داستان آموزنده
— داود و گولیات —
پیروزی خردمندان بر زورگویان
داستانی از بنی اسرائیل
برگرفته از جلد 60 مجموعه کتاب های طلایی
(شجاعان کوچک)
آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
مترجم: ا. روشنبین
چاپ اول: 1346
چاپ دوم: 1350
توضیح:
قصهی نبرد «داود و جالوت» و فرمانروایی «طالوت» به صورتی دیگر در قرآن هم آمده است. در قرآن، گولیات «جالوت» و شائول «طالوت» نامیده شده است.
سالها پیش، پادشاهی بر بنیاسرائیل فرمانروایی میکرد که «شائول» نام داشت. او در دربار خود یک نوازندهی جوان داشت که «داود» صدایش میکردند و وقتیکه شائول خسته یا غمین میشد، داود به قصر میآمد و برایش ساز میزد تا پادشاه، شاد و خوشحال شود.
«داود» بیشتر اوقاتش را به چوپانی گلهی پدرش میپرداخت.
در همین روزها، بنیاسرائیلیها سرگرم جنگ با مردم فلسطین بودند. جنگاوران فلسطینی * خیلی نیرومند بودند و سرباز تنومند و قویهیکلی به نام «گولیات» همراه خودشان داشتند. گولیات هیکل بزرگی داشت؛ سه متر و نیم قد داشت و تمام مردم بنیاسرائیل از او میترسیدند.
* یک قوم باستانی که هزار و دویست سال پیش از ورود مسلمانان به فلسطین، در فلسطین امروزی زندگی میکردند و منظور از آن ساکنان کنونی فلسطین نیست.
یک روز «گولیات» به میدان آمد و فریادزنان به سربازان بنیاسرائیلی گفت: «یکی از سربازانتان را به جنگ من بفرستید. اگر من او را کشتم، شما باید نوکر ما باشید؛ اما اگر او پیروز شد، فلسطینیها از اینجا میروند و شما را به حال خودتان میگذارند.»
اما هیچیک از بنیاسرائیلیها جرئت نکرد پا به میدان بگذارد و با «گولیات» نبرد کند.
برادران داود همه در سپاه بنیاسرائیل میجنگیدند و داود هرروز برای آنها غذا میبرد. داود کم سالتر از آن بود که بتواند لباس رزم بپوشد. ازاینرو با دیدن لباس رزم سربازها و سربازخانه لذت بسیار میبرد. او همچنین خیلی دوست داشت که از دور لشکر فلسطینیها را تماشا کند. روزی که «گولیات» یک نفر را به مبارزه خواند او با خودش فکر کرد که: «چطور است بروم و بجنگم» ازاینروی نزد «شائول» رفت و گفت: «اجازه بدهید بروم و با گولیات بجنگم!»
شائول پوزخندی زد و گفت: «تو بچه هستی و نمیتوانی با این فلسطینی غولپیکر بجنگی. او یک جنگجوی کارکشته است و نیرومند هم هست.» اما داود گفت: «یک روز وقتیکه گوسفندهای پدرم را به چرا برده بودم شیری آمد و یک گوسفند را با خودش برد. من دنبال شیر رفتم و با او جنگیدم و او را کشتم؛ بنابراین، آنقدر زور بازو دارم که این فلسطینی را از پای درآورم، اجازه بدهید بروم و با او بجنگم».
آنوقت شائول گفت: «خیلی خوب. برو و با گولیات بجنگ». آنگاه شاه خواست شمشیر خودش را به داود بدهد؛ اما داود گفت: «نه، نمیتوانم این را بگیرم تا حالا شمشیر نداشتهام.»
او قلابسنگش را با یک سنگ گرد کوچک برداشت و به جنگ «گولیات» رفت.
فلسطینی غولپیکر روی تپهای ایستاده بود. وقتیکه چشمش به او افتاد با نَخوَت * خندهی بلندی سر داد و گفت: «تو کیستی؟ فکر میکنی میتوانی با من بجنگی؟ تو بچهی شیرخواره. پس شمشیرت کجاست؟» داود گفت: «من با تو میجنگم و پوزهات را به خاک میمالم و با شمشیر خودت هم سرت را از بدن جدا میکنم.» گولیات دوباره خندید و گفت: «ای پسر احمق!» و بهسوی داود دوید.
* غرور
داود قلابسنگش را حاضر کرد و سنگ کوچکی در آن گذاشت و با قلابسنگ آن را بهسوی «گولیات» پرت کرد. سنگ به سر گولیات خورد و او به زمین افتاد. داود بهسوی او دوید و شمشیر او را از غلاف کشید و سرش را از بدن جدا کرد. بنیاسرائیلیها از خوشحالی فریاد کشیدند؛ اما وقتیکه فلسطینیها دیدند یک پسر جوان «گولیات» را بهآسانی کشته است، خیلی ترسیدند و پا به فرار گذاشتند.
داود سر «گولیات» را برداشت و آن را به حضور شائول برد. پادشاه از دلاوری پسر جوان بسیار شادمان شد.
ازآنپس داود در قصر پادشاه زندگی کرد و چندین سال بعد، وقتیکه شائول مُرد، داود بهجای او بر تخت سلطنت نشست و سالهای سال بر بنیاسرائیل فرمان راند.