قصه کودکانه قدیمی
اردک باهوش
و بچه سنجابهای کوچولو
– مترجم: احسان
– چاپ: 1351
– «آقا اردکه، آقا اردکه!»
این کلمات با صدای تندوتیزی به گوش آقا اُردکه خورد و او را -که بر روی ننو لم داده و حرکات همسایگانش را تماشا میکرد- از خواب شیرین بیدار کرد. همسایگان آقا اردکه، در جلویش حلقه زده بودند.
او پرسید:
– اینها چکار میکنند؟ چه اتفاقی افتاده است؟ آیا اتفاق بدی روی داده است؟
زن آقا اردکه-که کنار در ایستاده بود- گفت:
– حتماً اتفاقی روی داده است.
آها، یادم آمد! این هفته، هفتهی شستوشو و نظافت است. ما هم باید عمارت خودمان را تمیز کنیم و رنگ بزنیم. حالا میخواهم بدانم چهکار میکنی، چه نقشهای داری تا بهتر بتوانیم خانهمان را روبهراه و مرتب کنیم. خانهی ما با این قیافهی آجری که دارد، زننده است.
آقا اردکه گفت:
– نه، زیاد بدقیافه نیست.
ولی در همان حال چشمش به قیافهی رنگ و رو رفتهی دیوارها و لکههایش افتاد و گفت:
– غصه نخور! یکیدوروزه این اتاقها را تمیز و رنگ خواهم کرد.
زن اردکه نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت:
– تو اینهمه اتاق را یکیدوروزه رنگ خواهی کرد؟ این کار خیلی مشکل است. باید اسبابکشی کنیم. وسیله هم نداریم. باید سقفها را رنگ بزنی و هزارتا کار دیگر.
اردک خانم درحالیکه این حرفها را میزد، سرش را هم به علامت تعجب و تردید تکان میداد و با خودش مِنمِن میکرد.
آقا اردکه دچار شک و تردید شد. قدری سرش را خاراند و بهطرف «ننو» راه افتاد تا نقشهی بهتری برای رنگ کردن خانهاش بکشد.
او فکر میکرد باید مدتی کار کند و ساعات پرزحمت و پرمشقتی در انتظارش است.
– اردک خان، چی شده؟ چرا توی فکر فرورفتهای؟
آقا اردکه سرش را بلند کرد که ببیند چه کسی با او حرف میزند. ناگهان چشمش به دو سنجابِ کوچولو افتاد که با دمهای قشنگ و پرپشم خودشان روی شاخهی درخت بزرگی نشسته بودند و بِر و بِر او را نگاه میکردند. بهمحض اینکه چشمش به سنجابها افتاد، فکر بکری به خاطرش رسید.
– دوستان عزیزم، بچهها، خوب فهمیدهاید، من گرفتاری تازهای پیدا کردهام.
سنجابها از روی شاخه پایین پریدند و آقا اردکه به حرفهایش ادامه داد و گفت:
– اوه، دوستان من! امروز همسایهی ما قرار است منزلش را تمیز و رنگ کند. زن من هم غُرغُر میکند که ما تنبل هستیم و از همسایهها عقب افتادهایم. نمیدانم چهکار کنم!
سنجابها نگاهی به آقا اردکه کردند و یکی از آنان گفت:
– راستی که خیلی بد شده!
آقا اردکه نیز درحالیکه به فکر فرورفته بود گفت:
– فکر نمیکنم شما هم بتوانید به من کمک کنید. شما از رنگ و روغنکاری اطلاعی دارید؟
یکی از سنجاب کوچولوها پرسید:
– ما را میگی؟
آقا اردکه گفت:
– بله، گمان میکنم بتوانید. معطل نشید! اولش فکر میکردم بهتنهایی این کار را بکنم. ولی نمیتوانم!
سنجابه با حالت تردیدآمیزی گفت:
– خوب، ولی فکر میکنم که خیلی دیر شده است.
ولی آقا اردکه که تصمیم داشت خانهاش را رنگ و روغنکاری کند، با دست، گاراژ خانهاش را نشان داد و گفت:
– معطل نشید! نگاه کنید، سطلهای رنگ آنجاست. قلممو هم دارم. معطل نشید، دنبال من بیایید.
آقا اردکه از روی ننو به پایین پرید و راه افتاد.
سنجابها برای کمک به همسایهشان به راه افتادند و هر یک به کاری مشغول شدند.
آقا اردکه نیز با خودش زمزمه میکرد و میگفت:
– راستی که آدم زرنگی هستم. از خودم خوشم آمد. امروز خانهام تروتمیز و رنگکاری میشود، بدون اینکه خودم دست به سیاهوسفید زده باشم و کوچکترین زحمتی بکشم.
سنجابهای کوچولو که راه و رسم رنگکاری را خوب به یاد داشتند، مثل برق دُمهای خودشان را در سطلهای رنگ میزدند و درودیوار را رنگ میکردند. بهزودی قسمتی از درودیوارهای خانهی آقا اردکه -که رنگ خاکستری کثیفی داشت- با رنگ زردِ روشن و تمیزی رنگکاری شده بود.
یکی از سنجابها گفت:
– راستی که کار مشکلی بود. من نمیدانستم برای رنگکاریِ خانهی همسایه، تمام پشم و موهای دُمِ قشنگ و نازنینم را از دست میدهم!
سنجاب دیگر نیز گفت:
– عزیزم، من هم همینطور شدهام. ولی بیچاره آقا اردکه -همسایهی ما- به کمک ما احتیاج داشت. حالا بیا برویم و مژدهی تمام شدن رنگکاری خانهاش را به او بدهیم.
سنجابها درحالیکه خسته بودند، با خوشحالی بهطرف باغچه و ننو دویدند تا مژدهی رنگکاری خانه را به آقا اردکه بدهند.
ولی با کمال تعجب، وقتیکه به ننو رسیدند، دیدند ننو خالی است و اثری از آقا اردکه نیست.
یکی از سنجابها با تعجب گفت:
– برای چه آقا اردکه غیبش زده و پیداش نیست؟
دیگری گفت:
– گمان میکنم توی جاده رفته باشد.
ولی رفیقش گفت:
– نه، این اردکه خیلی حقهباز و دغل بود. ما را گول زده است.
سنجابها خیلی عصبانی و خشمگین شدند از اینکه برای آقا اردکه-که موجودی حقناشناس و حقهباز بود- کار کرده و به او کمک کردهاند.
بعد هم هر دو تا بهطرف گاراژ دویدند تا او را پیدا کنند.
ولی در گاراژ، ناگهان چشمشان به سطلهای رنگ افتاد: رنگ قهوهای، رنگ قرمز، رنگ سبز و نارنجی.
یکی از سنجابها گفت:
– باید از اردک حقهباز انتقام بگیریم، با همین رنگها.
سنجابها معطل نشدند، مرتباً دمشان را به رنگهای مختلف زدند و درهای جلوی پنجرهها را با رنگهای گوناگون رنگ کردند.
خیلی چابکتر و سریعتر از پیش به رنک کاری مشغول شدند و هر یک از پنجرهها و نردههای ایوان را به رنگی درآوردند. خطهای ارغوانی و سبز و زرد و قرمز را روی پنجرهها انداختند و کشیدند و خلاصه، وضع خندهداری به وجود آوردند.
روی درِ ورودی نیز صورت یک آدم خندهدار را کشیدند. هر یک از پنجرهها نیز رنگ گوناگونی داشت.
روی شیروانیها را نیز با دایرههای زرد و قرمز، رنگی کردند.
اگر شما آن روز از مقابل خانهی آقا اردکه رد میشدید میدیدید که تمام همسایهها جلوی خانهاش حلقه زده و جمع شده بودند، همگی عصبانی و خشمگین به نظر میرسیدند و منظرهای تماشایی به وجود آمده بود.
در وسط این جمعیت، آقا اردکه، درحالیکه سطل رنگ و قلممو در دست داشت، ایستاده بود.
یکی از خانمهای همسایه گفت:
– کارَت جور شد! ما همینجا میایستیم تا جناب اردک خان تمام در و پنجرههای این مهمانخانه را پاک و تمیز کند.
خوب، حالا برای آقا اردک تنبل، کار پردردسری پیدا شده بود.
– درست است! خوب کاری برایت پیدا شد! حالا باید کار کنی!
اگر شما در آن موقع، آنجا بودید، میدیدید که این حرف را دو تا سنجاب کوچولو و خوشگل -که در بالای درخت بلندی نشسته بودند- به آقا اردک خان تنبل میگفتند و او را مسخره میکردند.
(این نوشته در تاریخ 26 آگوست 2023 بروزرسانی شد.)