کتاب داستان کودکانه
جوجه اردک کوچولوی بامزه
ترجمه: سودابه
سال چاپ: 1354
انتشارات کورش
به نام خدا
دیکی کوچکترین بچۀ خانوادۀ اردکها بود. همه میگفتند که او جوجه خوشقیافهای است و هیچکس تابهحال پرهایی به زردی و نرمی پرهای کرکی او ندیده.
اما دیگی کمی شیطان بود و اغلب فکر میکرد که او بیشتر از دیگران میفهمد و به همین جهت دچار دردسر و زحمت میشد. حالا میخواهم فقط به خاطر تفریح و سرگرمی تمام حوادثی را که ممکن است در عرض روز سر يك جوجه اردك بازیگوش و شیطان بیاید، تعریف کنم.
يك روز آفتابی قشنگی بود. خورشید تازه بالا آمده بود که دیکی به حیاط مزرعه آمد تا ببیند چه حوادثی در آن میگذرد. اولین حیوانی که به او برخورد کرد پرنده مادهای بود که آرزوی خوشبختی برای جوجه اردك کرد.
دیکی به خود زحمتی نداد که در جواب او چیزی بگوید زیرا او را موجود بیارزشی حساب میکرد. بعلاوه، او نمیتوانست با پرندهها دوست شود. غیرازاین است؟
نگاه کنید! چه کسی دارد میآید؟ این دوست قدیمی او باباهوپ قورباغه بود که سالهای زیادی پشت سر گذاشته بود و اغلب از ماجراهای زندگی خود چیزهای جالبی میتوانست تعریف کند.
متأسفانه باید اعتراف کرد که دیکی برای ریش سفید و سن زیاد باباهوپ احترامی قائل نبود و همیشه دوست داشت او را اذیت کند. بنابراین بهمحض دیدن او گفت:
-«صبحبهخیر باباهوپ! امروز به نظر زشت نمیآیی.»
قورباغه به خاطر خودش متأسف شد و با چشمان بزرگ و غمگین خود به دیکی نگاه کرد. او فکر میکرد که این حرفهای دیکی از روی شیطنت و بچگی است و فکر کرد:
-«تو را به خدا نگاهش کن چه ریختی ایستاده!»
اما بعد از روی مهربانی به جوجه گفت:
-«دیکی بهتر است زود بروی دنبال بازی، ولی مواظب باش دچار دردسر نشوی».
دیکی فکر کرد که این پیشنهاد خوبی است و به همین جهت راهش را گرفت و رفت، اما کسی را پیدا نکرد که با او سرگرم شود. به نظر میرسید که هنوز حیوانات از خواب بیدار نشدهاند. ولی ناگهان یاد جوجه مرغها افتاد و به خود گفت:
-«البته آنها نزديك درخت پیر خوابند، ببینم میتوانم بلائی سرشان بیاورم یا نه»
و بهسرعت راه افتاد. اول خوب به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که آنها سرهای کوچولوی خود را زیر بال گرفتهاند و خوابند. با صدای بلند فریاد زد:
-«بیدار شوید ریزهمیزهها!»
سه جوجه مرغ با ترس و وحشت از خواب پریدند.
چه کسی سروصدا میکرد؟
وقتی صاحب صدا را شناختند خوشحال شدند و فریاد زدند:
-«سلام دیکی! چرا صبح به این زودی از خواب بیدار شدی؟»
دیکی غرغر کرد: «زود؟ …تقریباً نزديك ظهر است، تنبلهای خوابآلود، بیایید و شجاع باشید. من به شما شنا کردن یاد خواهم داد!»
جوجهها از این پیشنهاد خوشحال شدند و به دنبال او راه افتادند و رفتند به لب استخری که در انتهای مزرعه بود.
کوچکترین جوجه پرسید: «دیکی فکر نمیکنی این کار خطرناك باشد؟» و پیدا بود که از دیدن اینهمه آب میترسد.
اما دیگی آنها را مطمئن کرد که خطرناک نیست.
فکرش را بکن! یکدفعه توی آب بیفتی و شنا بلد نباشی! وحشتناك است!
جوجهها راضی شدند که شنا کردن را حتماً یاد بگیرند. دیکی لب استخر ایستاد و همانطور که بارها از مادرش یاد گرفته بود بالهایش را به هم زد و بدنش را کش داد و قبل از اینکه توی آب بپرد گفت:
-«دقت کنید!»
بزرگترین جوجهها هم به تقلید از او شروع به کار کرد.
در این موقع باباهوپ ناگهان نزديك يك برگ نیلوفر آبی از زیر آب سر بیرون کرد و به خود گفت:
-«بهتر است مواظب باشم!» و ترس در چشمان پیرش دیده میشد.
باباهوپ متوجه شد که جوجه بزرگ آماده پریدن توی آب است، بنابراین قورقور کرد:
-«آهای مواظب خودت باش! مواظب باش! نپر!»
جوجه بیچاره ایستاد. اما دیکی عصبانی شد و فریاد زد:
-«چرا پی کار خودت نمیروی فضولباشی بدقواره؟ فکر میکنی که من نمیدانم چکار میکنم؟ این کاری است که مادرم برای شنا کردن یادم داد.»
صدایش بهقدری بلند بود که آقا خروس آن را شنید و بهسرعت خودش را به استخر رسانید و موقعی که جوجهها را با آن وضع لب استخر دید و متوجه حقیقت شد بهقدری ترسید که اندازه ندارد.
این اردك بدجنس میخواست جوجههایش را توی آب خفه کند. آقا خروس خیلی عصبانی شد، اما دیکی نمیتوانست علت آن را بفهمد. ولی چون متوجه منقار تیز او شد فکر کرد که بهتر است هر چه زودتر فرار کند. اما تنها يك راه فرار مانده بود: «توی آب».
او زیاد فکر نکرد و توی آب پرید. حق با او بود چون آقا خروس دیگر نمیخواست او را در آب تعقیب کند. آقای خروس هنوز عصبانی بود و به دیکی که شناکنان دور میشد نگاه میکرد. بعد جوجههایش را برداشت و به خانه برد.
وقتی از آنها خداحافظی میکرد، جوجهها قول دادند که دوباره به استخر نخواهند رفت.
در این موقع دیکی به باباهوپ که تازه از راه رسیده بود فحش میداد:
-«میتوانی بفهمی باباهوپ؟ من میخواستم به جوجهها شنا یاد بدهم ولی آقا خروس بیخودی عصبانی شده بود. من علتش را نمیدانم! بهتر نیست جوجهها شنا بلد باشند؟ این دوروبر پر از آب است و اگر هرکدام از آنها یکبار توی آب افتادند راهی برای نجات خود ندارند. من وقتی تازه به سن رشد رسیده بودم، مادرم شنا کردن یادم داد.»
دیکی پسازاین صحبت طولانی به نفسنفس افتاد. هوپ برای او خیلی غصه میخورد، چون قطرههای اشك را روی گونههای زرد دیکی دیده بود.
بالاخره شروع به صحبت کرد:
-«درست گوش بده دیکی، من کاملاً مطمئنم که این کار تو از روی بدجنسی نبود و تو تنها میخواستی به آنها كمك کنی. اما ببین، جوجهها و مرغها حیوانات آبی نیستند. آنها اصلاً از آب خوششان نمیآید و هرگز هم شنا کردن یاد نمیگیرند. در دنیا حیوانات زیادی هستند که پا به آب نمیگذارند. پرندهها، گربهها و جوجهها!
آب که يك امر کاملاً عادی و طبیعی برای ما قورباغهها، اردکها و ماهیها است میتواند برای آنها خطرناک باشد و تو نمیتوانی کاری برای آنها بکنی. بنابراین خواهش میکنم به يك نصیحت خوب این دوست قدیمی گوش بده:
-هرگز سعی نکن به بعضی حیوانات شنا یاد بدهی، چون خیلی امکان دارد که آنها را به زحمت بيندازی و اگر من جای تو بودم، هرگز در این مورد فکر نمیکردم!»
حالا دیگر دیکی کمی احساس رضایت میکرد و میتوانست به نصیحت عاقلانه باباهوپ گوش بدهد
وقتیکه کاملاً حالش خوب شد بهطرف مزرعه راه افتاد. بعد ناگهان با ترس و وحشت ایستاد. حیوان عجیبی را دید که گوشهای درازی داشت اما به نظر مهربان میآمد. پسازآنکه از این حالت بیرون آمد پرسید:
-«تو که هستی؟»
حيوان با صدای مهربانی جواب داد:
– «من بیلی خرگوشم. دیروز به اینجا آمدهام. صاحب مزرعه مرا در بازار خرید و قفس قشنگی برایم درست کرد. اما تو که هستی؟»
– «اسم من دیگی جوجه اردک است و در شنا کردن مهارت دارم. تو شنا بلدی؟»
بیلی با وحشت و اضطراب به جوجه اردك نگاه کرد:
-«شنا… منظورت شنا در آب است؟ آه نه، خوشبختانه من جرئت این کار را ندارم.»
دیکی گفت:
– «خیلی حیف شد، ولی البته این باعث آن نمیشود که ما باهم دوست نشویم.»
خرگوش جواب داد:
-«نه اینطور نیست! من شنا دوست دارم ولی میترسم. بیا قدم بزنیم و در ضمن تو میتوانی از مزرعه برای من حرف بزنی، میدانی، تو اولین موجودی هستی که من اینجا میبینم.»
دیکی احساس کرد که باید جوجه اردك مهمی باشد.
این دو دوست صحبتکنان میرفتند و باباهوپ که اتفاقاً حرفهای آنها را شنیده بود از روی رضایت سرش را تکان میداد. او لحظه کوتاهی وقتیکه دیکی از شنا صحبت میکرد ترسیده بود، چون میدانست که خرگوشها اصلاً از آب خوششان نمیآید.
هوا تقریباً تاريك شده بود و بیلی احساس خستگی میکرد. بنابراین برگشت قفس خودش که بخوابد. دیکی متأسف بود که دوست تازهاش او را تنها میگذارد ولی آنها قول دادند که فردا همدیگر را ببینند.
دیکی نمیدانست که چهکار باید بکند، ولی بهزودی فكری کرد: «بروم دیدن دوستم آقای موش کور. شاید او بدش نیاید با من قایمموشک بازی کند، چون قبلاً هم این بازی را کردهایم.»
بنابراین از تپه بالا رفت و جلوی خانه موش کور چندین بار منقارش را محکم به زمین کوبید.
مدت زیادی نگذشت که سروکله موش پیدا شد و با بدخلقی پرسید: «از من چه میخواهی؟»
دیکی گفت:
-«آمدم بپرسم که با من قایمموشک بازی میکنی یا نه؟»
موش کور با ناراحتی جواب داد:
-«کار خوبی نکردی. تقریباً شب شده. نه متشکرم، برای من دیروقت است. علاوه بر این من تازه خوابم گرفته بود که در زدی. فکر کردم جایی آتشسوزی شده. شببهخیر و خواهش میکنم دیگر مرا بیدار نکنی.»
و دوباره به سوراخ خود برگشت و دیکی را کاملاً غمگین بیرون در گذاشت.
حلزون کوچکی که زیاد دل خوشی از موش نداشت با محبت گفت:
-«ناراحت نشو، او همیشه شبها عصبانی میشود.»
اما دیگی به راه خود رفت.
در این ناامیدی بزرگی بود که موش کور نمیخواست با او بازی کند، مخصوصاً چون دفعه قبل خیلی خوش گذشته بود. غمگین شد. روی زمین نشست و هقهق گریهاش بلند شد. اما این چه کسی بود که آمده بود به او تسلی بدهد؟
البته! باباهوپ دوست عزیز و قدیمی! او پرسید:
-«بازهم چه خبر شده؟»
البته میترسید که مبادا جوجه اردک کار احمقانهای کرده باشد.
دیکی هقهقکنان گفت:
-«من… اوهو… اوهو… من میخواستم با … با … آقای موش کور بازی کنم. اوهو… اوهو… اما او با من بازی نکرد. تازه عصبانی هم شد. من که میخواستم با او بازی کنم!»
هوپ با لحن پدرانهای گفت:
-«دیکی کوچولوی بیچاره، امروز تو زیاد خوششانس نیستی ولی راستی میخواستی با او بازی کنی یا شنا یادش بدهی؟»
دیکی با چشمان بزرگش به باباهوپ نگاه کرد و گفت:
– «راست میگویم باباهوپ! من فقط میخواستم با او قایمموشک بازی کنم.»
هوپ کاملاً متوجه بود که دیکی حقیقت را میگوید و سعی کرد که او را آرام کند:
-«بيا! زیاد هم بد نیست. فکر میکنم وقت برگشتن پیش مادرت رسیده. ممکن است نگرانت باشد. به خورشید نگاه کن! تقریباً غروب کرده!»
حق با هوپ بود، چون هوا تاريك شده بود. دیکی فکر کرد که به نصيحت باباهوپ گوش بدهد. بنابراین با مهربانی خداحافظی کرد و باعجله به خانه برگشت. در راه منزل به این موضوع فکر میکرد که باباهوپ همیشه نسبت به او مهربان است. اگر دیکی کار بدی میکرد او هرگز غرغر نمیکرد و عصبانی نمیشد بلکه سعی میکرد به او توضیح بدهد که چرا این کار بد است. درست مثل شنا یاددادن به جوجه مرغها. دیکی فکر کرد:
-«دیگر باباهوپ را اذیت نمیکنم. او خیلی به من مهربانی میکند.» و در فاصله دوری مادرش را دید که در لانه نشسته. باعجله پیش او رفت.
ماما اردك گفت:
-«بالاخره آمدی! تمام روز کجا بودی؟»
دیکی خودش را به مادر نزديك كرد و متوجه شد که فوقالعاده خسته است. آه بلندی کشید که نشانه خوشحالی او بود. دیکی همه ماجراهای آن روز را تعریف کرد و فراموش نکرد که حتی قضیه جوجهها و آقا خروس را تعریف بکند.
مادرش گفت:
-«خودم میدانم! آقا خروس آمده بود که از تو شکایت کند و گفت که میخواستی جوجهها را غرق کنی؛ اما باورم نشد. خوشبختانه باباهوپ اینجا بود و حقیقت جریان را تعریف کرد؛ چون میدانست که خروس داستانهای بدی از تو خواهد گفت. اما من باورم نشد. میدانم که بعضی وقتها کارهای احمقانه میکنی و همیشه از روی عقل کار نمیکنی اما عمداً باعث دردسر نمیشوی. من بهتر از همه دیکی کوچولو را میشناسم که این حرفها را باور کنم.»
وقتیکه صحبت مادر تمام شد دیکی خوشحال شد و با رضایت و تشکر سرش را به منقار مادرش مالید و بقیه داستان را تعریف کرد؛
اول درباره بیلی خرگوش، دوست تازهاش و بعد درباره آقا موش و دوباره غمگین شد. بههرحال مادرش گفت که بیشتر حیوانات دوست ندارند موقع خواب کسی مزاحمشان بشود و او نباید قلباً از دست موش عصبانی باشد.
-«تو فردا پیش او میروی، خواهی دید که بازهم دوست دارد با تو بازی کند. حالا ديروقت است و بهتر است فوراً به رختخواب بروی» و هنوز چند دقیقه نبود که دیکی به خواب عمیقی فرورفت.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)