قصههای کودکانهی هانس کریستین اندرسن
بلبل، آدمک زنجبیلی، کلاه
ـ مترجم: محمدرضا جعفری
ـ چاپ اول: 1346
ـ چاپ پنجم: 1354
فهرست قصههای این کتاب:
در هیچ جای دنیا چیزی بهخوبی و قشنگی کلاهی که مادرم برایم بافته پیدا نمیشود!
بلبل
سالها پیش خاقانی بر سرزمین چین فرمانروایی میکرد که زیباترین کاخ دنیا را داشت. تمام کاخ این خاقان از چینی گرانبها ساخته شده بود و آنقدر ظریف و شکننده بود که همیشه یک نفر از آن پاسداری میکرد تا مبادا با کوچکترین بیاحتیاطی بشکند. در باغ این کاخ، زیباترین گلها را کاشته بودند و به گرانبهاترین آنها زنگهایی نقرهای بسته بودند که به صدا دربیاید تا هیچکس بدون دیدن آن گلها از آنجا نگذرد.
باغ خاقان آنقدر بزرگ بود که باغبان هم نمیدانست آخرش کجا است. اگر یک نفر از اول باغ راه میافتاد و میرفت، به جنگل بزرگی میرسید که درختان بلند و سر به فلک کشیده و چندین دریاچه داشت که به دریا میرسید. کشتیهای بزرگ میتوانستند از زیر شاخههای درختان کنار این دریاچهها رفتوآمد کنند.
در میان شاخههای یکی از این درختها بلبلی لانه ساخته بود. این بلبل آنقدر قشنگ آواز میخواند که حتی ماهیگیر تهیدستی که شبها از کلبهاش بیرون میآمد تا تورش را به دریاچه بیندازد، از کارش دست میکشید و به آواز بلبل گوش میداد و با خود میگفت: «آواز این پرنده چقدر زیبا است!» اما چون سرگرم کار میشد بلبل را از یاد میبرد و شبهای بعد که بلبل آواز میخواند، ماهیگیر آوازش را میشنید و بازهم میگفت: «چقدر زیبا است!»
جهانگردان بسیاری از گوشه و کنار دنیا به دیدن شهر و کاخ میآمدند و آنهمه زیبایی را میستودند؛ اما وقتی آواز بلبل را میشنیدند، میگفتند: «این از همه بهتر است!» و وقتی به کشورهایشان بازمیگشتند از زیباییهای چین برای مردم داستانها میگفتند و در آن میان دانشمندانی هم بودند که دربارهی شهر و کاخ و باغ خاقان کتابها مینوشتند؛ اما بلبل را از یاد نمیبردند و او را از همهی زیباییهای چین قشنگتر و دلرباتر میدانستند. آنهایی هم که شاعر بودند، دربارهی بلبلی که در جنگلِ کنار دریاچه آشیانه داشت، شعرها میسرودند و این کتابها و شعرها را به همه جای دنیا میفرستادند.
یکبار هم چند کتاب به دست خاقان رسید و او درحالیکه بر تخت طلاییاش لمیده بود همهی آنها را میخواند و سرش را به نشانهی خرسندی تکان میداد؛ زیرا برایش بسیار دلپذیر بود که دربارهی شهر و کاخ و باغش آنهمه کتاب بنویسند؛ اما وقتی به جایی میرسید که نوشته بودند: «بلبل از همه زیباتر است!» ماتش میبرد. با خودش فکر میکرد: «این دیگر چیست؟ من اصلاً نمیدانم بلبل چیست! آیا چنین پرندهای در کشور من و حتی در باغم وجود دارد؟ اصلاً از بلبل چیزی نشنیده بودم. فکرش را بکن! من باید این چیزها را از توی کتابها بخوانم!»
خاقان، سرانجام، یکی از مشاوران خود را فراخواند تا دراینباره با او گفتوگو کند. این مشاور چنان بزرگ و والامقام بود که اگر کسی در مقامی پایینتر از او، این جرئت را به خود میداد که با او صحبت کند یا از او چیزی بپرسد، او هیچ پاسخی نمیداد و فقط میگفت: «په!» و این کلمه معنایی نداشت. خاقان به او گفت: «میگویند پرندهی عجیبی اینجا است که اسمش «بلبل» است و میگویند این بلبل از تمام زیباییهای سرزمین من زیباتر است. چرا تا حالا دربارهاش چیزی به من نگفتهاید؟» مشاور، سری فرود آورد و پاسخ داد: «من تا حالا اسم چنین پرندهای را نشنیدهام. تا حالا چنین پرندهای به دربار نیاوردهاند.»
اما خاقان نگذاشت او حرفش را تمام کند و باخشم گفت: «بههرحال چه باشد و چه نباشد این بلبل باید امشب بیاید و برای من آواز بخواند. واقعاً خندهدار است که همهی دنیا میدانند من چه دارم و خودم نمیدانم!»
مشاور گفت: «تا حالا نشنیدهام کسی اسمی از او بیاورد. دنبالش میگردم، پیدایش میکنم و به اینجا میآورم.»
اما این بلبل را از کجا باید پیدا میکردند؟ مشاور بزرگ از تمام پلههای کاخ بالا رفت و پایین آمد، تالارها و راهروها را زیر پا گذاشت؛ اما از هر که پرسید، چیزی دربارهی بلبل نمیدانست. پس به حضور خاقان برگشت و گفت که موضوع بلبل را نویسندگان کتابها از خودشان ساختهاند و راست نیست.
خاقان گفت: «کتابی که من دربارهی شهر و کاخ و باغ و بلبل خواندم امپراتور ژاپن به مـن هدیه کرده است؛ نمیتواند دروغ باشد. من باید آواز بلبل را بشنوم! این بلبل باید امشب اینجا باشد؛ لطف من شامل حالش است! اگر نیاید، تمام دربار بعد از شام لگدمال میشود!»
مشاور تا کمر خم شد و گفت: «په!» و دوباره از تمام پلهها بالا رفت و پایین آمد و تمام تالارها و راهروهای کاخ را زیر پا گذاشت. نیمی از درباریان هم به دنبال او میدویدند و دربارهی بلبلی که تمام مردم دنیا از آن باخبر بودند اما درباریان اسمش را نشنیده بودند، از یکدیگر پرسوجو میکردند.
سرانجام در آشپزخانه به دختربچهی فقیری برخوردند که گفت: «بلبل؟! من خوب میشناسمش. بله، خیلی خوب میخواند. من هر شب تهماندهی غذاهای کاخ را برای مادر بیمارم میبرم. خانهی مادرم کنار دریاچه است. وقتی در راه برگشتن به کاخ خسته میشوم و در جنگل خستگی درمیکنم، آواز بلبل را میشنوم. آنگاه چشمانم پر اشک میشود. انگار که مادرم مرا بوسیده!»
مشاور گفت: «بچه آشپز کوچولو، من برایت در آشپزخانه کار پیدا میکنم و اجازه میدهم شام خوردن خاقان را ببینی، بهشرط آنکه بلبل را به ما نشان بدهی؛ چون خاقان بزرگ اراده کرده که امشب بلبل برایش آواز بخواند.»
آنوقت همه به جنگلی رفتند که بلبل در آنجا آواز میخواند. نیمی از درباریان به دنبال مشاور خاقان راه افتاده بودند. وقتیکه به نیمههای جنگل رسیدند، گاوی نعره کشید.
درباریها گفتند: «آه حالا میشنویم! پرندهی به این کوچکی چه صدایی دارد! حتماً پیشازاین هم صدایش را شنیده بودیم!»
دخترک گفت: «نه. این صدای گاو است! از بلبل هنوز خیلی دوریم.»
از کنار برکهها و باتلاقها صدای قاروقور قورباغهها به گوش میرسید. سخنران دربار چین که مرد شاعـر منشی بود، ایستاد و سری به نشانهی لذت و ستایش تکان داد و گفت: «عالی است! چه صدایی، صدایش مثل صدای زنگهای معبد است.»
دخترک گفت: «نه، اینها قورباغهاند! اما به نظرم چیزی به شنیدن صدای بلبل نمانده باشد.» و دخترک هنوز حرفش را تمام نکرده بود که آوای دلنواز بلبل به گوش رسید. دخترک گفت: «خودش است! گوش بدهید! گوش بدهید! آنجا نشسته!» و به پرندهی کوچک خاکستریرنگی که بر سر شاخهای نشسته بود، اشاره کرد.
مشاور خاقان فریاد زد: «آه… خدایا چه میبینم؟ هرگز فکر نمیکردم چنین باشد! چقدر ساده به نظر میآید. حتماً با دیدن چنین جمعیتی رنگش پریده است.»
دختربچه فریاد زد: «بلبل کوچولو! خاقان بخشنده و مهربان ما میخواهد تو برایش آواز بخوانی.» بلبل پاسخ داد: «باکمال میل!» و آواز را سر داد.
مشاور خاقانکه بسیار شادمان شده بود گفت: «درست شبیه صدای زنگهای شیشهای است. گلویش را ببینید، چطور میلرزد! عجیب است که ما تا حالا صدای او را نشنیده بودیم. این پرنده برای دربار شگون دارد.»
بلبل پرسید: «آیا بازهم باید برای خاقان آواز بخوانم؟» او خیال میکرد که مشاور خاقان، خـود خاقان است.
آجودان گفت: «بلبل کوچک خوب. من، با کمال خوشوقتی تو را به جشنی که امشب در دربار برپا است دعوت میکنم تا با آواز زیبایت خاقان را مبهوت کنی.»
بلبل پاسخ داد: «آواز من در جنگل خوشتر است.» اما وقتی از خواستهی خاقان باخبر شد، با کمال میل به کاخ رفت.
کاخ را با نور و گل آراستند. دیوارها و کف تالارها که از چینی بود، زیر نور هزارها چراغ طلایی میدرخشید. سبدهای بزرگ گلهای زیبای زنگوله دار را، در راهروها چیده بودند. میهمانان در راهروها و تالارهای معطر و نورانی راه میرفتند. با وزش هر نسیم زنگولهها چنان سروصدایی میکردند که هیچکس نمیتوانست صدای خودش را بشنود.
در میان تالار بزرگ، نزدیک جایی که خاقان نشسته بود، برای بلبل قفسی از طلا ساخته بودند. تمام درباریان آنجا بودند و دخترک هم اجازه گرفته بود که پشت در بایستد، زیرا حالا او یکی از آشپزهای دربار شده بود. مهمانان لباسهای فاخر و رنگارنگی پوشیده بودند و پرندهی کوچک خاکستریرنگ را نگاه میکردند و خاقان سرش را به نشانهی شادی و خرسندی تکان میداد.
بلبل چنان قشنگ میخواند که اشک در چشمان خاقان حلقه زد و از گوشههای چشمش پایین غلتید؛ و بعد بلبل چنان آواز شیرینی سر داد که به دل همه نشست. خاقان چنان خوشحال و راضی بود که گفت باید بند سرپایی طلایی او را دور گردن بلبل ببندند؛ اما بلبل با سپاس و امتنان فراوان این هدیه را رد کرد و گفت: «من اشک در چشمهای خاقان دیدم و همین برایم بزرگترین پاداشها است. اشکهای یک خاقان نیروی شگرفی دارد. من پاداش خودم را گرفتهام!» و آنگاه آواز خوش و زیبایی سر داد.
زنانی که آنجا بودند گفتند: «این قشنگترین عشوهای است که ما تا حالا دیدهایم.» آنوقت دهانهای خود را پر از آب کردند تا وقتی کسی با آنها سر صحبت را باز کند، آب را قرقره کنند و مثل بلبل حرف بزنند. خیال میکردند میتوانند بلبل بشوند. زنان و مردان خدمتکار هم گفتند که خیلی خوششان آمده است؛ اما افسوس میخوردند که اجازه ندارند دهانهایشان را پر از آب کنند!
دیری نگذشت که آوازهی بلبل تا دورترین سرزمینها پیچید و گروهی که تا آن زمان، چنان پرندهی خوشآوازی را ندیده بودند، به دیدن او آمدند. بلبل میبایست ازآنپس در قفس طلایی کوچکی ماندگار شود و تنها اجازه داشت روزها و شبها یکبار از قفس بیرون برود. وقتیکه بلبل به پرواز درمیآمد، دوازده خدمتکار که هرکدام یک نخ ابریشمی به پای پرنده بسته بودند و آن را محکم در دست داشتند به دنبال پرنده در باغ به اینسو و آنسو میدویدند؛ اما آیا پروازی اینچنین، برای پرندهی کوچولو خوشایند بود؟
در تمام شهر صحبت از این پرندهی عجیب بود. همینکه دو نفر به هم میرسیدند، کافی بود یکی بگوید: «بُل» تا دیگری بیدرنگ اضافه کند «بُل». مردم شهر، یازده بچهی دستفروش را که خوب آواز میخواندند به نام «بلبل» نامیدند؛ اما آنها یک آهنگ هم نمیتوانستند بخوانند. فکر «بلبل» همه را به خود سرگرم کرده بود.
یک روز بستهی بزرگی به حضور خاقان بردند که رویش نوشته بود: «بلبل».
خاقان گفت: «یک کتاب دیگر دربارهی این پرندهی خوشآواز نوشتهاند!»
اما توی آن بسته کتاب نبود، بلکه یک کاردستی بود؛ یک بلبل مصنوعی که مثل بلبل حقیقی چهچه میزد و به الماس آراستهشده بود، همینکه آن را کوک میکردند، مثل بلبل واقعی چهچه میزد و بعد دمش که از طلا و نقره ساختهشده بود، بالا و پایین میرفت. دور گردنش روبان کوچکی بسته بودند و روی روبان نوشته بودند: «بلبل خاقان چین در برابر بلبل امپراتور ژاپن ناچیز است.»
همه گفتند: «عالی است!» و کسی که بلبل مصنوعی را آورده بود، به لقب «بلبل آور سلطنتی» سرافراز شد.
آن روز، خاقان خیلی خوشحال بود و درحالیکه به صدای بلند میخندید گفت: «حالا هر دوتا باید باهم بخوانند، چه آوازی میشود!» ازآنپس «بلبل» و بلبل مصنوعی باهم آواز میخواندند؛ اما صدای آن دو، دیگر نوای دلنواز و قشنگی نبود؛ زیرا بلبل حقیقی به شیوهی خودش میخواند و بلبل مصنوعی به شیوهای دیگر.
خاقان دنبال یکی از رامشگران زبردست دربار خود فرستاد و نظر او را جویا شد. رامشگر گفت: «این گناه او نیست، او کامل است و با آهنگهای من میتواند بخواند.» قرار شد بلبل مصنوعی بهتنهایی آواز بخواند. او هم مثل بلبل حقیقی توفیق زیادی به دست آورد. تازه، آدم بیشتر خوشش میآمد نگاهش کند.
بلبل مصنوعی سیوسه بار یک آواز را خواند و خسته نشد. درباریها هر بار با لذت و خوشی به آوازش گوش میدادند؛ اما سرانجام خاقان گفت: «حالا بلبل حقیقی باید برایمان آواز بخواند!»
اما بلبل حقیقی کجا بود؟ او رفته بود؛ و هیچکس متوجه نشده بود که او از پنجرهی تالار به جنگل گریخته است.
خاقان پرسید: «چی بر سر بلبل آمده؟»
همه بلبل را نفرین کردند و او را پرندهی ناسپاس لقب دادند و گفتند: «اما خوب، حالا بهترین پرندهها نزد ماست.» و آنوقت بلبل مصنوعی میبایست آواز بخواند. بار سی و چهارم بود که درباریها یک آواز را میشنیدند و بااینهمه هنوز نتوانسته بودند آن را یاد بگیرند؛ زیرا بسیار دشوار بود. رامشگر دربار هم بلبل مصنوعی را ستایش میکرد و میگفت: «از بلبل حقیقی بهتر است. نهتنها به خاطـر الماسها و ظاهرش بهتر است، بلکه دستگاه بدنش هم بهتر ساخته شده؛ زیرا خانمها و آقایان و بالاتر از همه، شما خاقان بزرگ میبینید که آدم نمیتواند بفهمد نوای بعدی یک بلبل حقیقی چیست؛ اما در ایـن بلبل مصنوعی همهی چیزها آماده است و درست کار گذاشته شده. آدم میتواند آهنگش را وصف کند؛ بازش کند و به مردم نشان بدهد که این آوای زیبا از کجا بیرون میآید؛ چه نواهایی دارد و این نواها چطور یکی پس از دیگری نواخته میشود.»
همهی درباریها حرف او را پذیرفتند و گفتند: «نظر ما هم همین است.» و گوینده اجازه گرفت که یکشنبهی هفتهی بعد بلبل را به مردم نشان بدهد. مردم آواز آن را شنیدند و آنقدر خوشحال شدند که انگار پس از نوشیدن شراب، مست شدهاند. همه میگفتند: «آه» و با انگشت به بلبل اشاره میکردند؛ اما ماهیگیر تهیدستی که آواز بلبل حقیقی را شنیده بود گفت: «این بلبل خوب میخواند؛ اما مثلاینکه چیزی کم دارد. من نمیدانم چی!»
بلبل حقیقی از سرزمین چین رانده شد و بلبل مصنوعی جای او را روی یک بالش ابریشمین که در کنار تختخواب خاقان گذاشته بودند گرفت. تمام هدایایی که به او تقدیم کرده بودند، دور بالِش بود. او را به لقب «آوازخوان شبهای دربار» سرافراز کردند و همیشه در سمت چپ خاقان جای داشت؛ زیرا سمت چپ جای قلب است و حتی قلب خاقانها هم در سمت چپ جای دارد. رامشگر چیرهدست دربار، بیستوپنج جلد کتاب دربارهی این بلبل مصنوعی نوشت. کتابها خیلی استادانه نوشته شده بود و پر از واژههای دشوار و پیچیده بود؛ اما تمام مردم میگفتند که آنها را خواندهاند؛ زیرا میترسیدند که مبادا دیگران بگویند آدمهای نادانی هستند و آنها را مجازات کنند.
بهاینترتیب یک سال تمام گذشت. خاقان و درباریان و مردم، تمام زیروبمهای چهچه بلبل مصنوعی
را یاد گرفته بودند و از حفظ داشتند. تنها به همین دلیل هم بود که آنها لذت میبردند؛ زیرا خودشان هم میتوانستند با آن بخوانند: «تسی – تسی ـ تسی ـ گلاگ گلاگ!» خـود خاقان هم آن را میخواند. بله، این آواز همهجاگیر شده بود، از ثروتمند تا گدا، همه آن را زیر لب زمزمه میکردند.
اما یکشب، وقتی بلبل مصنوعی آواز میخواند و خاقان روی تختش دراز کشیده بود، در بدن بلبل صدایی شنیده شد: «ویز!» و بعد چیزی شکست. تمام فنرها و چرخها دررفت و بلبل از کار افتاد.
خاقان بیدرنگ از تختخوابش بیرون پرید و دستور داد پزشک دربار را آوردند؛ اما از دست او چهکاری ساخته بود؟ سپس دنبال یک ساعتساز فرستادند و ساعتساز پس از مدتی فکر و دستکاری، پرنده را به حالتی شبیه حالت اولش درآورد؛ اما گفت که باید مواظبش باشند چون دندهها کهنه شده و نمیشود دندهای برایش درست کرد.
دربار چین سوگوار شد. بلبل تنها سالی یکبار میخواند که آنهم برایش خیلی زیاد بود. تا آنکه یک روز، رامشگر دربار چین برای مردم سخنرانی کرد و کلمات مشکل و پیچیدهای به کار برد و گفت که آواز بلبل هنوز هم مثل روزهای پیش است و جای نگرانی نیست.
پنج سال گذشت. در این پنج سال، تمام مردم در غم و ناراحتی عجیبی به سر میبردند. چینیها خـاقان را خیلی دوست داشتند؛ اما او بیمار شده بود و میگفتند چیزی به آخر عمرش نمانده است. بزرگان چین یک خاقان دیگر برگزیدند تا پس از مرگ، جانشین او شود. مردم در خیابانها حال خاقان را از مشاور او میپرسیدند و او پاسخ میداد: «په!»
خاقان، رنگپریده و لرزان روی تختخواب راحت و زیبایش دراز کشیده بود. همهی درباریها او را مرده میپنداشتند و همه از فرمانهای خاقان جدید پیروی میکردند و تنها در برابر او زانو میزدند؛ اما کف تمام راهروها و تالارها را با پارچه پوشانده بودند تا وقت راه رفتن سروصدا نشود و از همین روی کاخ بزرگ خاقان در سکوتی سنگین فرورفته بود.
اما خاقان هنوز نمرده بود. او رنجور و رنگپریده روی تختخواب راحتش که پردههای مخمل و منگولههای سنگین طلایی داشت، دراز کشیده بود. بالای سرش، پنجرهای باز بود و ماه بر خاقان و بلبل مصنوعی نور میپاشید.
خاقان بیچاره بهسختی نفس میکشید. انگار چیزی روی سینهاش سنگینی میکرد. چشمهایش را باز کرد و دید این مرگ است که بر سینهاش سنگینی میکند. مرگ، تاج خاقان را به سر گذاشته بود و شمشیر خاقان را در یک دست و پرچم چین را در دست دیگرش گرفته بود. از لای پردههای مخملی دوروبر خاقان چشمان عجیبی او را نگاه میکردند. بعضیها خیلی زشت بودند و بعضی زیبا و دوستداشتنی. این چهرهها کردار خوب و بد خاقان بودند و حالا که مرگ بر سینهاش نشسته بود، با او حرف میزدند.
یکی آهسته میگفت: «این را به خاطر میآوری؟»
دیگری میگفت: «آن را به خاطر میآوری؟»
صداهای درهموبرهم، هرچه بیشتر اوج میگرفت؛ بهطوریکه خاقان داشت از شدت ناراحتی خفه میشد.
دانههای درشت عرق بر پیشانیاش نشسته بود. سرانجام فریاد کشید:
– «نه، نه، من هیچچیز را به خاطر نمیآورم.»
آنگاه به یکی از پرستارانش گفت: «بگو بنوازند، طبل بزرگ چین را به صدا دربیاورید. نمیخواهم صداهای شوم اینها را بشنوم.»
اما کلههای عجیب، همچنان به نجوا و همهمه سرگرم بودند. مرگ هم حرفهای آنها را با تکان دادن سر میپذیرفت.
خاقان فریاد زد: «بنوازید! بنوازید! ای پرندهی کوچک گرانبها بخوان، بخوان! من به تو هدیههای زیادی دادم؛ حتی بند طلایی سرپایی طلاییم را هم دور گردنت بستم. حالا بخوان، بخوان!»
اما بلبل مصنوعی ساکت ماند؛ هیچکس نبود که او را کوک کند و او نمیتوانست بدون کوک بخواند. مرگ با آن چشمان گودرفتهاش به خاقان خیره ماند. او ساکت بود و همهچیز در سکوتی بهتآور فرورفته بود.
اما در این وقت، زیباترین آواز دنیا از کنار پنجره به گوش رسید. بلبل حقیقی کوچولو بود که بر سر شاخهی درختی نشسته بود و چهچه میزد. او از حالوروز بد و غمناک خاقان باخبر شده بود و آمده بود تا از خوشیها و امیدها برایش آواز بخواند، همانطور که بلبل آواز میخواند، کابوسهای زشت و بد از مغز خاقان دور میشد و گردش خون در بدنش تندتر میشد. حتی مرگ هم گوش به آواز بلبل داد و مفتون آوای او شد و مرتب میگفت: «بلبل کوچک، ادامه بده! ادامه بده!»
بلبل گفت: «اگر بخوانم، شمشیر طلایی و پرچم و تاج خاقان را به من میدهی؟»
مرگ هریک از آنها را در عوض یک آواز به بلبل داد. بلبل هم خواند و خواند: دربارهی حیاط معبد خواند که گلهای سفید در آن میرویید و سنبلهای رنگیاش که بوی خوش میداد و علفهایش از اشک بازماندگان مردگان آبیاری میشد. مرگ حس کرد که دلش میخواهد باغ را ببیند؛ ازاینروی بهصورت مهی سرد از پنجره خارج شد.
خاقان گفت: «سپاسگزارم! ای پرندهی کوچک آسمانی! من تو را خوب میشناسم. من تو را از سرزمینم راندم، اما تو چهرههای شیطانی را از دوروبر تختم دور کردی و مرگ را از روی سینهام راندی! چه پاداشی میتوانم به تو بدهم؟»
بلبل گفت: «تو به من پاداش دادهای! نخستین بار که برایت آواز خواندم اشک از چشمانت سرازیر شد. این را هرگز از یاد نمیبرم، اشکها گوهرهایی هستند که خواننده را از ته دل شادمان میکنند؛ اما حالا بخواب تا نیروی ازدسترفتهات را دوباره به دست بیاوری. حالا آوازی میخوانم که به تو نیرو ببخشد.»
آنگاه بلبل آواز دلانگیزی را سر داد و خاقان در خوابی خوش فرورفت؛ خوابی آرامشبخش و دلپذیر که ساعتها طول کشید!
وقتیکه بیدار شد آفتاب به رویش میتابید، نیروی تازه در خود احساس کرد و دریافت که بهراحتی میتواند راه رود و حرف بزند. هنوز هیچیک از خدمتکارهایش نیامده بودند؛ چون همه فکر میکردند او مرده است. تنها بلبل در کنارش نشسته بود و آواز میخواند.
خاقان گفت: «تو باید همیشه نزد من بمانی. هر طور که دلت میخواهد آواز بخوان. من بلبل مصنوعی را خُرد میکنم.»
بلبل گفت: «نه. او تا جایی که میتوانست آواز خواند؛ همانطور که تا حال نگهش داشتهای نگهش دار. من نمیتوانم در کاخ لانه بسازم؛ اما اجازه بده هر وقت که دلم خواست به دیدنت بیایم. من شبها روی درخت کنار پنجره مینشینم و برایت آواز میخوانم تا خوشحال شوی و در رؤیاها فرو بروی. برایت از رنجها و خوشیهای مردمی آواز سر خواهم داد که در سرزمین تو به سر میبرند و از خوبیها و بدیهایی که هنوز در اطرافت پنهان شدهاند. به هر سو که دلم میخواهد پرواز میکنم، نزد ماهیگیر میروم و یا بر بام کلبهی دهقان مینشینم و برای مردمی که از کاخ تو بسیار دورند آواز میخوانم. من دل تو را بیشتر از تاجت دوست دارم؛ اما تاج تو کشش مخصوصی دارد. میآیم و برایت آواز میخوانم؛ اما باید به من قولی بدهی.»
خاقان گفت: «هر قولی بخواهی میدهم!» و قبای سلطنتی را بر دوش انداخت و ایستاد و شمشیر طلایی سنگینش را به سینه فشرد.
بلبل گفت: «یک خواهش از تو دارم. به کسی نگو که پرندهی کوچکی داری که تو را از همهچیز باخبر میکند. اینطور خیلی بهتر است.» و آنگاه پرواز کرد و رفت.
درباریان آمدند تا به جسد خاقان ادای احترام کنند؛ اما او آنجا ایستاده بود و به آنها «صبحبهخیر!» میگفت!
آدمک زنجبیلی
در روزگاران پیش، پیرمرد و پیرزنی در یک کلبهی چوبی که نزدیک جنگل بود زندگی میکردند.
یک روز پیرزن بر آن شد تا برای پیرمرد که از شیرینی خیلی خوشش میآمد، چیزی بپزد؛ او وقتی شیرینی و کیک میوهدار را آماده کرد، یک آدمک زنجبیلی هم پخت. برای آدمک بهجای چشم، کشمش و بهجای دماغ و دهانش هم مَویز گذاشت. بهجای تکمههای نیمتنهی آدمک هم آبنبات گذاشت. وقتی آدمک خوب پخته شد، پیرزن او را از اجاق بیرون آورد و روی درگاه پنجره گذاشت تا خنک شود و خودش به باغ خانه رفت تا کوچهباغ را جارو کند.
همینکه پیرزن از اتاق بیرون رفت، آدمک زنجبیلی نگاهی به دوروبرش کرد، از جا بلند شد و نشست و با یک جست از پنجره پایین پرید و خودش را به کف اتاق رساند. بهسوی در رفت و دزدکی بیرون را نگاه کرد. وقتی دید در جاده از کسی خبری نیست، از در بیرون رفت و دو پا داشت، دو پا هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت؛ اما در همین وقت پیرزن او را دید و فریاد زد: «بایست! بایست!» و شروع کرد به دویدن.
آدمک زنجبیلی خندید و پاسخ داد: «بدو، بدو، هرچه میتوانی تندتر بدو! تو نمیتوانی مرا بگیری. من آدمک زنجبیلی هستم!» و تندتر دوید. پیرزن هم به دنبالش دوید.
مدت زیادی نگذشته بود که به جالیزی رسیدند که پیرمرد در آن کلم میکاشت. وقتیکه پیرمرد دید آدمک زنجبیلی میدود و پیرزن هم میکوشد آن را بگیرد، فریاد زد: «بایست! بایست!»
اما آدمک زنجبیلی گفت: «بدو، بدو، هرچه میتوانی تندتر بدو، نمیتوانی مرا بگیری. من آدمک زنجبیلی هستم! از دست پیرزن فرار کردم، از دست تو هم میتوانم فرار کنم!» و باز بنای دویدن گذاشت و تندتر دوید. پیرزن و پیرمرد هم دنبالش دویدند.
طولی نکشید که به یک مزرعهی شبدر رسیدند. خرگوش سفید بزرگی داشت گلهای شبدر را گاز میزد. وقتیکه خرگوش آدمک زنجبیلی خوشمزه را دید، پیش خودش فکر کرد: «پس از خوردن شبدر، خوردن آدمک زنجبیلی خیلی لذیذ است.» ازاینروی فریاد زد: «بایست! بایست!»
اما آدمک زنجبیلی خندید و فریاد زد: «بدو، بدو، هرچه میتوانی تندتر بدو. نمیتوانی مرا بگیری. من آدمک زنجبیلی هستم. من از دست پیرزن و پیرمرد فرار کردم و از دست تو هم میتوانم فرار کنم.»
و تندتر دوید. پیرزن و پیرمرد و خرگوش سفید بزرگ هم دنبالش دویدند.
در این وقت به مزرعهای رسیدند که گاو زردرنگی در حال چریدن بود. گاو، وقتیکه آدمک زنجبیلی خوشمزه را دید که داشت میدوید، با خودش فکر کرد: «چقدر بهتر است که بهجای خوردن علفها، آدمک زنجبیلی خوشمزه را بخورم» ازاینروی فریاد زد: «بایست! بایست!»
اما آدمک زنجبیلی خندهکنان فریاد زد: «بدو، بدو، هرچه میتوانی تندتر بدو. نمیتوانی مرا بگیری. من آدمک زنجبیلی هستم! از دست پیرزن و پیرمرد و خرگوش سفید بزرگ فرار کردم، از دست توهم میتوانم فرار کنم.» و تندتر دوید. پیرزن و پیرمرد و خرگوش سفید بزرگ و گاو هم دنبالش میدویدند.
پس از مدتی دویدن به یک درخت رسیدند که زنبورها تویش کندوی عسل درست کرده بودند و یک توله خرس کوچک داشت عسل میخورد. وقتیکه خرس کوچک بوی آدمک زنجبیلی را شنید، فکر کرد که پس از خوردن عسل، خوردن آدمک زنجبیلی چقدر خوب است. پس او هم فریاد زد: «بایست! بایست!»
اما آدمک زنجبیلی خندید و فریاد زد: «بدو، بدو، هرچه میتوانی تندتر بدو، نمیتوانی مرا بگیری. من آدمک زنجبیلی هستم. از دست پیرزن و پیرمرد و خرگوش سفید بزرگ و گاو زرد فرار کردم. از دست تو هم میتوانم فرار کنم.»
و کمی تندتر دوید. پیرزن و پیرمرد و خرگوش سفید بزرگ و گاو زرد و توله خرس کوچک هم دنبالش دویدند.
آدمک زنجبیلی دیگر داشت خسته میشد؛ اما از پای ننشست و همچنان پا به فرار گذاشت.
در این وقت با دیدن کارگری که زیر درختی نشسته بود و ناهار میخورد فهمید که هوا پس است و باید خیلی تندتر بدود. کارگر نگاهی به آدمک زنجبیلی خوشمزه انداخت و فهمید که این آدمک همان شیرینی خوشمزهای است که مدتها بود میخواست پس از ناهار بخورد. ازاینروی از جا برخاست و فریاد زد: «بایست! بایست!»
اما آدمک زنجبیلی خندهکنان فریاد زد: «بدو، بدو، هرچه میتوانی تندتر بدو. نمیتوانی مرا بگیری. من آدمک زنجبیلی هستم! من از دست پیرزن و پیرمرد و خرگوش سفید بزرگ و گاو زرد و توله خرس کوچک فرار کردم. از دست تو هم میتوانم فرار کنم.»
و دوید و پیرزن و پیرمرد و خرگوش سفید بزرگ و گاو زرد و توله خرس کوچک و کارگر هم به دنبالش دویدند.
آنها دواندوان از جاده گذشتند، از میان کشتزارها رد شدند و تپهها را زیر پا گذاشتند. طولی نکشید که آدمک زنجبیلی رودخانهای پیش پای خودش دید. میدانست که نمیتواند از رودخانه بگذرد. یک روباه قرمز حیلهگر که کنار رودخانه نشسته بود، پیش آمد تا او را بخورد و همینکه آدمک زنجبیلی به رودخانه رسید، روباه با گشادهرویی گفت: «دوست داری تو را به آنسوی رودخانه ببرم؟»
آدمک زنجبیلی فریاد زد: «اما تو میخواهی مرا بخوری!» روباه با ملایمت بسیار گفت: «اوه، نه! من نان زنجبیلی دوست ندارم.»
آنوقت آدمک زنجبیلی روی دم روباه پرید و روباه به آب زد. آب رودخانه آنقدر زیاد بود که به نوک پای آدمک زنجبیلی میرسید.
روباه قرمز حیلهگر فریاد زد: «بپر روی پشتم!»
آدمک زنجبیلی روی پشت روباه پرید؛ اما کمی که گذشت، آب به پای آدمک زنجبیلی رسید.
روباه فریاد زد: «بپر روی سَرَم.»
آدمک زنجبیلی روی سر روباه پرید؛ اما کمی که گذشت، آب دوباره به پایش رسید.
روباه قرمز حیلهگر گفت: «بپر روی دماغم.»
آدمک زنجبیلی روی دماغ روباه پرید؛ اما همینکه پرید، روباه او را به دندان گرفت و خورد و این سرنوشت تمام آدمکهای زنجبیلی [بیفکر و شیطون] است.
کلاه
روزی بود و روزگاری. پسر کوچکی بود به نام «آندرز». یک روز مادر «آندرز» کلاه قشنگی را که بهتازگی بافته بود به او هدیه داد. در نظر «آندرز» این بهترین و زیباترین کلاهی بود که تا آن موقع کسی بافته بود. «آندرز» حق داشت که اینطور فکر کند. چون کلاه او خیلی قشنگ بود. رنگش قرمز روشن بود و کمی هم نخ آبی در بافتش به کار رفته بود و یک منگولهی سبز قشنگ هم داشت. از وقتیکه برادرها و خواهرهای «آندرز» به خانه آمدند او کلاه را دوباره بر سرش گذاشت و چند بار دور خودش چرخید و آنها هم کلاه او را ستودند و گفتند که کلاه بسیار زیبایی است. آنگاه «آندرز» کلاه به سر و دستها در جیب، از خانه بیرون رفت تا گردش کند و همه کلاه قشنگش را ببینند.
نخستین کسی که «آندرز» را دید، یک روستایی بود که در کنار گاری پر از بارش بهسوی بازار میرفت. همینکه روستایی چشمش به «آندرز» افتاد، ایستاد و تعظیم بلندبالایی کرد. «آندرز» هم رو به روی او ایستاد و تا کمر خم شد؛ اما ازآنپس سرش را بالا گرفت و راه رفت؛ چون از اینکه میدید یک نفر روستایی کلاه تازهای را که مادرش بافته تحسین میکند خیلی به خودش میبالید.
نفر دیگر، یک پسربچهی پادو بود که پایین جاده زندگی میکرد. این پسر بزرگ بود و چکمههای بلندی به پا داشت و یک چاقوی جیبی در دستش بود. پسر پادو همینکه «آندرز» را با کلاه رنگارنگش دید، ایستاد و به او خیره شد و گفت: «من حاضرم چاقویم را با کلاه تازهی تو عوض کنم.»
«آندرز» خیلی دلش میخواست یک چاقوی جیبی داشته باشد. چون فکر میکرد وقتی پسری یک چاقوی جیبی داشته باشد، نشانهی آن است که بزرگ شده؛ اما کلاه رنگی قشنگش هم چیزی نبود که به این آسانیها از آن دل برکند. ازاینرو سری تکان داد و گفت: «متأسفم» و راهش را گرفت و رفت.
در انتهای جاده بر سر دوراهی به خانم پیری برخورد. خانم پیر گفت: «پسر خوشگل! چه کلاه قشنگی داری. با این کلاه آنقدر آقا و برازنده شدهای که میتوانی به میهمانی پادشاه بروی.»
آندرز گفت: «فکر میکنم بروم.» چون فکر میکرد در میهمانی پادشاه گروه زیادی کلاه قشنگ او را میبینند. خیلی مؤدبانه کلاهش را از سر برداشت و با خانم پیر خداحافظی کرد و بهسوی کاخ پادشاهی به راه افتاد.
جلوی دروازهی کاخ دو نگهبان جلویش را گرفتند و پرسیدند: «کجا میروی؟»
«آندرز» با غرور بسیار گفت «به مهمانی پادشاه.»
نگهبانها گفتند: «اما تو بدون لباس رسمی نمیتوانی بروی.»
«آندرز» به کلاهش اشاره کرد و گفت: «من کلاه نویی را که مادرم برایم بافته به سر گذاشتهام. این کلاه هم مثل لباس رسمی مناسب است.»
دو نگهبان کلاه را خوب برانداز کردند و پسازآن در گوش هم نجوا کردند و به این نتیجه رسیدند که «آندرز» حق دارد. آنوقت دروازهی قصر را باز کردند و به کناری رفتند؛ و «آندرز» با غرور بسیار پا به درون قصر گذاشت. از پلههای مرمری بالا رفت و از راهرویی گذشت و به تالار پذیرایی رسید.
بانوان درباری لباسهای ابریشمی و اطلسی پوشیده بودند و مردها هم لباسهای رسمی زیبایی به تن داشتند که با قیطانهای طلایی حاشیهدوزی شده بود. مهمانها در دستههای کوچک اینجا و آنجا ایستاده بودند. در آن میان، زیباترینِ زنها، شاهزاده خانم بود. او وقتیکه «آندرز» را دید، به سویش دوید و دستش را گرفت.
تمام مهمانان بهسوی آنها برگشتند و هنگامیکه «آندرز» را در کنار شاهزاده خانم دیدند، تعظیم کردند. آنها خیال میکردند. «آندرز» یک شاهزاده است. شاهزاده خانم، «آندرز» را بهسوی میزی برد که در انتهای تالار بود. میز با بشقابهای طلایی و جامهای پر از شراب سرخی که رویش چیده بودند میدرخشید. روی میز، سینیهای نقرهای پر از شیرینی و نان قندی چیده بودند. شاهزاده خانم روی یک صندلی طلایی نشست و آندرز هم روی یک صندلی در کنار او جای گرفت. شاهزاده خانم گفت: «اگر کلاهت سرت باشد، نمیتوانی غذا بخوری.»
آندرز در همان حال که کلاهش را با دو دست به سرش محکم میکرد، پاسخ داد: «اوه. چرا، اگر کلاه هم سرم باشد، میتوانم غذا بخورم.»
شاهزاده خانم لبخند زد و گفت: «اگر یکبار تو را ببوسم، کلاهت را به من میدهی؟»
«آندرز» سرش را به نشانهی «نه» تکان داد. شاهزاده خانم خیلی زیبا بود و «آندرز» دلش میخواست او را ببوسد؛ اما نمیتوانست از کلاهی که مادرش برایش بافته بود چشم بپوشد.
شاهزاده خانم جیبهای «آندرز» را از شیرینی و نان قندی پر کرد و گردنبند جواهرنشانش را هم به گردن او بست و خم شد و او را بوسید؛ و پرسید: «حالا کلاهت را به من میدهی؟»
«آندرز» به خاطر شیرینیها و نان قندیها و گردنبند، مؤدبانه از شاهزاده خانم تشکر کرد؛ اما راضی نشد که کلاهش را به او بدهد.
در همین وقت درِ تالار باز شد و پادشاه پا به درون گذاشت. پادشاه قبای پوست دستدوزی شدهای پوشیده بود و تاج طلایی بزرگی به سر گذاشته بود که دانههای درشت و رنگارنگ الماس در آن میدرخشید. هنگامیکه پادشاه، «آندرز» را در کنار شاهزاده خانم دید به او لبخند زد و گفت: «پسر! کلاه قشنگی به سر داری. آیا حاضری آن را با تاج من عوض کنی؟» آنگاه تاج طلایی بزرگش را از سر برداشت و آن را به یک دست گرفت و بهسوی «آندرز» دراز کرد و دست دیگرش را پیش برد تا کلاه قرمز کوچولویش را از سر او بردارد.
«آندرز» ازآنجاکه میدانست جروبحث با پادشاه فایدهای ندارد کلاهش را دودستی چسبید و پا به فرار گذاشت! از سرسرای بزرگ بیرون دوید. از راهروی بزرگ گذشت و از پلههای مرمر بهشتاب پایین رفت و از دروازهی قصر گذشت. همچنان که بهسرعت میدوید، نان قندیها و شیرینیها، یکییکی از جیبش میافتاد و گردنبند شاهزاده خانم هم از گردنش باز شد؛ اما او اعتنایی نکرد! چون کلاه سرش بود و همین از همه مهمتر بود، کلاه قرمز قشنگی که مادرش بافته بود سالم بود.
«آندرز» یکراست بهسوی خانه دوید و درحالیکه با دو دست کلاهش را چسبیده بود به خانه رسید. مادر و پدر و خواهر و برادرهایش به دورش جمع شدند.
او تمام آنچه را روی داده بود، برایشان تعریف کرد و گفت که چگونه هر کس به او میرسید از کلاهش تعریف میکرد و میخواست آن را بگیرد. هنگامیکه گفت: «پادشاه میخواست تاجش را با کلاه من عوض کند» خواهرها و برادرهایش گفتند: «اوه، آندرز، حماقت کردی. فکر کن اگر پادشاه میشدی صاحب چه چیزها بودی. چکمههای خوشدوخت داشتی، چاقوهای جیبی داشتی و هرچقدر کلاه قرمز میخواستی برایت فراهم میکردند.»
آندرز از این حرف ناراحت شد و گفت: «من حماقت نکردم. در هیچ جای دنیا چیزی بهخوبی و قشنگی کلاهی که مادرم برایم بافته پیدا نمیشود!»
و آنوقت مادرش او را در آغوش گرفت و بوسید.