گزیده داستان های کوتاه صادق چوبک
داستان نویس، نمایشنامه نویس و مترجم (1377-1295)
تهیه و تایپ: انجمن تایپ ایپابفا
فهرست داستان ها
یحیی
یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می خواست روزنامه دیلی نیوز بفروشد. در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه می فروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت و به نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: دیلی نیوز ! دیلی نیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.
به کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد می زد: دیلی نیوز! دیلی نیوز، به هیچ کس توجه نداشت فقط سرگرم کار خودش بود هر قدر آن اسم را زیادتر تکرار می کرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش می آمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همین که بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقایی داد و ده شاهی کسر آورد و آن آقا هم آن ده شاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملا فراموش کرده بود.
ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دومرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود. یحیی به دهن آنهایی که روزنامه می خریدند نگاه می کرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود اما آنها همه با قیافه های گرفته وجدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را می گرفتند و می رفتند.
بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه می کرد شاید یکی از بچه های همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجه ورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید. روی پیاده رو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق می کردند و مثل اینکه یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد. سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه می رفت. بسته روزنامه را قایم زیر بلغش گرفته بود و به پهلویش فشار می داد. می ترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش بگیرند. می خواست گریه کند اما اشکش برون نیامد. می خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت می کشید و می ترسید.
ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت. پا گذاشت به دو و فریاد زد: پریموس پریموس!
اسم روزنامه را یافته بود.
عدل
اسب درشکه ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود. سم یک دستش ، نکه از قلم شکسته بود به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییده ای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده می شد.
آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخهای اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می زد. پره های بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندان های کلید شده اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون آلودی دیده می شد. یالش به طور حزن انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.
یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت: «من دمبشو میگیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می کنیم. آنوخت نه این که حیوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمین بذاره یههو خيز ور میدارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول میدم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشكسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی تونه رو سه پا واسه؟ »
یک آقایی که کیف قهوه ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت:
– مگر می شود حیوان را اینطور بیرون آورد؟ شماها باید چند نفر بشید و تمام هیکل بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده رو.
یکی از تماشاچی ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت:
– این زبون بسته دیگه واسه صاحباش پول نمیشه. باید به یه گلوله کلکشو کند. بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت:
– آژدان سرکار که تپونچه داربن چرا اینو راحتش نمی کنین؟ حیوون خیلی رنج می بره. پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبوبی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد:
– زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه دومنده. حالو اومدیم و ما اینو همینطور که می فرمایین راحتش کردیم به روز قیومت و سوال جواب اون دنیاشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمی پرسن که تو گلولتو چیکارش کردی؟
سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بود گفت:
– ای بابا حیوون باکیش نیس. خدا را خوش نمی یاد بکشندش. فردا خوب میشه. دواش یه فندق مومیاییه. تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده بود پرسید:
. مگه چطور شده؟
یک مرد چپقی جواب داد:
– و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم.
لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دسته اش برای مشتری لبو پوست می کند جواب داد:
– هیچی، اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون می کنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو… بعد حرفش را قعط کرد و به یک مشتری گفت: یه قرون!… و آن وقت فریاد زد:
-قند بی کپن دارم ! سیری یک قرون می دم.
باز همان مرد روزنامه به دست پرسید :
– حالا صاحب نداره؟
مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفرها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:
– چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم میشه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.
پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید:
– باباجون درشکه چیش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟
یک آقای عینکی خوش لباس پرسید:
– فقط دستاش خرد شده؟
همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:
. درشکه چیش می گفت دنده هاشم خرد شده.
بخار تنکی از سوراخ های بینی اسب بیرون می آمد. از تمام بدنش بخار بلند می شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می پرید. بدنش به شدت می لرزید. ابداً ناله نمی کرد. قیافه اش آرام و بی التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه می کرد.
چرا دريا توفاني شده بود
شوفر سومي که تا آن وقت همه اش چرت زده بود و چيزي نگفته بود کاکاسیاه براق گنده اي بود که گل و لجن باتلاق رو پيشاني و لپهایش نشسته بود. سر و رویش از گل و شل سفید شده بود. این سه تن با کهزاد که پای پیاده رفته بود بوشهر از پریشب سحر توي باتلاق گیر کرده بودند و هر چه کرده بودند نتوانسته بودند از توي باتلاق رد بشوند.
سیاه مانند عروسك مومي که واکسش زده باشند با چهره ي فرسوده ي رنجبرده اش کنار منقل وافور و بتر عرق چرت مي زد. چشمانش هم بود. لبهایش مانند دو تا قلوه روهم چسبیده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهاي سرش مانند دانه هاي فلفل هندي به پوستش چسبیده بود. رو موهایش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.
صداي ریزش باران که شلاق کش روي چادر کلفت آب پس نده ي کاميون مي خورد مانند دهل توي گوششان مي خورد. هر سه تولك رفته بودند، کلافه بودند. آن دوتای دیگر هم که با هم حرف مي زدند حالا دیگر خاموش شده بودند و سوت وکور دور هم نشسته بودند. گويي حرفهایشان تمام شده بود و دیگر چيزي نداشتند به هم بگویند.
اما هنوز آهسته لبهاي عباس به هم مي خورد. گويي داشت با خودش حرف مي زد. اما صدایش گم بود. صدا که از گلويش درمي آمد تو غار دهانش مي غلتيد و جذب دیواره هایش مي شد. بعد سرش را مانند آدمهای زنده از توي گریبانش بلند کرد. وافور را از پای منقل برداشت و گذاشت کنار آتش. بعد صدا از توي گلویش بیرون آمد و گفت:
«این یدونه بسّم ميريم تا ببینیم این روزگار لاکردار از جونمون چي ميخواد. جونمون نمي سونه راحت شیم.»
يك خال آبي گوشه ي مردمك بي نور چشمش خوابیده بود؛ روي چشم چپش. آبله، صورت لاغر استخوان در آمده اش را خورده بود. بینیش را گویی با شل ساخته بودند و هر دم میخواست بیفتد جلوش تو آتش. چشمهاش کلاپیسه اي بود. به آتش منقل خیره بود. مانند اینکه به صداي دور اتومبیلی که با ریزش باران قاتي شده بود گوش مي داد. حواسش آنجا تو کامیون نبود.
چهار تا کامیون خاموش توي باتلاق خوابیده بودند. لجن تا زیر شاسیهایشان بالا آمده بود. مثل این که سالها همانجا سوت و کور زیر شرشر باران خشکشان زده بود. تاریکي پرپشتي آنها را قاتي سياهي شب و پف نمهای ریز باران کرده بود. دانه هاي باران مانند ساچمه هاي چهارپاره توي باتلاق فرو مي رفت و گم مي شد. روي باتلاق تاریکی و لجن گرفته بود. مانند دیگي بود که چرم کهنه و آشخال توش ميجوشید.
هر چهار تا کامیون بارشان پنبه بود .شوفرها نيمي از عدل هاي يك کامیون را ریخته بودند پایین توي لجنها و برای خودشان تو کامیون عقبي جا درست کرده بودند. اما کف کامیون را با چند عدل پوشیده بودند تا زیر پایشان نرم باشد.
عباس تو منقل به وافورش نگاه می کرد. تخم چشمهایش درد مي کرد. سر کوچک مکیده شده اش روي گردنش سنگیني مي کرد، انگار زورکي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنکه تو خواب حرف بزند گفت:
-« تو این آب و هواي نموک اگه آدم اینم نکشه چکار کنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو مي خيسونه. ببین سیگار چجوري از هم وا ميره. يذره خاکستر نداره. تنباکوش مثه چوب مي سوزه. نميدونم این چه حسابیه که از کازرون که سرازير ميشي مزش عوض ميشه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نميدوني چه نعشه اي داره. اکبرآقا بندرعباس که رفتي؟ اي خدا خراب کنه این بندر عباس که منو شش ماه روزگار کُتُرمم کرد. شش ماه زمین گیر شدم. اگه این ترياك نبود تا حالا هف کفن پوسونده بودم. یه دختریه بندرعباسي دوازده سیزده ساله ي ملوسي تو «شقو» صیغه کرده بودم. این دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم مي گشت .اونم پیوك گرفت. منم پیوك در آوردم. اول من در آوردم، دیگه خوب شده بودم که او افتاد .دیگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد کرد. چرك کرد. یه بويي مي داد که آدم نمي تونس پهلوش بمونه. بابا ننش مي گفتن فایده نداره خوب نميشه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هیچي واسيه پادرد از این بهتر نیس. لامسب دواي همه دردیه مگه دواي خودش.»
سیاه و شوفرهاي دیگر خاموش نشسته بودند. سیاه به فانوس بادي که لوله اش از دود قهوه اي شده بود نگاه می کرد. دود تیزکي از گوشه ي فتيله اش بالا مي زد و تو لوله پخش مي شد. اکبر ته ریش خارخاري داشت. سر و رویش لجن گرفته بود .هیکلش گنده و خرسكي بود. از سیاه گنده تر بود. کله اش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. همیشه گوشه ي دهن و لبهایش تر بود. لبهایش از هم جدا بود و خفت روی دندانهایش خوابیده بود، مثل لیفه ي تنبان. گوشه هاي چشمش چروك خورده بود. لپهاي چرمیش از تو صورتش بیرون زده بود. همیشه در حال دهن کجی بود.
حرفهاي عباس که تمام شد اکبر باز گوشش پیش عباس بود. دلش مي خواست باز هم او برایش حرف بزند. صداي ریزش باران منگش کرده بود. آهسته يك ور شد و دستش کرد توی جیب کتش و يك قوطي حلبي كوچك بیرون آورد. کمي بلاتکلیف به آن نگاه کرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد کف دستش و بعد درش را وا کرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اینکه بخواهد جايي را نیشگان بگیرد، يك نیشگان تنباکو خوراکي از توي آن بیرون آورد و گذاشت زیر لب پایینش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمین. بعد با کیف لب و لوچه اش را جمع کرد و تف لزج زردي با فشار از گوشه ي لبش پراند رو عدلهاي پنبه. بعد دست کرد تو جیبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ریخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش درید. چشمانش را باز کرد. از دیدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفه ي بي حالتي گفت:
-«اینا دیگه چیه مي خوري؟ يُبسي خودمون کم نیس که بلوطم بخوریم. قربون دسات آتیشا رو ویليون نکن که بسکه فوت کردم کور شدم.»
اکبر تنباکوي توي دهنش را یواش یواش مك مي زد و آبش را قورت می داد. بوي ترشاك پِهن مانند آن تو سر و کله اش دویده بود. مزه ي دبش و برنده اش را تو دهنش مزه مزه مي کرد.
عباس وافور را از کنار منقل برداشت. همانطور که سرگرم چسباندن بست بود گفت:
« آدم از کار این آدم سر در نمیاره. نميدونم چش بود که دايم مي خواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود که ماشین مردمو تو بیابون زیر برف و بارون بزاري پای پیاده بزني به مشيله بري بوشهر؟ تو که دو روز صب کرده بودي فردا هم صب مي کردي آفتاب می شد زنجیر می بسیم رد مي شدیم. این بی چیز نبود. یه چیزیش بود .حواس درسي نداشت. مثه دل و دیوونه ها شده بود. ديدي چه جور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همین چمدونش بود. تو چي گمون مي کني؟»
اکبر با دلچرکي و اخم و لبهاي بهم کشیده گفت:
«هیچکه مثل من این کهزاد رو نميشناسه .من دیگه کهنش کردم. خدا سر شاهده اگه هف پرکنه هند بگردي آدم از این ناتوتر و ناروزن تر پیدا نمي کني. تو او رو خوب نمیشناسیش. این همون آدمي بود که سه سال یاغي دولت بود. تفنگ امنیه رو ورداشت و زد به کوه و کمر. هر چي کردن نتونسن بگیرنش. بعد که بقول خودش دلش از تو کوه و کمر سر رفت اومد تو آبادي دله دزي. رییس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ریخت بست به تخمش. مي خواس بکشتش. اما نمیدونم کهزاد چجوري زیر سبیلش چرب کرد و ول شد. اینجوري نبینش. حالا به حساب پشماش ریخته .این آدم دزیها کرده، آدمها کشته. براي شوفرا دیگه آبرو نگذوشته. گمون مي کني تو چمدونش چه بود. من که ازش نميترسم. ترياك بود. قاچاق تریاك مي کنه. حالا فهمیدی؟»
سیاه خیره و اخمو به فتيله ي چراغ بادي نگاه مي کرد. به دود فتیله که گاهي صاف و راست و گاهي لرزان و پخش هوا مي رفت نگاه می کرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نمي آمد. دلش می خواست صبح بشود باز همه شان بروند زیر ماشین گل روبي کنند و تمامش از ماشین حرف بزنند. از کهزاد بد نگویند. از اکبر بیشتر دلخور بود.
عباس لبهایش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك مي زد. اما دود بیرون نمي داد. هولكي و پراشتها مك مي زد. تمام نیرویش را براي مکيدن بکار می برد . گويي بیرون زندگي ایستاده بود و زندگیش را چکه چکه از توي ني مي مکید. از حرفهاي اکبر تعجب نکرد. سخنان او مي رفت تو گوشش و در آنجا پخش مي شد و همانجا گم مي شد .فکرش پیش کار خودش بود. در زندگیش تنها يك چیز برایش جدي بود ومعني داشت: ترياك بکشد و گیج بشود، همین. گونه هایش مثل بادكنك پر و خالي مي شد. با حوصله تمام مانند اینکه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه مالید و سرش را بالا کرد. آنوقت لوله تنك دود از میان لبهایش بیرون داد. دود را با گرفته گیري و گداگیري مثل اینکه به زور بخواهد چیز پربهایی را از خودش جدا کند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري که تنباکو تو دهنش بود کرد. گويي او را تازه دیده بود. بعد به او گفت:
« نگو که با خودش ترياك داشت و بروز نميداد!»
اکبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف کرد و گفت:
«حالا یه وخت نمي خواد تو روش بیاری. مردکیه خيلي زبون نفهمیه. من نمی خوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شیراز تا اینجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم .این همیشه با خودش از شیراز و آباده ترياك میاره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي و بحريني ازش مي خرن. یا بهش لیره میدن یا رنگ. همونجور که رنگ پیش ما قیمت داره تریاکم پیش اونا قیمت داره. تو عربسون براي یه نخودش جون میدن. اما ما نميتونيم .او ازش میاد. همیه گمرگچیا و قاچاقچیا رو ميشناسه و پاش بیفته براشون هفت تیرم مي کشه. اما یهه وخت خیال نکني من حسودیش مي کنم. من دلم واسش مي سوزه. او آدم نیس .به همین سوز سلمون اگه من آدم حسابش کنم. دیدی از شیراز تا اینجا هم کلومش نشدم.»
اکبر برزخ شده بود. دیگر حرف نزد. عباس چشمش به شعله هاي آبي رنگي بود که لاي گلهاي آتش زبانه می کشید. از آن زبانه ها خوشش مي آمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت مي گرفت. پیش خودش فکر مي کرد:
«من از همه بي دس و پاترم. هر وخت یه سیر تریاك باهام بود گیر مفتش افتادم. اما حالا خودمونیم، تو اون کون و پیزي داري که شش فرسخ تو گل و شل راه بیفتي چمدون تریاك كول بکشي از جلو چشم امنيه رد کني؟ هر کي خربزه مي خوره، قربون، باید پاي لرزشم بشینه.» سپس با صداي سنگین خواب آلودش مثل اینکه ریگ زیر زبانش باشد گفت:
«نه جانم عقلم خوب چیزیه. اگه کهزاد ترياك داشت با ماشین بهتر مي تونس ردش کنه. اگه برج مقوم بگیرنش بیچارش مي کنن»
سیاه ذوق زده خودش را جمع کرد و خنده خنده گفت:
«قربونت برم، کهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه که انگشت کون قلاغ مي کنه که جارچي خداش ميگن. خیال کردي اونقده هالوه که از جلو برج رد بشه. لاکردار مثه گورکن مي مونه. هزار راه و بيراهه بلده. از اون گذشته مگه کهزاد از امنیه مي ترسه؟ ميگن دُز که به دز مي رسه تیر از چليه كمون ورمي داره.»
اکبر با نیش و زخم زبان نگذاشت سیاه حرف بزند، تو حرفش دوید و گفت:
«لابد خبر نداري همین کهزادخاني که انگشت کون قلاغ مي کنه حالا کارش به جاکشی کشیده.»
بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت:
«بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته دیگه نميخواد اسمش تو آدما بیاری. آبرو هرچي شوفره برده. هیشکي رو دیدی با این آبروريزي مترس بشونه. این زیور فسایي چه گهیه که آدم واسش اینکارا بکنه. اینجور اسیرش بشه و اینجور خودشو خرابش بکنه. حتم چي خورش کردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اینکارا نمي کنه. مردکه هوش تو سرش نیس.»
سیاه اخمو جلوش نگاه می کرد. به صورت اکبر نگاه نمی کرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق مي زد. به او مربوط نبود. کهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود.
بعد سرش را انداخت زیر و جویده جویده، گويي با ديگري بود و نه با اکبر، گفت:
«هر دلي یه نگاري مي پسنده. همه مترس میگیرن. هرکي رو که نگاه کني به نم كرده اي داره. اینکه عیب نشد. من بدي ازش ندیدم. لوطیه.»
اکبر تحقیرآمیز صدایش را بلندتر کرده گفت:
« حالا تو هم لنگه کفش کهنه ي او شدي و ازش بالاداري مي کني؟ نميگم مترس نگیره. ميگم زیور قابل این دسك و دمكها نیس. حالا آب ریختي رو سرش نشوندیش سرت بخوره. درست بگیر، افسار بزن سرش که مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اینکه بدش دس مرجون خودت برو که تا پات از بوشهر گذوشتي بیرون مرجون هر چي جاشو و ماهیگیره بیاره بکشه روش. اونوخت تازه مثه ریگم پول خرجش کن.»
بعد خنده ي نیشداری کرد و گفت:
«اینکه دیگه واسیه مامانش مترس نمیشه.»
سیاه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش مي خواست پا شود برود جلو ماشینش رو صندلي شوفر بخوابد. نمي خواست دهن بدهن اکبر بگذارد. چه فایده داشت. اکبر وقتي با آدم پیله مي کرد دست بردار نبود . داشت خودش را جمع می کرد که پا شود برود. اکبر دوباره با زهرخند گفت:
«سیاه خان مي دوني کهزاد به سید ممدلي درّيسي چه گفته؟ گفته بچیه تو دل زیور مال منه، يعني مال کهزاده. حالا بیا کلامون قاضي کنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند میومد همچین حرفي بزنه که بگه بچیه تو دل زیور مال منه و بخواد براش سجل بگیره؟ این آدم غیرت داره؟»
سپس پیروزمندانه بلند خندید و گفت:
« حالا که تو اگه گفتي بچیه تو دل زیور مال کیه؟»
آنگاه انگشت کرد زیر لبش و تنباکوهای خیس خورده ي مكیده شده را با بي اعتنایی بیرون آورد ریخت بغل دستش و گفت:
« نمي دوني مال کیه؟ من مي دونم مال کیه. ننه يکي بابا هزار تا. تمام جاشوا و ماهیگیرا و شوفرا و مزوريهاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن این بچه رو تو دل زیور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يکي ساخته. هر دونه ي موي سرش یکي ساخته. منم توش شریکم.»
بعد چشمانش را انداخت تو صورت سیاه و با صداي تحريك آميزي گفت:
«سیاه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بیا راسش بگو. خب حالا اگه سیاه در بیاد چي جواب کهزاد ميدي؟ نه! نه! شوخي مي کنم تو تقصیر نداري. بتو چه . هزار تا سياه پیش زیور رفتن. جزيره اي ها همشون سیاهن. تو چه گناهي داري. ميخوام این رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل می گیره؟ اگه سیاه در بیاد بازم واسش سجل مي گيره؟»
عباس تو ششدانگ چرت بود. از خنده هاي بلند اکبر و سر و صدایی که راه انداخته بود تکان نخورده بود. لب پایینش آویزان بود و رشته دندانهاي ساختگیش از زیر آن پیدا بود. پشت چشمهاش نازك و قلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زیر ابروهاش چسبیده بود و خونش را مي مکيد. بيني تیر کشیده ي باریکش رو لبهاش افتاده بود و پره هایش تکان تکان می خورد. مثل فانوس چین خورده بود.
سیاه خونش خونش را مي خورد. دلش مي خواست گلوي اکبر را بجود. دلش مي خواست برود جلو ماشینش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود که او را آنجا گرفته بود. جلو ماشینش سرد بود. شیشه ي بغل دستش شکسته بود و باران می خورد. اینجا گرم بود. رو پنبه ها نرم بود. جادارتر بود. مي خواست همانجا بخوابد. ماشین مال عباس بود. نه مال اکبر. دودلیش از میان رفت. خودش را با تمام سنگيني روي پنبه ها فشار می داد. مي خواست بخوابد. کنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابید و پالتو لجنیش را رویش کشید. سر و سینه و ساق پاهایش از زیر پالتو بیرون بود.
دیگر کسي چيزي نمي گفت. مثل اینکه کامیون زیر باران ریگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا مي کرد. سیاه رفت تو خیال زیور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچه ي تو دل زبور سیاه از آب دربیاید تکلیف او چیست؟ او هم پیش زیور رفته بود. فکر مي کرد که کي بوده. آن وقت کهزاد همه را ول می کرد بیخ گلوی او را می گرفت و خفه اش مي کرد. کهزاد شر بود. یادش بود که آخرین دفعه اي که رفته بود پیش زیور شکم زیور صاف و كوچك بود .اما حالا شکمش پیش بود. چند ماه بود که پیش زیور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب، نه ماه و چند روز. اما هیچ یادش نمي آمد. اما نه ماه کمتر بود. اما چرا زیور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود که زن چند وقته ميزاید. اما حالا اگر بچه ي زیور سياه مي شد به او مربوط بود. بچه اي که پوست تنش مثل مرکب پرطاوسي براق باشد و موهاي سرش مثل موهاي بره ي تودلي رو سرش چسبیده باشد مال بابای سیاه است. این را دیگر همه کس مي داند. اما اکبر گفته بود هر بند انگشتش را یکی ساخته. هر تاري از موهای سرش را یکي ساخته. آنوقت بچه ي تو دل زیور مال اوست یا مال جزیره ای ها. آتشي شده بود .گلویش خشك شده بود و درد مي کرد. گويي يكي بيخ گلویش را گرفته بود زور مي داد . به زور کوشش کرد که کمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بیزاري و زبوني از تو سرش بيرون مي پريد. خیره به چادر کامیون نگاه می کرد. توي چادر خیس شده بود و چکه هاي درشت آب ردیف هم، مثل تیره ی پشت آدم، توي سقف آن لیز می خورد و تو نور چراغ بازی می کرد. بعد پیش خودش فکر کرد: « شاید بچه سفید دربیاد. یا خدایا به حق گلوي تیرخورده ي علي اصغر حسین که بچه تو دل زیور سفید بشه.»
اما اکبر ول کن نبود. تازه شکار خودش را پیدا کرده بود. مي خواست بیچاره اش کند. دوباره تنباکو زیر لبش گذاشت و با صداي آزاردهنده اي گفت:
«اما خوشم میاد که مرجون تا میتونه مي دوشدش. هرچي کهزاد کلاه کلاه ميکنه مي بره ميريزه تو دس مرجون که به خیال خودش خرج زیور بکنه. هر چي قاچاق میکنه و از هر جا که حلال حروم ميکنه ميده واسیه زلف یار.»
سپس لبهایش را با کیف به هم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباکوي زیر لبش. بعد آن را دوباره پس مکید و بویش را تو سروکله اش ول داد. کمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي که زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آن وقت دنبال حرفش را گرفت:
«سیاه خان تو چن ساله زیور ميشناسیش؟ از وختيکه تو خونیه با سيدوني نشسن دیگه؟ فایده نداره. تو باید زیور رو اونوختیکه من دیدمش میدیدیش. اونوخت زیور زیور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پیش یه وکیل باشي امنيه اي بود اسمش میرآقا بود. این زیور را که می بینیش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون که بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود میرآقا پیش پیش کارش رو خراب کرد و سوراخش کرد. واسه همین بود که عربها نخریدنش. اونا کارشون خریدن دختره. بیوه نميخرن. چه دردسرت بدم، زیور تو دست میراقا انگشتر پا شد و واسه خودش مي پلكید . بعد دس به دس گشت. اول رئیس امنیه دشتي خدمتش رسید. بعد همه. این مرجون با میرآقا رفیق جونجوني بود. برای اینکه میرآقا هرچي قاچاق مي آورد بوشهر بدست همین مرجون تو بازار آبشون مي کرد. تو مرجون رو خوب نمي شناسیش. از او زنهایه که سوار و پیاده مي کنه. خلاصه میرآقايي ماموریت بندر لنگه پیدا مي کنه. وختيکه مي خواس با مرجون حساب وکتابش صاف کنه این زیور رو کشید رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون که آب نخوره بي اجازهي مرجون. مرجونم یواشکي چند ماهي تو خونیه خودش تو محله بهبهونیها روش کار کرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمرکیا بود. تا زد و زیور عاشق میرمهنا شد و ترياك خورد و گندش که بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفیه عرب دو ساله اجارش داد . من دفه اول تو «دوب» آبادان دیدمش.»
سیاه اکنون دیگر صداي اكبر را از خيلي دور مي شنيد. مثل اینکه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش مي خوردند و فرار می کردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا مي پريد. دهنش باز بود و تند تند نفس می کشید. چشمانش هم بود. آهسته خورخور می کرد.
وقتی که کهزاد رسید بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گرده اش پایین می آمد .لندلند کش دار و دندان غرچه هاي رعد از تو هوا بیرون نمي رفت. هوا دوده اي بود. رعد چنان تو دل خالي کن بود که گویی زیر گوش آدم می ترکید. رشته هاي كلفت و پیوسته ي باران مانند سیم هاي پولادین اریف از آسمان به زمین کشیده شده بود. توفان دل و روده ي دريا را زیر و رو کرده بود. موجهاي گنده پرکف مانند کوه از دریا برمي خاست و به دیوار بلند ساحل مي خورد و توي خيابان ولو مي شد.
کهزاد از پیچ آب انبار قوام پیچید و نزديك كنسولگري انگلیس رسید. یك چمدان کوچک خیس گل آلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پایین جلو پایش نگاه می کرد. سر و رویش خیس و لجن مال شده بود. رختهایش گلي بود. خیس خیس بود. هر دو پایش برهنه بود. توي لاله هاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خیس خورده بود. مثل این که لجن از سرش گذشته بود.
برابر کنسولگري که رسید دلش تند و تند زد. آهسته تو تاریکی به خودش گفت «رسیدم». بعد خندید. آنوقت سرش را بالا کرد و به بیرق «كوتي» نگاه کرد .دگل بیرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پایین. اما در همان نگاه کوتاه و بریده فانوسهاي سرخ دریایي را توي کمرکش بیرق دید. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دگل بیرق جا داشت. نور فانوسها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. کهزاد از دیدن فانوسها دلش خوش شد. از این چراغ ها تا خانه ي زیور راهي نبود. پیش خودش خیال می کرد:
«ببین اینا وختیکه بالاي دگل هسن چقده کوچکن. وختیکه میارنشون پایین نفتشون کنن هر یکیشون قديه بچه ي هف هش سالن. حالا مثه آتش سیگار مي مونن. نه از اینجا مثه آتش سیگار نمي مونن. از تو دریا، از تو «غاوي» مثه آتش سیگار مي مونن. مگه یادت رفته وختیکه از بصره میومدي شب بود اینا مثه آتش سیگار می موندن. وختيکه میارنشون پایین قد یه بچه ي هف هش سالن حالا دیگه حتم زاییده. شنبه و یکشنبه باد می خورد. دو روز تو مشيله خوابیدم. شد چن روز؟ نمي دونم. حالا حتم زایید. ميريم شیراز. با بچم ميريم شیراز. بچه ي خود من که مثه یه دونه گردو انداختم تو دل زیور. مرجونم می بریمش شیراز. بي او مزه نداره . باید بیاد شیراز با من تا اونجا سر به نیسش کنم. یكجوري سرش بکنم زیر آب و گم و گورش کنم که خودش بگه آفرین. حالا دیگه وختشه. دیگه زیور جاکش نميخواد. خیلی آسونه. ميشه سگ کشش کرد، مثه آب خوردن. من با این زن صاف نميشم.»
باز هم یواش و از خود راضي خنديد.
برق کج و کوله اي تو آسمان بالاي دریا پرید. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قبر آب شده در کش و قوس بود. حبابهاي باران روی کف زمین جوش مي خورد. رو دریا کشتي نبود. بلمهاي خالي که کنار دریا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پایین مي رفتند. بوي خزه هاي ترشیده دریایی تو هوا پر بود .میان دریا فانوسهاي شناور دریایی با موجها زیر و رو مي شدند و تا نور سرخشان سوسو مي زدند.
باز کهزاد فکر کرد:
«بچیه خود منه. زیور خودش گفته یه ساله کسي پیشش نرفته. یه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زیور به من دوروغ نمیگه. قربونش برم، هر وخت دس ميزارم رو دلش زیر دسم تكون ميخوره.»
رگبار تندتر شده بود. رگه هایش مثل ترکه مي سوزاند. تند و باشتاب راه مي رفت. زیر چهارطاقي «اميريه» ایستاد. چمدانش را گذاشت رو سکو. چشمش به دریا بود. از صداي رعد چهارطاقي مي لرزيد. بعد برگشت نزديك ناودانی که مثل دم اسب آب ازش می ریخت و دستش را گرفت زیر آن و آب زد صورتش. مزه ي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ریش سنباده ایش زیر دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت:
«اگه اینجوري ببيندم زهره ترك ميشه. کاشکي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم مي رسه.»
ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از یادش رفته بود. رسیده بود. نزديك بود. مي رفت زیور را مي گرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ مي کرد و دماغش می گذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو می کشید و نرمه گوشش را لیس می زد و یواش زیر گوشش مي گفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز مي خواند و او هم جوابش مي داد و بغلش می خوابید و مثل عروسك بلندش مي کرد مي گذاشتش رو خودش و دراز مي خوابانیدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش مي ماليد و مي آورد روي قلنبه هاي سرینش و با آنجاش بازي مي کرد و بعد او زودتر مي شد و خودش دیرتر مي شد. رو پاهاش بند نبود. رو زمین مي جهید. دنیایش زیور بود و چشمش به در کوچه سیاه چرکین خانه او دوخته بود و آنجا بهشتش بود .
مرجان با صورت خفه ي خواب آلودش در را روي او باز کرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از دیدن او یکه خورد. از کهزاد ترسید. هیکل گنده و زمخت و خرسکي کهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رویش را برگرداند.
باد سوزنده ي سردي توي پهلو و پشت مرجان خلید و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پف آلود بود، چشمان ریزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اینکه رو کوزه آبخوري با زغال چشم و ابرو کشیده بودند. تا کهزاد را دید خود به خود گفت:
«کجا بيدي که ايجوري ترتلیس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ایقده دیر اومدي؟ زبون بسيه دخترکو بسکي نوم تو برد سر زبونش مین درآورد. وختي ري خشت بید عوضي که نوم دوازده ایموم بگه همش نوم تو تو دهنش بید.»
بعد يك خنده ي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت:
«برو بالا تو بالاخونه تو بغل زیور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست کهزاد بود .
کهزاد هیچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلکان بالا رفت. پیش خودش مي گفت:
«پیره کفتار حالا ایجور حرف بزن. همچي ببرمت شیراز سرت زیر آب کنم که تو جهنم سر در بیاري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلت مي دم میندازمت تو دره تا سگ بخورت. زیور دیگه جاکش نمي خواد . دیگه تموم شد.»
آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق يك چراغ پایه بلور نمره هفت، نیم کش مي سوخت. اتاق تنها همین يك در داشت ودوتا پنجره به کوچه رو به دریا. دیوارها و طاقچه ها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را به رنگ شکر سرخ در آورده بود. بوي تند دود پهن تو هواي اتاق ول بود. بالاي اتاق رختخوابي پهن بود و برآمدگي هیکل باريك لاغري از زیر لحاف بيرنگي نمایان بود. لحاف رو سرش نبود. روی پیشانیش دستمال سفيدي بسته بود.
کهزاد دم در ایستاد. چمدان را گذاشت زمین، پالتوش را کند. شلوارش را هم کند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خیس بود .زیر شلوارش خیس بود. بعد چمدان را برداشت و با تُك پا به رختخواب نزديك شده آهسته و با احتیاط سرکشید و تو صورت زبور نگاه کرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زیاد شده بود و شور شده بود. تنش لرزید. تو مهره پشتش پیچ نشست و خواست فوراً برود زیر لحافش. بعد رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا کشید. نور نارنجي گرد گرفته اي روي اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سایه ي گنده اش رو رختخواب افتاده بود.
برگشت باز به صورت زیور نگاه کرد. سر زن میان بالش ارده اي رنگي فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسیده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبیده بود. مثل اینکه چیز ترشي چشیده بود و داشت اخمش را مزه مزه مي کرد. موهایش سیاه سیاه بود، رنگ پر کلاغ زاغي.
کهزاد ناگهان متوجه شکمش شد. شکم او كوچك شده بود. مثل اولهاش بود . نه مثل چند روز پیش که تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه کجا بود. پهلویش که نبود.
بچه پهلوي رختخواب هم نبود. تنها يك سيخ كباب زنگ زده و يك كاسه کاچي رو زمین بود. يك صلیب با نیل رو دیوار کشیده شده بود.
دلش ریخت پایین. بچه آنجا نبود. گلویش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بیخ زبانش تلخ شد. انگار يك حب تریاك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بیخ موهايش مي سوخت. مي خواست گریه کند.
هراسان خم شد و با خشونت و بي ملاحظه لحاف را از روي سينه ي زیور پس زد. خیالش بچه انجاست بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوي لاغر و باريك این طرف و آن طرف بالشي از گوشت افتاده بود. این زیوربود.
از تکان خوردن لحاف سر وكله ي او جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشي ترس خورده به صورت کهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سیاه بود، مثل گیلاس خراسان. چشمانش دریده بود و سفیدش تو نور مرده ي اتاق مي درخشید.
اما همانوقت این صورتك بي آنكه داغمه ي لبهایش از هم باز بشود دگرگون شد و گونه هایش و پره هاي بینیش و پیشانیش و چشمانش و چالهاي گوشه لبش و چاه چانه اش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشیده شد؛ مثل نیمه سیب ترشي که گردي نمك رویش پاشیده باشند. بعد لبهایش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفته اي از تو گلویش بیرون آمد:
«تو کي اومدي؟»
کهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زیور خم شد و با چشمان دریده اش پرسید:
«بچه کو؟»
زیور ازش ترسید. کهزاد هنوز خیس بود. موهاي بهم چسبیده ي تر و روغنیش تو پیشانیش ریخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت که نقاش از روي سر دل سیري و پسي طرحش را ریخته بود و هنوز خودش نمي دانست چه از آب در خواهد آمد.
زیور تکاني خورد که پا شود. کوفته و خرد بود. درد داشت، کمر و پایین تنه اش درد مي کرد. تویش زقزق مي کرد. گويي وزنه اي سنگین به کمرش بسته بودند. از آن وقتي كه آبستن بود سنگین تر بود. آنوقت درد نداشت. از تکان خوردن خودش بدش آمد .دوباره خودش را ول کرد رو تشك و نيرويي را که براي بلند کردن خودش بکار انداخته بود از خودش راند و بیحال افتاد. بعد با ناله پرسید:
تو که بند دلم پاره کردی . مگه مرجون بهت نگفت؟ اینجا صدای دریا میومد. ننه گفت بچه تو اتاق پایین باشه بي سر و صداتره. بردش اونجا. تنم از تب انگار کوره مي سوزد. کاش خدا جونم مي گرفت آسودم مي کرد. ببین چجوري میاد بالاي سرم. مثه حرمله.»
کهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شکفت. هر چه نگراني داشت ازش گریخت. اما باز با همان خشني گفت:
«مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همین حالا ميرم میارمش بالا.»
زیور با ضعف و زبوني گفت:
«تو را بخدا بزار به درد خودم بمیرم. چرا سر بسرم ميذاري؟ خیال نکن. من از تو بیشتر تو فکرم. خودمم اینجا با این سروصداي تيفون و دریا نميتونم بمونم. اما نميتونم از جام پاشم. یخورده حالم جا بیاد مي ریم پایین. این عوض چش روشنيته که مثه حارث اومدي رو سرم.»
کهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زیور را ماچ کرد. بعد زود سرش را بلند کرد و پرسید:
«چیه؟»
زیور از بالاي چشم به او نگاه می کرد. خسته و کوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت:
« یه پسر کاکل زري شكل شكل خودت. هموجور با چششاي فنجوني و ابرو پِیوَس.» تو صورت کهزاد خیره شده بود و از بالا به او نگاه می کرد و می خندید. قوس باريکي از بالاي مردمكهاي چشمش زیر پلكهاي بالاييش پنهان بود.
کهزاد دیگر آرزويي به جهان نداشت. هیچ چیز نمي خواست. چشمها و بينيش مي سوخت. زیر بناگوشش سوزن سوزني مي شد. مي خواست بخندد، مي خواست بگرید. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نیشش وا شد و خنده ي شل و ول لوسي تو صورتش دوید .گويي فوراً به یادش آمد که چه باید بکند.
چمدان را چسبید و درش را باز کرد و از توش يك بقچه قلمکار درآورد. لاي بقچه را پس زد. روي همه چيزهاي توي چمدان يك غليزبند چیت گل گلي بود. کهزاد آنرا گرفت تو دستهاي گنده اش و تاش را باز کرد . آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش وتکان تکانش داد. از بالاي غليزبند چشمانش مانند مهره هاي شيشه اي تو صورتش برق مي زد، باز همان خنده ي شل و ول لوس توش گیر کرده بود.
زیور سرش را رو بالش پله کرد و به غليزبند نگاه کرد. چهره بیم خورده اي داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك کش آمده بود. زیر چشمانش مي پريد. درد آشکاري زیر پوست صورتش دویده بود. اما باز هم چشم براه درد تازه اي بود. چهره ي بچه اي را داشت که مي خواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش ميجوشاندند و قیافه اش پیشواز درد رفته بود. اما از دیدن غلیزبند خندید. خيلي ذوق کرد. از زیر غلیزبند چانه و دهن او را اریف و شکسته مي ديد. اما همین قیافه ي اریف و شکسته براي او خود کهزاد بود.
کهزاد غليزبند را گذاشت کنار و باز از تو بقچه یك پیراهن بچه اطلس لیمویی رنگ پریده اي در آورد و با دو دست آستین هایش را گرفت و به زیور نشانش داد. تو هوا تکانش مي داد. بعد يك كلاه مخمل بنفش زمخت از لاي بقچه در آورد و به او نشان داد. دوره کلاه گلابتون دوزي شده بود.
زیور ابروهایش را بالا برد و خودش را لوس کرد و گفت:
« تو هیچ تو فکر من نیسي. ایقده دیر اومدي که چه؟ شیراز پیش زناي شيرازي بودي؟ حقا که کفتر چاهي آخرش جاش تو چاهه.»
کهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشه ي لب زیور و مثل شیشه بادکش هواي آنجا را مکید. بعد سرش را آورد پایین تر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازکش کرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زیور خوابید بیرون لحاف. تنش رو نمد کف اتاق بود.
فتيله ي چراغ پایین رفته بود و مثل آدمي که چانه مي انداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بیرون زد و پك پك کرد و مرد.
کهزاد زیر گوشش مي گفت:
«جون دل، دلت میاد به من این حرفا بزني؟ زن شیرازی سگ کیه؟ به مو گندیدیه ناز تو رو نمیدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنیا را به یه لنگه کفش کهنه ي تو نميدم.»
ته دلش شور می زد. داغي زیور مي سوزاندش. دوباره دنباله ي حرفش را گرفت:
«بواي بوام چه تب تندي داري. الهی که تبت بیاد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من این موقع شب شش فرسخ راه میومیدم که تو لجناي مشيله گیر کنم؟ مي خواسم زودتر بیام رختك هات بیارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا ميدوم تو این جاده ي خراب شده جونم بگذارم کف دسم؟ مي رفتم جاده صالح آباد. جاده مثه کف دس، پول مثه ریگ بیابون. یه ده تني قسطي مي خریدم منّت ارباب جاکش نمي کشيدم. حالا عوضی که بهم بگی که زوئيدي بام دعوا ميکني. جون من بگو کي زوئيدي؟»
زیور آهسته و با ناز گفت: « ظهري.»
کهزاد دستش را گذاشت رو دل زیور رو لحاف. بنظرش آمد شکم او نرمتر شده بود. مثل خمیر زیر دستش فروکش مي کرد. زیر دستش دل زیور تاپ تاپ مي زد. از تپیدن دل او خوشش مي آمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت:
«ميدوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشین کار میکنه ». آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از همیشه سفت تر بودند. رگ کرده بودند. خیال کرد کوچك تر شده اند. پرسید:
«حالا شیر دارن؟»
زیور آهسته پچ پچ کرد: «درد میکنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نکن.»
کهزاد دستش را تندي کشید بیرون. تو کیف بود و با لذت کش داري هرم تب دار تن او را بالا مي کشيد. بو عرق و دود مانده سرگین و پیه که از زیر لحاف بالا مي زد هورت مي کشيد . باز دستش را برد زیر لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزید. داغ شد. تکمه ي درشت پستانش را میان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پایین و روي شکمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نیشکان بگیرد. همیشه آنجا را نیشکان مي گرفت. اما آنجا کهنه پیچ شده بود. زیر دستش يك قلنبه کهنه بالا زده بود. آهسته خندید. دلش توغنج بود. کیفش کشید لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زیر .پشتش داغ شده بود و مي لرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زیور زور داد. دلش مي خواست آب بشود بریزد تو قالب زیور. آهسته به زبور گفت:
«امروز ظهر؟»
زیور گفت: «ها» کهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسید:
«ميشه؟»
زیور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت پچ پچ کرد:
«مگه دیوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت این کاراس؟»
برق کش دار سمجي اتاق را مهتابي کرد. نورش مثل دنداني که تیر بکشد زقزق مي کرد. زیور رك به سقف اطاق نگاه می کرد. کهزاد چشمش توي انبوه موهای وز کرده ي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دریا و آسمان هوا را مانند جیوه سنگین کرده بود.
کهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تکمه ي پستان او قل مي داد و تمام تنش با آن نوسان تکان مي خورد. دلش هواي عرق کرده بود. با بي حوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زیور و آهسته و سمج تو گوشش گفت:
«مي خوام.»
زیور سرش را به طرف او رو بالش کج کرد و با تمسخر گفت:
«مگه دیوونه شدي. مثه دریا ازم خون ميره.»
آن وقت کهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فکر رفت. به بچه اش فکر می کرد. پیش خودش خیال کرد :
«چرا مثه دریا ازش خون ميره؟»
آن وقت از زیر لحاف بوي ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. مي خواست بزند زیر گریه . انگار زیور را به زور از او گرفته بودند. همین وقت بيتاب با صداي كوك دررفته اي يواش زیر گوش زیور خواند:
« خوت گلي، نومت گلن، گل کر زلفت»
« اي کليل نرقیه بنداز ري قلفت. »
زیور به سقف نگاه مي کرد. هیچ نمي گفت.
کهزاد کمي خاموش شد و بعد يك خرده تکمه ي پستان او را که تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسکي پرسید:
«چرا جواب نميدي؟ خوابي؟»
زیور سرش را برگرداند به سوي او و تو تاریکی خندید. بینیش به بيني کهزاد خورد. نفسهاي گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوي گوشت هم را شنیدند. زیور با نفس به او گفت:
«گمونم اگه هزار بارم بشنفي بازم سیر نشي؟»
کهزاد دهنش را به لاله ي گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت:
«نه سير نميشم، بگو. برام بخون. دلم خون نکن. مرگ من بخون.»
زیور خواند:
«ار کلیت نرقيه قلفم طلايه »
« ار ایخواي سودا کني، يي لا دو لايه.»
کهزاد دستش را روی شکم او لیز داد. دوباره آورد گذاشت زیر دل او، همانجا که کهنه پیچ شده بود. آنجا را کمي نوازش کرد. کهنه تحریکش کرده بود. خواند:
«وو دوتر وو ره ایري نومت ندونم، »
«بوسته قیمت بكن تازت بسونم.»
زیور این بار با کرشمه ي تب آلود جواب داد:
«بوسمه قیمت کنم چه فویده داره؟»
«انارو تا نشکني مزه نداره.»
کهزاد با تك زبانش نرمه گوش زیور را لیس زد و بعد بناگوشش را ماچ کرد و شوخه شوخي گفت:
«اي پتیاره .خيلي لوندي.» دلش غنج مي زد. دوباره خودش خواند:
«اشکنادم انارت مزش چشیدم، »
« سر شو تا سحر سیري زيش نديدم.»
«وو دوتر وو ره ایري خال پس پاته،»
«ار نخواي بوسم بدي دینم بپاته.»
زیور با شیطنت و با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن گفت:
«ار ایخواي بوست بدم بو دس راسم،»
« دس بنه سر مملم، خوم تخت ایوایسم.»
کهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت:
« ديدي بازم اذیت کردي؟ این نميخوام. همو که ميدوني خوشم میاد بخون.»
زیور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت:
«چه فریده داره. منکه زخمم نمیشه.»
کهزاد با التماس گفت:
«بهت کاري ندارم. خوشم میاد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه میخوي بگو. مرگ من بخون.»
زیور گفت: «سرم نمیشه.» اما فوراً خواند:
«ار ایخواي بوست بدم دلمو رضا کن،»
« دس بنه سر مملم لنگم هوا کن.»
کهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زیور چسبانید و با دماغ و دهن زیر بناگوشش را قرص ماچ کرد. دستش را برد زیر بغل زیور که خیس عرق بود و او را به طرف خودش زور داد، و بریده بریده تو دماغي گفت:
« برات میمیرم. الهي که قربون چشمات برم. تو بواي مني. کاشکي تب و دردت بجون من میومد. من تو این دنیا غیر از تو هیچکه ندارم. اگه تو ولم کني مي میرم. بچه رو ور میداریم میریم شیراز. هوا مثه بهشت. تا ميتوني زرد آلو کتوني بخور حظ کن. هرچي بخوي واست فراهم می کنم. من کار ميکنم و زحمت مي کشم تو راحت کن»
زیور سرش را کج کرده بود و به او مي خنديد.
صداي تودل خالي كن رعد سنگیني اتاق را لرزاند. صداي رمیدن موجها با غرش تندر یکي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا مي لرزید که تندر تازه اي از شکم آسمان مثل قارچ جوانه مي زد. مثل اینکه از آسمان حلب نفتي خالي به زمين مي باريد.
شاه موجي سنگین از دریا به خیابان پرید و رگبار تند آن در و شیشه هاي پنجره را قایم تکان داد؛ مثل اینکه کسي داشت آنها را از جا مي کند که بیاید تو اتاق. موجها روهم هوار مي شدند.
کهزاد وحشت زده از جایش پرید و راست نشست. خیال کرد طاق دارد می آید پایین. بعد خیال کرد ماشینش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاریکي به جايي که سر زیور بود نگاه کرد و خجالت کشید. آن وقت براي تبرئه ي خودش گفت:
«عجب هوايه ناتویه. بند دل آدم مي بره. هر کي ندونه میگه دریا دیونه شده. خدا بداد اوناي برسه که حالا رو دریا هسن. چه موجاي خونه خراب کني . مثه اینکه مي خواد خونه رو از ریشه بکنه. تو را به خدا بوشهرم شد جا؟ هر چی میگم بریم شیراز، بریم شیراز، همش امروز فردا مي کني. تو از این دریا و آسمون غرمبه ها نمي ترسي؟»
زیور خیره تو انبوه تاريکي سقف اتاق نگاه مي کرد. به صدای رعد و کهزاد گوش مي داد. کهزاد که خاموش شد او با بي اعتنايي گفت:
«نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تیفون که ترسي نداره. همیشه هم دریا ایجوري دیوونه نیس . گاهي وختي که قران یا بچیه حرومزده توش میندازن دیوونه میشه. »
هر دو خاموش شدند.
موجهاي سنگين قیرآلود به بدنه ي ساحل مي خورد و برمي گشت تو دریا و پف نمهاي آن تو ساحل مي پاشید. و صداي خراب شدن موجها منگ کننده بود. و آسمان و دریا مست کرده بودند. و دل هوا به هم مي خورد. و دل دریا آشوب مي کرد. و آسمان داشت بالا مي آورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم مي خورد و از چشم آدم ستاره مي پريد. و موجها رو سر هم هوار مي شدند.
چشم شیشه ای
چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشمخانه پسرک جاگذارد و گفت:
– باز کن، چشمتو باز کن، حالا ببند، ببند. حالا خوب شد. شد مثه اولش.
سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت:
– ببینین اندازه اندازه س. مو لای پلکاش نمی ره.
پسرک پنج ساله بود و صاف رو یک چهارپایه نزدیک میز دکتر ایستاده بود. پدر و مادرش پهلویش ایستاده بودند. پدر پشت سرش بود و رو به روی دکتر بود و کجکی به صورت بچه اش نگاه می کرد. مادر آن طرف تر میان مطب ایستاده بود و پشت سر پسرش را می دید و پیش نیامد که ببیند:
« اندازه اندازه اس و مو لای پلکاش نمی ره.»
حالا دیگر شب بود و مادر و پسرک چشم شیشه ای و پدرش تو خانه دور یک میز نشسته بودند. کودک شیرخواره دیگری به پستان مادر چسبیده بود. سبیل سیاه و کلفت مرد به رومیزی پلاستیک خم مانده بود و نگاهش یک وری به صورت پسرک چشم شیشه ای خواب رفته بود.
« على جانم حالا دیگه چشات مثه اولش شده. مثه چشای ما شده.»
پدر گفت و پاشد از روی طاقچه یک آیینه کوچک برداشت و برد پیش پسرک. بچه زل زل تو آیینه خیره ماند. چشم شیشه ای او بی حرکت و آبچکان، پهلو آن چشم دیگر که درست بود، رو آیینه زل زد. بعد ناگهان تو روی باباش خندید. مادر که چشمانش نم نشسته بود و به آنها نگاه نمی کرد و به گریبان خود به گونه کودک شیر خواره اش خیره مانده بود.
باز صدای پدر بلند شد.
«مادر، مگه نه؟ مگه نه که چشای علی جان مثه روز اولش شده؟»
مادرکه تف لزج بیخ گلوش را قورت داد و سرش را تکان داد و نور چراغ از پشت بار اشک لرزیدن گرفت و با صدای خفه ای گفت:
– آره مثه اولش.
سپس شتابان کودک شیرخوار را بغل زد و پاشد و او را برد تو گهواره گوشه اتاق خواباند.
پدر راه افتاد و رفت پیش پنجره و تو حیاط نگاه کرد و مادر رفت پهلوی او تو حیاط نگاه کرد و حیاط تاریک و خالی و سرد بود. مرد سایه گرم زن را پشت سر خود حس کرد و با صدای اشک خراشیده ای گفت:
– من دیگه طاقت ندارم. تنهاش نذار. برو پیشش.
زن صداش لرزید و چشمانش سیاهی رفت و نالید:
« من دارم می افتم. اگه می تونی تو برو پیشش.»
و مرد برگشت و تو چهره زنش خیره ماند. گونه های او تر بود و چکه های اشک رو سبیل هاش ژاله بسته بود. زن گفت:
– اگه این جوری ببیندت دق می کنه. اشکاتو پاک کن.
و خودش به هق هق افتاد و سرش را انداخت زیر و به پاهای برهنه خود نگاه کرد. آهسته دست زن را گرفت و گفت:
– نکن. بیا بریم پیشش. امشب از همیشه خوشحال تره.ندیدی می خندید؟
و چشمان خود را پاک کرد و مفش را بالاکشید. سینه و شانه های زن لرزید و گریه اش را قورت داد. و هردو پیش بچه رفتند و بالای سرش ایستادند و به او نگاه کردند.
پسرک آیینه را گذاشته بود روی میز و چشم شیشه ای خود را بیرون کشیده بود و گذاشته بود رو آیینه و کره پر سفیدی آن با نی نی مرده اش رو آیینه وق زده بود و چشم دیگرش را کجکی بالای آیینه خم کرده بود و پر شگفت به آن خیره شده بود و چشمخانه سیاه و پوکش، خالی رو چشم شیشه ای دهن کجی می کرد.
همراه
دو تا گرگ بودند که از کوچکی به هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند باهم می خوردند و تو یک غار باهم زندگی می کردند. یک سال زمستان بد شد و به قدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند. چند روزی به انتظار بند آمدن برف تو غارشان ماندند و هرچه ته مانده لاشه شکارهای پیش مانده بود، خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند. اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند. اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند. برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند و نه راه پس.
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت:
– چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.
– بریم به اون آغل بزرگه که دومنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم.
– معلوم میشه مخت عیب داره. کی آغلو تو این شب برفی تنها می ذاره؟ رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو بیارن که جدمون پیش چشممون بیاد.
– تو اصلا ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه.
– یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاه دون، و تکه گنده هش شد گوشش.
– بازم اسم بابام آوردی؟ تو اصلا به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو می آرم که از بس خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود. برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هرچی گرگ بود، برد؟
– بابای من خر نبود. از همه دوناتر بود. اگه آدمیزاد امروزم به من اعتماد می کرد می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچی حامی قلتشنی مثه آدمیزاد داشته باشیم؟ حالا تو می خوای بزنی به ده. برو تا سرتو ببرن ببرن تو ده كله گرگی بگیرن.
– من دیگه دارم از حال می رم. دیگه نمی تونم پا از پا ور دارم.
– اه، مثه اینکه راس راسکی داری نفله می شی. پس با همین زور و قدرتت می خواستی بزنی به ده؟
– آره. نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم.
گرگ ناتوان این را گفت و حالش به هم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جاش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد. دور و ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر، از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:
– داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟
– واقعاً که عجب بی چشم و رویی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟
– چه فداکاری؟
– تو که داری می میری، پس اقلا بذار من بخورمت که زنده بمونم.
– منو بخوری؟
– آره، مگه تو چته؟
آخه ما سالهای سال با هم دوس جون جونی بودیم.
– برای همینه که می گم باید فداکاری کنی.
آخه من و تو هردومون گرگیم. مگه گرگ گرگو می خوره؟
-چرا نخوره؟ اگرم تاحالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یادبگیرن.
-آخه گوشت من بو نا میده.
-خدا باباتو بیامرزه. من دارم از نا میرم تو میگی گوشتم بو نا میده؟
-حالا راس راسی می خوای منو بخوری؟
– معلومه، چرا نخورم؟
-پس یه خواهشی ازت دارم.
– چه خواهشی؟
– بذار بمیرم، وختی مردم هر کاری می خوای بکن.
– واقعا که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورمت لاشت می مونه رو زمین اونوخت لاشخورها می خورنت؟ گذشته از این وختی که مردی دیگه گوشتت بو می گیره و ناخوشم می کنه.
– این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعيد.
نتیجه اخلاقی:
این حکایت به ما تعلیم می دهد که یا گیاهخوار باشیم یا هیچگاه گوشت مانده نخوریم!!
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)