قصه کودکانه: آشتی، آشتی / قهر کردن کار خوبی نیست! 1

قصه کودکانه: آشتی، آشتی / قهر کردن کار خوبی نیست!

قصه کودکانه

__ آشتی، آشتی __

_ نویسنده: شکوه قاسم نیا

به نام خدا

مامان گفت: «اسباب‌بازی‌هایت را از سر راه جمع کن!»

دختر گفت: «نمی‌توانم، حوصله ندارم!»

مامان گفت: «پنجره را که بازکرده‌ای، ببند!»

دختر گفت: «نمی‌توانم، حوصله ندارم!»

قصه کودکانه: آشتی، آشتی / قهر کردن کار خوبی نیست! 2

مامان از دست دختر ناراحت شد. او را دعوا کرد.

دختر گریه کرد و گفت: «من مامان بداخلاق نمی‌خواهم!»

مامان هم: گفت: «من هم دختری که حرف گوش نکند، نمی‌خواهم!»

بابا از سرکار آمد. گرسنه و تشنه بود. به دختر گفت: «به مامانت بگو برایم غذا بیاورد.»

دختر گفت: «نمی‌توانم. چون با مامان قهرم.»

بابا به مامان گفت: «به دختر بگو برایم آب بیاورد.»

مامان گفت: «نمی‌توانم چون با دختر قهرم.»

آن‌وقت بابا هم گفت: «من هم با دختر و مامانی که باهم قهرند، قهر می‌شوم.»

مامان‌بزرگ از راه رسید. دید که مامان و بابا و دختر باهم قهرند. اخم کرد و گفت: «من هم پسر و عروس و نوه‌ای را که باهم قهرند، نمی‌خواهم.» آن‌وقت او هم با آن‌ها قهر کرد.

گربه خال‌خالی مامان‌بزرگ به اتاق آمد. گوشه چادر مامان‌بزرگ را کشید و گفت: «میومیو، من گرسنه‌ام.»

مامان‌بزرگ گربه را پیشته کرد و گفت: «برو، حوصله ندارم. چون‌که با همه قهرم.»

گربه گرسنه رفت توی آشپزخانه، ظرف غذا را روی اجاق دید. بالا پرید. خواست سرش را توی ظرف بکند و غذا بخورد، ظرف از روی اجاق افتاد پایین. مامان‌بزرگ از جا پرید و گفت: «وای گربه غذا را ریخت!» و دوید به آشپزخانه. خواست ظرف را از روی زمین بردارد. ظرف داغ بود و دستش سوخت. داد زد: «ای دستم!…»

بابا صدای مامان‌بزرگ را شنید. از جا پرید و گفت: «وای دستش سوخت!» و دوید به‌طرف آشپزخانه. سر راه پایش گیر کرد به اسباب‌بازی‌های دختر، افتاد زمین داد زد: «آی پام!…»

مامان صدای بابا را شنید. از جا پرید و گفت: «وای پایش درد گرفت!» و دوید به‌طرف بابا. سر راه، سرش خورد به پنجره‌ای که دختر نبسته بود. داد زد: «آی سرم!…»

قصه کودکانه: آشتی، آشتی / قهر کردن کار خوبی نیست! 3

دختر صدای مامان را شنید. از جا پرید و گفت: «وای، سر مامانم درد گرفت!» و دوید به‌طرف مامان. مامان از درد ناله می‌کرد. دختر بغلش کرد. سرش را بوسید و گفت: «ببخشید، ببخشید مامان جون، تقصیر من بود!»

مامان با مهربانی نگاهش کرد. لبخندی زد و گفت: «عیب ندارد! بعد هم دختر را بوسید و با او آشتی کرد. آن‌وقت، هر دو خندیدند.

بابا وقتی‌که دید مامان و دختر باهم آشتی کرده‌اند، خوشحال شد. دردِ پایش را فراموش کرد و گفت: «آشتی، آشتی، من هم آشتی!»

آن‌وقت هر سه خندیدند.

مامان‌بزرگ وقتی‌که دید مامان و دختر و بابا باهم آشتی کرده‌اند، خوشحال شد. سوختن دستش را فراموش کرد و گفت: «آشتی، آشتی، من هم آشتی!»

آن‌وقت، هر چهار نفر خندیدند و از جا بلند شدند.

دختر زود پنجره را بست. اسباب‌بازی‌هایش را از سر راه جمع کرد. بعد هم دوید و رفت تا برای بابا آب بیاورد.

مامان‌بزرگ رفت و جارو آورد تا غذایی را که گربه ریخته بود جمع کند.

مامان رفت و ظرف آورد تا غذای تازه بپزد.

بابا چوب را برداشت و دنبال گربه دوید تا او را ادب کند.

گربه هم میومیو کرد و پا گذاشت به فرار.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *