشت. او با هفت پسرش در پای کوه بلندی نزدیک دریا زندگی میکرد. پسر بزرگ را «نیرومند»، پسر دوم را «باد»، سومین پسر را «مرد آهنین»، چهارمین پسر را «دست یخی» و پنجمین پسر را «لنگدراز»، ششمی را «بزرگپا» و هفتمین پسر را «دهان پهن» صدا میکرد.
یک روز، دهان پهن (کوچکترینِ پسرها) پدرش را خیلی غمگین دید. پرسید: «چرا اینقدر غمگین هستی؟ آیا اتفاق بدی افتاده؟»
پدرش پاسخ داد: «شما همه بزرگشدهاید! دیگر خیلی دشوار است که غذای کافی برای شما تهیه کنم. کوه در یکسو و دریا در سوی دیگر ما است و ازاینروی زمین کافی برای کشت نداریم و نمیتوانیم هم زمین بیشتری به دست بیاوریم.»
دهان پهن برادرانش را صدا کرد و به آنها گفت: «باید برای کاشتن بیشتر، کشتزار را بیشتر پهن کنیم.» آنگاه به یاری هم کوه را بهسوی دریا حرکت دادند و کشتزار خوب و وسیعی به وجود آوردند که نه سخت بود و نه نرم و نه مرطوب بود و نهچندان خشک. سپس برادرها، غلات را کاشتند و غذای کافی برای خوردن به دست آوردند و با شادی در آنجا زندگی کردند. خبر به گوش خاقان چین رسید؛ و بزرگان دربار با او به مشورت نشستند که: «زمین بسیار خوبی است، نه سخت است، نه نرم و نه مرطوب است، نه خشک، بهتر است زمین را از آن خود کنید» و سرانجام خاقان را به این کار واداشتند. خاقان گفت: «باید این زمین را بخرم.» سپس فرمان داد نامهای برای پیرمرد نوشتند که: «خاقان میخواهد زمین تو را بخرد.» اما پیرمرد در جواب نوشت: «اما من نمیخواهم زمین را بفروشم». برادرها با یکدیگر به مشورت پرداختند و سرانجام قرار گذاشتند به پایتخت بروند و از خاقان بخواهند که زمین پدرشان را نگیرد.
وقتیکه پسرها به پایتخت رسیدند، در کنار دروازه با گروهی سرباز روبرو شدند.
سربازها همینکه آنها را دیدند، گفتند: «ما از این هفت مرد غولپیکر میترسیم! دروازهها را ببندید!» و آنوقت دروازههای شهر را به روی هفت برادر بستند.
«نیرومند» گفت: «دروازهها را باز کنید؟ ما آمدهایم تا با خاقان صحبت کنیم. دروازهها را باز کنید؟ دروازهها را باز کنید.»
اما کسی به حرف او گوش نکرد. او خیلی خشمگین شد. دروازهی سنگین را با یک دست از جا کند و با برادرهایش وارد شهر شد.
هفت برادر به درون شهر و به قصر خاقان رفتند: بیرون قصر دروازه چوبی بزرگی بود. برادر دومی که «باد» نام داشت، گفت: «ما آمدهایم با خاقان صحبت کنیم. خواهش میکنم دروازه را باز کنید.»
نگهبان پرسید: «تو کی هستی؟ تو دهاتی احمق و پستی بیش نیستی و حال آنکه خاقان مرد بزرگی است. او از همه بزرگتر است. تو شایستگی آن را نداری که با خاقان بزرگ صحبت کنی، برو گم شو!»
باد گفت: «دروازه را باز کن وگرنه آن را از جا خواهم کند.»
نگهبان پوزخندی زد و گفت: «برو گم شو، وگرنه تکهتکهات خواهم کرد!» باد بهسختی خشمگین شد و فوت کرد و دروازهها را از جا کند. آنگاه هفت برادر بهراحتی به درون قصر خاقان رفتند.
برادر سومی که مرد آهنین نام داشت گفت: «من میخواهم با خاقان صحبت کنم.» اما نگهبانهای شمشیر به دست جلویش را گرفتند. خاقان دستور داد: «سر او را از بدنش جدا کنید!» نگهبانها هرکدام با شمشیر ضربهای به سرو گردن او زدند اما بیفایده بود؛ زیرا وقتیکه شمشیرها به مرد آهنین میخوردند، از میان به دو نیم میشدند.
خاقان گفت: «سربازان من نمیتوانند این مردان را از دیدن من باز دارند، باید برای جلوگیری از آنها راه دیگری پیدا کنم.» و بعد به مردانش گفت: «گلولههای آتشین درست کنید.» آنها گلولههای آتشین درست کردند.
سپس دستور داد: «به بام قصر بروید و گلولهها را بهسوی این هفت نفر پرتاب کنید.»
چهارمین پسر دست یخی بود. او گلولهها را دید و به برادرانش گفت: «نترسید». پیش رفت و توپهای آتشی را گرفت و آنها را بهسوی سربازها پرت کرد.
خاقان، از ترس و خشم زیاد نمیدانست چه کند، میغرید و قدم میزد و دستورهای ابلهانهای میداد. تا آنکه فرمان داد: «همهی آنها را به دریا بیندازید.»
اما برادر پنجم که لنگدراز، نام داشت دستور او را شنید و جواب داد: «احتیاجی نیست که مرا به دریا بندازید، چون خودم خوشحال میشوم که به دریا بروم!» و سپس با دو قدم بزرگ به میان دریا رفت اما همه دیدند که آب فقط پاهایش را پوشانده است. او درحالیکه میخندید، فریاد میزد: «این دریا بهاندازهی کافی برای من گود نیست.» و ماهیها را میگرفت و به سرو روی سربازان خاقان پرت میکرد. ششمین برادر که «بزرگپا» نام داشت گفت: «من میتوانم پیش او بروم.» بزرگپا با یک قدم خودش را به دریا رساند و به برادرش گفت: «چرا وقت ما را با ماهیگیری تلف میکنی؟ ما هنوز کارمان را تمام نکردهایم.»
بعد دهان پهن بهسوی دریا رفت. او لنگدراز و بزرگپا را صدا زد و گفت: «ما وقت داریم تلف میکنیم! پس کی با خاقان صحبت کنیم؟ صحبت کردن با خاقان بیفایده است. او به حرفهایمان اعتنایی ندارد. شاید هم بگوید، بله شما میتوانید زمینهایتان را نگهدارید، اما بعد سربازانش را بفرستد و پدرمان را بکشد. او فرمانروای ستمکاری است و سزای او مرگ است و بس!» شش برادر پرسیدند: «پس ما چهکار باید بکنیم؟»
دهان پهن گفت: «اینجا صبر کنید و ببینید من چه میکنم.» بعد او آب دریا را نوشید و بهسوی قصر بازگشت. وقتی به قصر رسید دهانش را باز کرد آب دریا قصر را ویران کرد و خاقان را کشت.
پسر خاقان بهجای او نشست و به هفت برادر گفت: «پدرم مرد بدی بود. یک فرمانروا نباید بهزور از مردمش باج بگیرد. شما میتوانید زمینتان را نگاه دارید؛ اما چون شما مردان دلاوری هستید، باید در جنگها به سربازان من کمک کنید.»