داستان آموزنده
— نیلوفر و گوساله ی سفید —
دختر باهوشی که کشورش را نجات داد
داستانی از سرزمین الجزایر
برگرفته از جلد 60 مجموعه کتاب های طلایی
(شجاعان کوچک)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
چاپ اول: 1346
چاپ دوم: 1350
بازخوانی و تنظیم تصاویر: ایپابفا
سالها پیش، الجزایر با کشور دیگری در جنگ بود. دشمن بر آنها چیرگی یافته بود و شهر را در محاصره داشت. کسی نمیتوانست از شهر بیرون برود. مردم دلاورانه میجنگیدند؛ اما دشمن سرسخت بود و نبرد ماهها ادامه داشت. بیش از چند ماه نگذشت که اندوختهی خوراکی شهر تمام شد و مردم ناگزیر شدند حیوانات را بکشند. چون نه گندم داشتند و نه برنج. سرانجام یک روز فرمانروای شهر گفت: «ما دیگر نمیتوانیم بجنگیم. چون آذوقه نداریم و هیچکس هم نمیتواند برای آوردن آذوقه از شهر بیرون برود، چون دشمن ما را در تنگنا گذاشته. همه گاوهای ما کشته شدهاند و ما دیگر نمیتوانیم شیر بخوریم و بدون غذا و شیر هم نمیتوانیم زندگی کنیم. یک نفر باید نزد دشمن برود و به آنها بگوید که وارد شهر شوند.»
مردم سخت هراسان و ناراحت شدند و گفتند: «فرمانروا، فکر نمیکنی با این کار دشمن همه را از دم تیغ خواهد گذراند.» فرمانروا گفت: «بله اما چهکار میتوانیم بکنیم؟ زندانی شدن بهتر از آن است که در اینجا بمیریم. بدون غذا همهمان میمیریم.»
در همان زمان دختر دوازدهسالهای زندگی میکرد که «نیلوفر» نام داشت. نیلوفر پیش فرمانروا رفت و گفت: «آیا تمام حیوانات را کشتهاند؟ میتوانید یک گوسالهی کوچولو برایم پیدا کنید؟» فرمانروا دستور داد همهجا را جستوجو کنند و گفت: «هر طور شده یک گوسالهی کوچولو برایم بیاورید.»
مردم همهی شهر را جستوجو کردند. تمام باغها را گشتند و سرانجام به مردی برخورد کردند که یک گوسالهی سفید کوچولو داشت. مرد گوسالهاش را خیلی دوست داشت و حتی وقتیکه مردم از گرسنگی زیاد ناگزیر همهی حیواناتشان را کشته و خورده بودند او گوسالهاش را نکشته بود.
مردم گوساله را پیش فرمانروا بردند و او به نیلوفر گفت: «این هم یک گوساله، حالا چهکار میخواهی بکنی؟»
نیلوفر گفت: «حالا کمی برنج و کمی گندم میخواهم.» فرمانروا به مردم گفت که در شهر بگردند و مقداری گندم و برنج بیاورند. مردم فریاد زدند: «درحالیکه یک سر سوزن حتی ارزن پیدا نمیشود از کجا گندم و برنج بیاوریم.»
اما فرمانروا گفت: «اگر همهجا را جستوجو کنید، شاید کمی برنج و کمی گندم گیر بیاورید.» بار دیگر مردم همهی شهر را گشتند. در یک خانه، کمی گندم و در خانهی دیگر یک مشت برنج پیدا کردند و گندم و برنج را پیش فرمانروا بردند. فرمانروا به نیلوفر گفت: «این هم گندم و برنج. حالا چهکار میخواهی بکنی؟»
نیلوفر گفت: «گندم و برنج را بدهید گوساله بخورد.»
همه فریاد زدند: «بدهیم به گوساله بخورد؟! اما همهی غذای ما همین است. همهی ما گرسنهایم و آنوقت تو میگویی غذا را به گوساله بدهیم؟ این کار را نمیکنیم.»
نیلوفر پرسید: «مگر نمیخواهید از چنگ دشمن رها شوید؟»
مردم گفتند: «چرا، میخواهیم.»
نیلوفر جواب داد: «پس برنج و گندم را به گوساله بدهید.» و مردم هم برنج و گندم را به گوساله دادند. سپس پرسیدند: «حالا چهکار باید بکنیم؟»
نیلوفر گفت: «دروازهی شهر را باز کنید و گوساله را بیرون بفرستید.»
مردم گفتند: «اما دشمن آن را میگیرد!» نیلوفر جواب داد: «بله آن را میگیرند؛ اما فکر میکنم صبح روز بعد همهشان بروند و ما نجات پیدا کنیم.»
مردم، دروازهی شهر را باز کردند و گوسالهی سفید را به بیرون شهر فرستادند. گوساله بهسوی کشتزار دوید و سرگرم چریدن شد. مردم شهر دروازه را بستند و بر بالای دیوار قلعه به تماشا ایستادند و دیدند که دشمن گوساله را گرفت و بُرد. شب شد و همه به خانههایشان برگشتند. صبح روز بعد باز برای تماشای دشمن به بالای دیوارهای شهر رفتند؛ اما دیگر نشانی از دشمن نبود!
فرمانروا از نیلوفر پرسید: «نمیفهمم چرا دشمن رفته؟»
نیلوفر به فرمانروا جواب داد: «بروید و از مردم یکی از روستاهای بیرون شهر بپرسید.»
فرمانروا هم رفت و از دهاتیها پرسید: «چرا دشمن رفته؟»
یکی از دهاتیها جواب داد: «دیروز وقتیکه آنها دیدند شما یک گوسالهی سفید به بیرون شهر فرستادهاید، گفتند: «مردم الجزایر مثل ما گرسنه نیستند و یک گوساله به بیرون شهر فرستادهاند.» سپس گوساله را کشتند و در شکمش مقداری گندم و برنج دیدند و گفتند: «الجزایریها مردمانی دارا و توانگر هستند. چون آنقدر آذوقه دارند که به گوسالهشان گندم و برنج میدهند. ما هرگز در این جنگ پیروز نمیشویم. آنها هرگز نمیگذارند ما به داخل شهر برویم.» و آنوقت رفتند.»
این بود داستان نجات مردم الجزایر به دست نیلوفر.