قصه کودکانه
__ زنبورک وزوزی __
یکی بود، یکی نبود. یک زنبورک وزوزی بود که دنبال همبازی میگشت.
یک روز پر زد و رفت تا رسید به یک شاپرک نازنازی. سلام کرد و گفت: «من زنبور وزوزیم. دنبال یک همبازیم. شاپرک نازنازی، میشوی با من همبازی؟»
شاپرک گفت: «اگر همبازیت بشوم، توی بازی دعوایمان بشود. مرا با چی میزنی؟»
زنبورک گفت: «خُب معلوم است عزیزم، با این نیشهای تیزم!»
شاپرک گفت: «نه، نه، نه! همبازیت نمیشوم. از پیش تو زود میروم.» بعد هم پرید و رفت.
زنبورک هم پر کشید. رفت و رفت تا رسید به یک کفشدوزک خالخالی. سلام کرد و گفت: «من زنبور وزوزیم. دنبال یک همبازیم. کفشدوزک خالخالی از تو دارم سؤالی. بگو ببینم، همبازی من میشوی؟»
کفشدوزک گفت: «اگر همبازیت بشوم توی بازی دعوایمان بشود، مرا با چی میزنی؟»
زنبورک گفت: «خُب معلوم است عزیزم، با این نیشهای تیزم!»
کفشدوزک گفت: «نه، نه، نه! همبازیت نمیشوم. از پیش تو زود میروم.» بعد هم دوید و رفت.
زنبورک هم پر کشید و رفت و رفت و رفت تا به یک دشت رسید. توی دشت، یک گل سرخ دید. روی گل نشست. از غصه، بالهایش را بست.
گل گفت: «سلام به زنبورک وزوزی بگو ببینم، چرا غصهداری؟»
زنبورک گفت: «آخه همبازی ندارم.»
گل سرخ گفت: «میخواهی که من همبازیت بشوم؟»
زنبورک گفت: «بله که میخواهم! چرا نخواهم؟ اما … تو باید بدانی که من نیشهای تیزی دارم.»
گل گفت: «خُب داشته باش. چه عیبی دارد؟»
زنبورک گفت: «شاید توی بازی، دعوایمان بشود.
گل گفت: «خُب بشود، چه عیبی دارد؟»
زنبورک گفت: «اگر دعوایمان بشود، من نیشت میزنم.»
گل گفت: «خُب بزن، چه عیبی دارد؟»
زنبورک با تعجب گفت: «تو نمیترسی؟»
گل خندید و گفت: «نه، نمیترسم! چونکه تو با نیشت، شیره مرا میخوری و با آن عسل درست میکنی. عسل شیرین و خوشمزه!»
زنبورک از خوشحالی به هوا پرید و گفت: «تو بهترین دوست و همبازی برای من هستی!»
بعد هم با گل سرخ بازی کرد.