قصه کودکانه شب
__ بز زنگوله پا __
ـ مترجم: سید حسن ناصری
روزی روزگاری بزی با هفت بزغالهاش در جنگلی سرسبز زندگی میکرد. بز مجبور بود روزها برای خرید و تهیهی غذای بزغالههایش، از خانه بیرون برود. او همیشه به بچههایش میگفت: وقتی من در خانه نیستم در را برای هیچ غریبهای باز نکنید.
آن روز هم بز زنگوله پا از خانهاش بیرون رفت و بازهم به بزغالهها سفارش کرد که در را برای غریبهها باز نکنند. در همان نزدیکی گرگ بدجنسی زندگی میکرد که همیشه به فکر خوردن بزغالههای کوچولو بود.
آن روز وقتی او فهمید مادر بزغالهها در خانه نیست خودش را به خانهی بزغالهها رساند. گرگ تصمیم داشت بزغالهها را گول بزند و آنها را بخورد.
گرگ بدجنس در زد تا بزغالهها در را برایش باز کنند؛ اما بزغالهها به یاد سفارش مادرشان افتادند و در را باز نکردند. گرگ که دوست داشت هر طور شده بزغالهها را گول بزند به مغازهی شیرینی فروشی رفت و یک بسته شکلات خوشمزه خرید. او دوباره پشت در خانهی بزغالهها رفت و به آنها گفت: من مادر شما هستم، برای شما شکلات خریدم، در را باز کنید.
یکی از بزغالهها جواب داد: اگر تو مادر ما هستی از زیر در پاهایت را نشان بده، پاهای مادر ما سفید است.
گرگ که از زرنگی بزغالهها عصبانی شده بود فوراً به نانوایی رفت و با آردی که از نانوا گرفت پاهای خود را سفید کرد و دوباره پشت در خانهی بزغالهها آمد.
این بار نقشهی گرگ گرفت و بزغالهها که از زیر در پاهای سفید او را دیده بودند در را برایش باز کردند. همینکه در باز شد، گرگ در یک چشم بر هم زدن همهی بزغالهها را خورد.
البته نه، مثلاینکه کوچکترین بزغاله از دست گرگ فرار کرده است. او پشت ساعت بزرگ قایم شده است، او را میبینی؟
وقتی مادر بزغالهها از بازار برگشت دید در باز است و همهچیز به هم ریخته. بزغالهی کوچولو تا مادرش را دید، از پشت ساعت بزرگ بیرون آمد و همهی ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.
گرگ بدجنس که یک غذای حسابی خورده و به خواب رفته بود داشت خروپف میکرد. مادر بزی و بزغاله کوچولو به سراغ گرگ رفتند. مادر بزغالهها نقشهای حسابی کشیده بود. او یک قیچی، یک سوزن بزرگ و یک قرقره نخ با خود داشت. با قیچی تیز خود شکم گرگ را باز کرد و بزغالهها را یکییکی بیرون آورد.
آنوقت با کمک بزغالهها شکم گرگ را پر از سنگ کرد و دوباره آن را مثل وقتیکه سالم بود دوخت. گرگ بعد از خوردن بزغالهها حسابی خوابیده و تشنه شده بود. برای همین از خواب بیدار شد تا آب بخورد. او سر چاهی که در همان نزدیکی بود رفت تا برای خودش آب بکَشد؛ اما وقتی توی چاه خم شد از سنگینی زیاد نتوانست خودش را کنترل کند و با سر توی چاه افتاد و بعد هم میدانید چه اتفاقی افتاد؟ گرگ بدجنس غرق شد و مُرد.
هیچکس برای گرگ ناراحت نشد. برای همین، بزغالهها و مادرشان یک جشن حسابی گرفتند و شادی کردند.