کتاب قصه کودکانه قدیمی
__ سرگذشت پرسفید __
اردک سادهلوح در دام روباه حیلهگر
The Tale of Jemima Puddle-Duck
by: Beatrix Potter
– مترجم: پدرام مقیم اسلام
دیدن تعدادی بچه اردک کنار یک مرغ واقعاً عجیب و خندهدار است!
اما به داستان اردک ما یعنی پرسفید گوش کنید که خیلی غمگین بود. چون زن مزرعهدار نمیگذاشت که روی تخمهایش بنشیند.
زنبرادر پَرسفید برعکس او حوصلهی نشستن روی تخم نداشت و با کمال میل این کار را به دیگران واگذار میکرد.
او به پرسفید میگفت:
– من که حوصله ندارم بیستوهشت روز روی تخمها بنشینم. تو هم بهتر است آنها را رها کنی تا سرد بشوند.
و پرسفید جواب میداد:
– من دلم میخواهد خودم روی تخمها بنشینم تا جوجه بشوند.
او سعی میکرد رد تخمهایش را پنهان کند؛ اما همیشه زن مزرعهدار آنها را پیدا میکرد و میبرد. پرسفید دیگر کاملاً ناامید شده بود.
او تصمیم گرفت لانهای دور از مزرعه برای خود درست کند.
سرانجام در بعدازظهر یک روز بهاری، پرسفید راه باریکی را که به بالای تپه میرسید، در پیش گرفت.
او آن روز شال و کلاه پوشیده بود.
وقتیکه به بالای تپه رسید، بیشهای را کمی آنطرفتر، دید و به نظرش جای امن و بیسروصدایی رسید. پرسفید چندان به پرواز کردن عادت نداشت؛ چند قدمی در سرازیری تپه دوید و سپس بالهایش را باز کرد و به پرواز درآمد.
همینکه از زمین بلند شد پرواز زیبایی را آغاز کرد.
از روی درختان بیشه گذشت تا به محل باز و بدون درختی رسید.
پرسفید با کمی زحمت فرود آمد و به جستجو در اطراف خود پرداخت تا جای خشک و مناسبی برای لانه پیدا کند. آنگاه فکر کرد که کُندهی درختی را بین گلها دیده است.
اما وقتی به آنجا رسید در کمال تعجب آقای مُوقَّری* را دید که روی کُنده نشسته بود و روزنامه میخواند.
———————–
* مُوَقَّر یعنی: عاقل و بزرگوار. (ویراستار)
او گوشهای قهوهای نوکتیز و سبیلی خاکیرنگ داشت.
پرسفید سرش را با کلاهش به یکطرف کج کرد و صدا زد:
– آقا، آقا!
مرد مُوقَّر سرش را از روی روزنامه بلند کرد و با کنجکاوی به پرسفید خیره شد و پرسید:
– خانم، راهتان را گم کردهاید؟
او دُم پشمالو و درازی داشت و چون کندهی درخت خیس بود، او روی دمش نشسته بود.
پرسفید فکر کرد که او مرد مؤدب و مهربانی است؛ بنابراین به او گفت که راهش را گم نکرده، بلکه به دنبال جایی مناسب برای لانه ساختن است.
مرد موقّر که سبیلهای خاکیرنگ داشت، نگاهی کنجکاوانه به او انداخت و گفت:
– آه، واقعاً؟ جدی میگویید؟
سپس روزنامه را تا کرد و در جیب کتش گذاشت.
پرسفید از مرغهای بیمصرف مزرعه پیش او گله کرد.
مرد موقر دمکلفت گفت:
– واقعاً؟ چه جالب! ایکاش میتوانستم این مرغها را ببینم تا به آنها بفهمانم که نباید در کار دیگران دخالت کنند!
– اما در مورد لانه هیچ مشکلی وجود ندارد. چون من یک گونی پَر در کلبهام دارم. نه خانم عزیز، شما مزاحم هیچکس نیستید. تا هر وقت که بخواهید میتوانید همانجا بنشینید.
سپس او را بهطرف کلبهای دورافتاده و رنگ و رو رفته در میان گلهای صورتی راهنمایی کرد.
کلیه با خشت و چوب ساخته شده بود و روی بام آن دو سطل شکسته را به شکل دودکش گذاشته بودند.
مرد مهماننواز گفت:
– اینجا خانهی ییلاقی من است. خانهی زمستانی من به این راحتی نیست.
در ته خانه، انباری بههمریختهای بود که آن را با تختههای چوبی کهنه ساخته بودند. مرد موقر در را باز کرد و پرسفید را به درون انبار راهنمایی کرد.
انبار پُر از پَر بود. بهطوریکه نفس کشیدن هم سخت به نظر میرسید؛ اما پرها نرم و راحت بودند.
پرسفید از دیدن آنهمه پر تعجب کرد. ولی چون برای او جای مناسبی بود، لانهاش را ساخت.
وقتیکه بیرون آمد، آقای دمدراز را دید که روی کُندهای نشسته بود و روزنامه میخواند؛ یا لااقل روزنامه را پیش رویش گرفته بود.
او آنقدر مؤدب بود که حتی به پرسفید تعارف کرد که شب را هم آنجا بماند و وقتی هم که به مزرعه برمیگشت به او قول داد تا روز بعد که پرسفید به آنجا میآید مراقب لانه باشد.
او گفت که خیلی تخمها و جوجه اردکها را دوست دارد و از دیدن لانهای پُر از آنها در انباری خود خوشحال میشود.
پرسفید هرروز عصر به آنجا میرفت. او نُه تخم در آن لانه گذاشت. روباه مؤدب هم از آنها تعریف میکرد.
عاقبت، پرسفید به او گفت که تصمیم گرفته است که از فردا روی تخمها بخوابد.
– من یک کیسه ذرت هم با خودم میآورم تا مجبور نباشم قبل از آنکه جوجهها به دنیا بیایند لانه را ترک کنم. چون ممکن است سرما بخورند.
– خانم خواهش میکنم برای آوردن ذرت به خودتان زحمت ندهید؛ من خودم جو تهیه میکنم؛ اما قبل از آنکه کار خستهکنندهی خود را شروع کنید میخواهم پیشنهادی به شما بدهم. بیایید امشب را دونفری شام بخوریم.
میزبانِ مهربان و موقّر که سبیلهای خاکیرنگ داشت گفت:
– میشود از شما خواهش کنم کمی سبزی از باغ مزرعه بیاورید تا من با مریمگلی و آویشن و پونه و دو تا پیاز و چند برگ جعفری، یک املت لذیذ درست کنم؟ من هم روغن میآورم.
پرسفید اردک سادهلوحی بود و حتی با شنیدن اسم پیاز و مریمگلی هم مشکوک نشد.
او به باغ مزرعه رفت و تمام سبزیهایی را که برای تهیه اردک سرخکرده لازم است، چید.
پرسفید به آشپزخانه رفت و دو تا پیاز از توی سبد برداشت.
وقتی از آشپزخانه بیرون میرفت سگ مزرعه را دید. سگ به او گفت:
– پرسفید آن پیازها را برای چه میخواهی؟ اصلاً هرروز عصر کجا میروی؟
پرسفید همیشه کمی از آن سگ میترسید؛ اما همهچیز را برای او تعریف کرد.
سگ مزرعه که خیلی عاقل بود با دقت به حرفهای او گوش داد و وقتی پرسفید از آقای موقر و مؤدب با سبیلهای خاکیرنگ تعریف کرد، او لبخند زد.
سپس چند سؤال درباره بیشه و جای دقیق خانه و انباری پرسید.
سگ از مزرعه بیرون رفت و بهطرف دهکده دوید.
او میخواست دو سگ شکاری را که همراه قصاب دِه بودند، پیدا کند.
پرسفید برای آخرین بار در بعدازظهری بهاری از کورهراه تپه بالا رفت. سنگینی سبزیها و دو پیازی که در کیسهای با خود میبرد، خستهاش کرده بود.
او از روی بیشه پرواز کرد و بهسوی خانهی مرد دمدراز پشمالو فرود آمد. او روی کُندهای نشسته بود و هوا را بو میکشید و با نگرانی، اطراف بیشه را زیر نظر داشت. وقتی پرسفید فرود آمد او ناگهان از جایش پرید و گفت:
– بعدازاینکه سری به تخمها زدید، زود بیایید توی خانه. سبزیها را هم به من بدهید تا املت را درست کنم. عجله کنید!
مرد کمی بیادبانه حرف میزد. پرسفید هیچوقت او را اینطور ندیده بود.
پرسفید تعجب کرد و کمی ناراحت شد.
وقتی وارد انباری شد، صدای پاهایی را در اطراف خانه شنید. شخصی با بینی سیاه، اول از زیر در بو کشید و بعد در زد.
پرسفید خیلی وحشت کرد.
چند لحظه بعد صداهای ترسناکی به گوشش رسید؛ صدای واقواق، زوزه، خرناس، غرش، آه و ناله.
پسازآن دیگر اثری از روباه حیلهگر دیده نشد.
سگ مزرعه دَرِ انباری را باز کرد و پرسفید را بیرون آورد.
بدبختانه پیش از آنکه سگ مزرعه بتواند کاری بکند، سگهای شکاری به سراغ تخمهای پرسفید رفتند و آنها را خوردند.
گوش سگ مزرعه زخمی شده بود و سگهای شکاری هم کمی میلنگیدند.
آنها پرسفید را که به خاطر تخمهایش گریه میکرد تا خانه همراهی کردند.
او در تابستان بازهم تخم گذاشت و به او اجازه دادند که روی آنها بخوابد؛ اما فقط چهارتا از آنها جوجه شدند.
پرسفید میگفت دلیلش عصبانیت او بوده است؛ اما او هیچوقت خوابیدن روی تخم را درست بلد نبود.