علاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی 1

علاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی

آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان

علاءالدین و چراغ جادو

برگرفته از: جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی

مترجم: بیژن رحیم لو
چاپ سوم: 1354
استخراج متن، بازخوانی، ویرایش و تنظیم تصاویر: ایپابفا
ویراسته با: افزونه‌ی ویراستیار

بازگشت به فهرست اصلی این مجموعه قصه

جداکننده-متن---گلشیری

به نام خدا

علاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی 2

سال‌ها پیش در کشور افسانه‌ای چین، در آن زمان که هنوز خاقان‌ها بر آن سرزمین حکومت می‌کردند و چین را دیواری بزرگی فراگرفته بود، پیرمرد خیاط گدایی به نام «نیکونخ» زندگی می‌کرد. این خیاط از مال دنیا فقط یک پسر به نام علاءالدین و یک زن داشت. خیاط بیچاره روزها از صبح تا شام کار می‌کرد و با رنج و زحمت بسیار، غذای زن و فرزندش را فراهم می‌کرد. تنها امیدش این بود که علاءالدین بزرگ شود و در کارها یاور او باشد. ازاین‌روی به آشنایانی که دختر داشتند می‌گفت:

– «دختر به چه درد می‌خورد؟ انسان باید یک پسر کاری داشته باشد تا همیشه در کارها پشتیبان پدرش باشد».

بعضی از مردم ساده‌دل هم حرف‌های او را می‌پذیرفتند و گروهی هم به طرز فکر او می‌خندیدند.

سال‌ها گذشت تا سرانجام علاءالدین به سن پانزده رسید؛ اما از بخت بد پسری تنبل و بیکاره از آب در آمد.

پدر و مادر علاءالدین هرچه به او اندرز می‌دادند که برای خودش در پی کار و پیشه‌ای باشد یا دست‌کم در مغازه‌ی پدرش کار کند او نمی‌پذیرفت؛ و آن‌قدر نافرمانی کرد که سرانجام پدر بیچاره‌اش از غصه دق‌مرگ شد و علاءالدین و مادرش را تنها گذاشت؛ اما علاءالدین بازهم تن‌پروری می‌کرد و همیشه در کوچه‌ها با بچه‌های هم سن و سال خود سرگرم بازی می‌شد.

مادر علاءالدین از مرگ شوهرش بی‌نهایت غمگین بود و چون تنها پسرش را هم به این حال و وضع می‌دید پاک ناامید شد و برای گذران زندگی خود شروع به خیاطی کرد؛ اما زن بیچاره به‌تنهایی چه می‌توانست بکند؟ ازاین‌روی و به خاطر وضع بدی که داشتند آن‌ها بعضی از شب‌ها گرسنه می‌خوابیدند؛ اما علاءالدین از ترس این‌که مبادا ناگزیر به کار کردن شود کوچک‌ترین شکایتی نمی‌کرد.

بازهم مدتی گذشت تا آن‌که روزی از روزها «علاءالدین» در کوچه سرگرم بازی بود، ناگهان درویش پیری از دور پیدایش شد. درویش وقتی به او رسید چند لحظه به قیافه‌اش خوب نگاه کرد، سپس او را سخت در آغوش گرفت و شروع به ناز و نوازش کرد.

«علاءالدین» که تا آن زمان آن مرد را ندیده بود سخت حیرت کرد و حتی ترسید که مبادا آن مرد دیوانه باشد، ولی درویش پس از چند لحظه او را رها کرد و های های بنای گریستن را گذاشت. است

«علاءالدین» دلش برای آن مرد سوخت، به همین جهت کمی پیش رفت و از او پرسید: «پدر، چرا گریه می‌کنی؟»

درویش که پیش‌تر از چند نفر از بچه‌های آن محله تمام شرح زندگی «علاءالدین» و مادرش را شنیده بود گفت:

– «تو پسر «نیکونخ» هستی؟»

او با شگفتی جواب داد: «چرا! من پسر نیکونخ هستم!» درویش با خوش‌رویی ادامه داد: «پسرم! من عموی تو هستم و از راهی دور به اینجا آمده‌ام تا پدرت را ببینم.» «علاءالدین» که حیرتش زیاد شده بود گفت: «اما پدر من …»

اما درویش نگذاشت حرفش تمام بشود، با شتاب دست در جیبش کرد و یک کیسه پر از سکه‌ی طلا از آن بیرون آورد و آن را در دست علاءالدین گذاشت و گفت: «پسرم، این پول را به مادرت بده و قضایا را برای او تعریف کن تا من امروز عصر به خانه‌ی شما بیایم و پدرت و او را ببینم» و پس از گفتن این حرف از آنجا دور شد.

«علاءالدین» که حرف‌های درویش باورش شده بود، به‌شتاب به خانه رفت و وقتی‌که به مادرش رسید بی‌درنگ کیسه‌ی پول را در دست او گذاشت.

مادر که از دیدن آن‌همه پول به‌سختی در شگفت شده بود اول خیال کرد که «علاءالدین» آن را پیدا کرده است و خواست بگوید که کیسه‌ی پول را به صاحبش برگرداند، اما وقتی‌که علاءالدین همه‌چیز را برای او تعریف کرد شگفتی‌اش بیشتر شد، زیرا که هیچ‌گاه پدر علاءالدین درباره‌ی برادرش با او حرف نزده بود؛ ازاین‌روی کمی نسبت به درویش مشکوک شد. ولی بااین‌حال شامی درست کرد و چشم‌به‌راه درویش شدند.

اما بشنوید از درویش: او جادوگر نیرنگ‌بازی بود که در پیِ چراغ جادو تمام دنیا را زیر پا گذاشته بود و وقتی‌که با جست‌وجوی زیاد فهمید که آن چراغ در کشور چین است و باید کلید آن به دست پسری به علاءالدین باز شود با شتاب زیاد به چین آمده و پس از دیدن و شناختن علاءالدین، خودش را عموی علاءالدین معرفی کرد و این‌طور وانمود کرد که خیرخواه او و خانواده‌اش است.

آن شب، وقتی‌که درویش فهمید «برادرش» مرده است چنان به‌دروغ بنای گریستن را گذاشت که برای علاءالدین و مادرش تردیدی نماند که او برادر نیکونخ است.

علاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی 3

چند روز بعد، درویش علاءالدین را به بهانه‌ی گردش به بیرون برد. در راه با او شروع با صحبت کرد و وقتی‌که علاءالدین به او گفت دوست دارد بازرگان شود درویش با قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گفت: «من سی سال است که به هندوستان و آفریقا رفته‌ام و برادرم در غیبت من مُرد، من باید حتماً آرزوی ترا که برادرزاده‌ام هستی برآورم. همین فردا برای تو یک فروشگاه بزرگ باز خواهم کرد تا سرگرم دادوستد شوی.»

علاءالدین که از شنیدن این حرف از خوشحالی قلبش با شدت شروع به زدن کرده بود با شتاب دست عمویش را گرفت و بوسید.

آن‌ها کم‌کم از شهر دور شدند و باغ‌های شهر را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند، اما شوق تجارت چنان او را به هیجان‌آور بود که پیش خودش گفت: «اگر عمویم تا آن‌سوی دنیا هم برود با او خواهم رفت.»

آن‌ها آن‌قدر رفتند تا به نزدیک کوهی رسیدند و علاءالدین که از شدت خستگی بی‌حال شده بود، روی سنگی که در زیر درختی بلند قرار داشت و در پای کوه واقع بود نشست. درویش که او را در آن حال دید، لبخندی زد و او هم در کنار علاءالدین نشست و گفت: «وقتی‌که خوب استراحت کردی بالای این درخت می‌روی و از نوک آن هفت شاخه‌ی کوچک کَنده، برای من می‌آوری.»

علاءالدین چند دقیقه بعد به هر زحمتی بود به بالای درخت رفت و باآنکه چند بار نزدیک بود به زمین بیافتد اما سرانجام توانست هفت شاخه‌ی نازک را برای پیرمرد بکَند؛ اما از این هوس پیرمرد که نزدیک بود او را به کشتن بدهد بسیار عصبانی و ناراحت شد. پیرمرد وقتی‌که شاخه‌ها را از علاءالدین گرفت وِردی خواند. ناگهان آن‌ها با شعله‌ی آبی‌رنگی شروع به سوختن کردند و علاءالدین با حیرت دید که هرلحظه این شعله به یک رنگ درمی‌آید. پیرمرد پس‌ازآن لبخندی زد و درحالی‌که به چشم‌های علاءالدین خیره شده بود، گفت: «پسرم این کارها را من درنتیجه‌ی سال‌ها زحمت فراگرفته‌ام و اگر دلت بخواهد به تو هم یاد می‌دهم.» سپس دست در جیبش کرد و جعبه‌ای کوچک و بسیار سنگین که از طلای ناب ساخته شده بود بیرون آورد و درِ آن را با کلیدی که دارای پنج شاخک بسیار کوچک بود باز کرد. توی جعبه، گَردی به رنگ مروارید دیده می‌شد. پیرمرد گَرد را بیرون آورد و در آتش ریخت؛ اما هنوز قوطی را در جیبش نگذاشته بود که ناگهان هوا تاریک شد و آذرخشی هوا را شکافت، پس از مدت‌زمانی کوتاه ناگهان سوراخی عمیق در جلو درویش دهان گشود. علاءالدین که از ترس دستش را محکم به سنگی گرفته بود برای چند لحظه مات و متحیر به آن سوراخ عجیب و به صورت درویش خیره شد و بعد شروع به لرزیدن کرد. علاءالدین می‌خواست که به‌سرعت از آن جای مرموز فرار کند و به شهر، پیش مادرش برود، اما درویش که تمام این افکار را در مغز او می‌خواند دست او را گرفت و با لحنی آرام و اطمینان‌بخش گفت:

– «پسرم، برای چه می‌خواهی فرار کنی؟ این که آسیبی به تو نمی‌رساند، این دخمه‌ای را هم که می‌بینی و من با زحمت زیاد توانسته‌ام آن را پیدا کنم، پر است از طلا و جواهرات گران‌بها و رنگارنگی که در گنجینه‌ی هیچ پادشاهی پیدا نمی‌شود و تماماً از آن توست. اگر کمی جرئت داشته باشی تمام این گنج را صاحب می‌شوی و به‌وسیله‌ی آن می‌توانی سال‌ها با مادرت به آسودگی و در کمال آرامش زندگی کنی.»

علاءالدین که کم‌کم فریب حرف‌های درویش را می‌خورد، آرام شد و گفت: «عموی مهربان، من حاضرم هر کاری که تو بگویی انجام دهم. به‌شرط آن‌که قول بدهی تمام حرف‌هایت را راست گفته باشی»

درویش گفت: «بسیار خوب، قول می‌دهم!»

و پس‌ازآن، گفت: «سرت را نزدیک این سوراخ بیاور و درون آن را نگاه کن!» علاءالدین همین کار را کرد و با شگفتی مقابل چشم خود غار سیاهی را دید که پلکان مارپیچی تا انتهای آن می‌رفت.

جادوگر یک بازوبند بزرگ که نگینی درشت درروی آن بود از جیبش بیرون آورد و آن را به بازوی علاءالدین بست و گفت: «این تو را از آسیب حفظ می‌کند.» سپس زیر گوش او چیزهایی آهسته خواند.

از حرکات چشم‌ها و دست‌های علاءالدین معلوم بود که هرلحظه بیشتر تعجب می‌کند؛ و پس از چند لحظه که حرف‌های درویش تمام شد، از جایش پرید. اول کمی به آسمان نگاه کرد. آن‌وقت به سمت سوراخ رفت و به‌آرامی از پله‌ها شروع به پایین رفتن کرد. ناگهان خود را در باغی سرسبز و خرم مشاهده کرد که از دیدن آن روح انسان تازه می‌شد.

علاءالدین دستورهای درویش را موبه‌مو انجام داد. وقتی به باغ رسید، حوض بسیار بزرگی در میان آن دید که آبش سبزرنگ بود. لباسش را درآورد و توی حوض رفت و در ته آن داخل سوراخی باریک که فقط او می‌توانست وارد آن شود گردید و پس از آن‌که از سوراخ پایین رفت به تالاری بزرگی رسید که پر از جواهرات رنگارنگ و صندوق‌های پر از طلا بود.

علاءالدین درِ صندوق چهلم را باز کرد و با شگفتی زیاد دید که به‌جای یک چراغ الماس‌نشان و یا گران‌بها، چراغی کهنه در داخل آن است.

علاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی 4

علاءالدین چرا را برداشت و با شتاب از همان راهی که رفته بود بیرون آمد و به باغ رسید؛ اما این بار برخلاف دفعه‌ی پیش که در سکوت فرورفته بود، صدای آهنگ دلنوازی از ته باغ به گوش رسید. بی‌درنگ به آن‌سو دوید و با تعجب دید که مجسمه‌ی دختری بسیار زیبا -که کوچک‌ترین ایرادی در سراسر بدنش وجود نداشت- با صدای ملایم و دل‌نشینی آواز می‌خواند. احساس کرد که شیفته‌ی خودِ مجسمه شده. ساعت‌ها نشست و به آواز دلنواز دخترک گوش داد؛ و وقتی به خود آمد دید دخترک ساکت شده است. بوسه‌ای بر دست‌های مجسمه زد و دوان‌دوان به‌سوی پلکان مارپیچ به راه افتاد. از شتاب زیادی که داشت چند مرتبه راه‌ها را عوضی رفت و دوباره برگشت تا آن‌که به پلکان رسید. وقتی‌که از پله‌ها بالا رفت آن‌قدر خسته بود که نمی‌توانست از سوراخ بالا برود. ازاین‌روی فریاد زد: «عمو جان کمکم کن بیایم بالا!» درویش بی‌درنگی به‌طرف سوراخ دوید و گفت: «چراغ را به من بده تا راحت‌تر بتوانی بالا بیایی.» علاءالدین که دید چشمان درویش به طرز دلهره‌آوری از کینه برق می‌زند، حرف درویش را نشنیده گرفت و یک‌بار دیگر گفت: «عمو جان من خسته‌ام، دستم را بگیر بالا بیایم!»

اما درویش که دیگر از شدت خشم نمی‌توانست خودش را نگه دارد ناگهان وِردی خواند و سپس درِ بزرگ زیرزمین به روی علاءالدین بسته شد و او در آن دالان بسیار تاریک و وحشتناک زندانی شد.

علاءالدین آن‌قدر ترسید که نزدیک بود سکته کند. بالاخره به هر زحمتی بود از پله‌ها پایین آمد و خودش را به حیاط رساند. علاءالدین در آن لحظه‌های مرگبار و هراس‌انگیز، بیشتر از آن‌که به خودش فکر کند، به فکر مادرش بود که اگر بفهمد پسرش در سیاه‌چال بزرگی زندانی است از غصه خواهد مرد.

همان‌طور که فکر می‌کرد، یک‌وقت حس کرد که چیزی روی شانه‌اش نشسته است، خوب که نگاه کرد دید یک بلبل است که به‌آرامی با نوکش موهای سر او را نوازش می‌دهد.

علاءالدین با دیدن بلبل غم‌هایش را از یاد برد و به بازی با او پرداخت. بلبل چند بار به دور او گشت و بعد با نوکش دست علاءالدین را گرفت و کشید. علاءالدین فهمید که بلبل با او کار دارد. بلند شد و به‌آرامی به دنبال او به راه افتاد و با شگفتی دید که بلبل او را به همان سویی می‌بَرد که مجسمه‌ی دختر در آنجا بود. وقتی‌که به مجسمه رسیدند، بلبل با بال خود اشاره به زیر مجسمه کرد.

علاءالدین دید که در پایین پای مجسمه، در زیرِ سنگی ریز، سوراخ بسیار کوچکی وجود دارد که در آنجا چند بچه بلبل، نوک‌هایشان را بالا گرفته‌اند تا مادرشان به دهان آن‌ها غذا بریزد و در زیر پای آن‌ها هم یک بازوبند جواهرنشان برق می‌زد. بلبل که دید بچه‌هایش نجات پیدا کرده‌اند به بازوبند اشاره کرد.

علاءالدین با شتاب بازوبند خودش را بیرون آورد، خواست آن را به بچه بلبل‌ها بدهد تا به قول درویش، آن‌ها از هر گزندی در امان بمانند اما مشاهده کرد که نگین بازوبند کثیف است. کلاهش را بیرون آورد و شروع به پاک کردن آن کرد که ناگهان آسمان غرید و غول قوی‌هیکلی درحالی‌که یک جفت بال بسیار بزرگ و وحشتناک بر پشتش بود، در برابر او نمایان شد.

علاءالدین که از ترس زبانش به لکنت افتاده بود خواست فرار کند. ولی غول به او گفت: «من غلام تو هستم، هر دستوری که می‌خواهی بده تا آن را اجرا کنم.»

علاءالدین که از این حرف، خوشحال شده بود ایستاد و به او فرمان داد:

– «زود مرا از اینجا بیرون ببر و در خانه‌ی خودمان قرار بده!»

او هنوز این حرف را تمام نکرده بود که خودش را در روشنایی روز در خانه‌ی خودشان دید.

مادرش که یک هفته‌ی تمام چشم‌به‌راه فرزندش بود و پاک از آمدنش ناامید شده بود، در یک‌گوشه نشسته بود و زارزار گریه می‌کرد.

علاءالدین دوان‌دوان به‌سوی مادرش دوید و او را در آغوش کشید.

مادر و پسر ساعت‌ها باهم صحبت کردند و علاءالدین هرچه را که روی داده بود برای او تعریف کرد. مادر علاءالدین که این ماجرا را شنید همان شب هرچه پول در این مدت برای خودش کنار گذاشته بود، میان تهیدستان تقسیم کرد.

صبح روز بعد که علاءالدین از خواب بیدار شد، از شدت خستگی احساس ضعف کرد و چون چیزی در خانه پیدا نمی‌شد مادرش چراغ جادو را برداشت و شروع به ساییدن آن کرد تا برق بیفتد و بتواند آن را در بازار به بهای خوبی بفروشد. هنوز دستی به چراغ نکشیده بود که ناگهان غولی بسیار بزرگ در جلویش پدیدار شد. مادر علاءالدین با دیدن غول از حال رفت؛ اما پس از به هوش آمدن از غول خواست که برایشان غذا بیاورد؛ و فردای آن روز آن‌ها به کمک غول چراغ جادو تجارتخانه‌ی بسیار بزرگی دایر کردند.

از آن روز به بعد علاءالدین هر وقت به چیزی نیاز پیدا می‌کرد، بی‌درنگ به خانه می‌آمد و غولِ نگهبانِ چراغ را صدا می‌زد و پس از لحظه‌ای آرزویش برآورده می‌شد.

علاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی 5

روزها یکی پس از دیگری سپری می‌شد و آوازه‌ی علاءالدین و کارهایی که می‌کرد در تمام شهرهای چین زبان به زبان گشت و مردم از سرزمین‌های دور برای دیدن جواهرات او -که نایاب‌ترین جواهرات جهان بود- به آن شهر هجوم می‌آوردند. علاءالدین آن پسرک گدای دیروز، از این راه و با داشتن چراغ جادو، ثروت هنگفتی به هم زد. آن‌قدر که دارایی او از اندوخته‌ی تمام مردم دنیا بیشتر شد.

اما خود او پای بند این حرف‌ها نبود و هرروز پیش استادان بزرگی می‌رفت و از آن‌ها درخواست می‌کرد که تمام دانش‌های زمان را به او یاد بدهند و هرچه پول به دست می‌آورد بین آن‌ها تقسیم می‌کرد.

و زمانی فرارسید که علاءالدین بیشتر از دانشمندان، دانش و شهرت به دست آورد و مادرش را برای همیشه از خودش خشنود کرد.

روزی از روزها که علاءالدین به هوای گردش به خارج شهر رفته بود، ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد و او ناگزیر شد که برای خودش و اسبش پناهگاهی پیدا کند. ازاین‌روی، به‌سرعت به‌طرف قصر بزرگ خاقان چین که در دامنه‌ی کوهی بود تاخت کرد. اتفاقاً در آن روز دختر خاقان و گروهی از ندیمان او برای شکار از قصر به شکارگاه رفتند. زمان برگشتن آن‌ها موقعی بود که علاءالدین در زیر یکی از کنگره‌های بزرگ قصر پنهان شده بود و خودش را از باران حفظ می‌کرد. البته از بیرون کسی نمی‌توانست او را ببیند.

وقتی‌که آن‌ها به چند قدمی او رسیدند، ناگهان علاءالدین دختر خاقان را که بر اسبی زیبا سوار شده بود، دید.

از دیدن او به یاد همان مجسمه افتاد و فهمید که دختر خاقان کوچک‌ترین تفاوتی از نظر شباهت با آن دختر ندارد. یک دل نه صد دل عاشق دختر شد و پس از آن‌که باران بند آمد یک‌راست به منزل رفت و درِ اتاقش را به روی خودش بست و چندین روز نه چیزی خورد و نه حرفی زد. به‌طوری‌که بعد از مدتی ناخوش شد و در بستر بیماری افتاد.

مادرش بهترین پزشک‌ها را برای او آورد؛ اما فایده‌ای نکرد و حال علاءالدین روزبه‌روز بدتر می‌شد. تا آن‌که بالاخره تاب نیاورد و روزی به مادرش گفت که عاشق دختر خاقان شده است.

مادر علاءالدین از شنیدن این حرف خیال کرد که پسرش عقلش را از دست داده؛ اما علاءالدین شروع به خواهش و التماس کرد و بالاخره توانست مادرش را با خواسته‌اش همراه کند. مادر علاءالدین وقتی دید چاره‌ی دیگری ندارد گفت: «صبر کن! من باید به منزل وزیر که مرد مهربانی است بروم و از او راه و رسم این کار را بپرسم.» علاءالدین با خوشحالی پذیرفت و چست و چالاک از رختخواب بلند شد و به حجره‌اش -که مدت زیادی بود درِ آن را باز نکرده بود- رفت.

مادر علاءالدین وقتی‌که به خانه‌ی وزیر رسید جریان را برای او تعریف کرد. وزیر، پیرمردی مهربان و فهمیده بود، به او گفت: «ای زن خوب، تو می‌توانی این آرزوی پسرت را برآوری؛ اما به شرطی که یک سبد پر از جواهر نزد خاقان ببری تا او با این ازدواج راضی شود و نسبت به پسرت نظر خوب پیدا کند.»

مادر علاءالدین دست وزیر را -که این کمک بزرگ را به او کرده بود- بوسید و روانه‌ی منزل شد. البته وزیر خیال می‌کرد که آوردن این‌همه جواهر برای خاقان محال است و آن‌ها نمی‌توانند این کار را بکنند.

ظهر که علاءالدین از بازار برگشت، مادرش جریان را برای او تعریف کرد.

علاءالدین بی‌درنگی به‌وسیله‌ی چراغ، غول را احضار کرد و به او دستور داد مقدار زیادی جواهر نایاب را -که هیچ‌کس مانند آن‌ها را نداشته- برایشان بیاورد.

پس از لحظه‌ای غول یک کوزه که بهای آن از قیمت تمام جواهرات چین بیشتر بود و نیز مقدار زیادی جواهرات درشت رنگارنگ برای آن‌ها آورد. علاءالدین با خوشحالی مادرش را در آغوش گرفت و از او خواهش کرد که همان لحظه پیش خاقان برود؛ اما مادرش که زنی فهمیده بود گفت: «پسرم، چند روز صبر کن تا این کار با نتیجه‌ی خوب پایان پیدا کند.»

علاءالدین حرف مادرش را پذیرفت.

چند روز بعد، وقتی‌که مادر علاءالدین می‌دانست خاقان سرحال است، با احترام به بارگاه او رفت و پس از هدیه کردن پیشکشِ پسرش به او گفت: «پسرم خواهش کرده که حلقه‌ی بندگی دختر خاقان را به گوش خود بیندازد.»

علاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی 6

خاقان که از این‌همه ادب و احترام و دیدن جواهرات گران‌بها -که حتی یک دانه از آن‌ها در خزانه‌اش یافت نمی‌شد- به شوق آمده بود، با خوشحالی رو به او کرد و گفت: «ای مادر مهربان، من خواهش تو را می‌پذیرم؛ اما قبول کردن این خواهش چند شرط دارد که اگر آن‌ها را انجام بدهی به‌طور حتم پسرت می‌تواند با دختر من ازدواج کند.»

مادر علاءالدین که از شنیدن این حرف بی‌نهایت خوشحال شده بود، می‌دانست که اگر خاقان هرچه آرزو کند خیلی زود می‌تواند برایش آماده کند. ازاین‌روی گفت: «ای خاقان بزرگوار دستور بدهید تا هرچه می‌خواهید برایتان آماده کنم.»

خاقان گفت: «من از تو چهل سبد پر از جواهرات رنگارنگ و بسیار بزرگ می‌خواهم و نیز دلم می‌خواهد که دارویی برای من بیاوری که با خوردن آن جوان بشوم و هزار سال عمر کنم.»

مادر علاءالدین، کمی از خواهش بعدی او ناراحت شد؛ اما به روی خودش نیاورد و هفت روز مهلت گرفت و با سرعت به منزل -که علاءالدین بی‌تابانه در آنجا انتظار او را می‌کشید- به راه افتاد.

در میان راه چشمش به پیرمرد نابینایی افتاد که می‌خواست به خانه‌اش برود؛ اما نمی‌توانست راه را پیدا کند. باآنکه خیلی کار داشت، دلش به حال پیرمرد سوخت و او را آرام‌آرام به خانه‌اش – که به خرابه‌ای بیشتر شباهت نداشت- رساند.

و بعد دست در جیبش کرد و هر چه پول در آن بود درآورد و به او داد. پیرمرد او را دعا کرد و به او گفت: «ای مادر علاءالدین به پسرت بگو هر وقت کارش در جایی گیر کرد پیش من بیاید. شاید من بتوانم به او کمک کنم!»

مادر علاءالدین که در دل به حرف‌های پیرمرد می‌خندید، به این فکر افتاد که چه گونه او باآنکه نابینا بود توانسته است او را بشناسد؛ اما برای آن‌که دل پیرمرد نشکند به او قول داد که آرزویش را برآورده می‌کند و هرگاه نیازی به او داشتند او را باخبر کنند. بعد چون دیر شده بود به‌سرعت به‌سوی خانه به راه افتاد. وقتی‌که به منزل رسید دید پسرش با بی‌شکیبی به دور حیاط می‌گردد.

علاءالدین همین‌که مادرش را دید به‌طرف او رفت و اول او را در آغوش گرفت. بعد پرسید که چه شد؟ مادرش تمام جریان را برای او تعریف کرد.

علاءالدین با خوشحالی به حیاط منزل رفت و در یک چشم به هم زدن غول را خواست و غول نمایان شد و علاءالدین به او دستور داد هر آنچه را می‌خواهد بی‌درنگ برای او آماده کند. غول در یک چشم برهم زدن چهل سبد پر از جواهرات بسیار گران‌بها برای او آورد.

اما وقتی‌که علاءالدین از داروی جوانی پرسید گفت: «متأسفانه من این کار را نمی‌توانم برایت بکنم.»

علاءالدین ناراحت و غمگین به اتاق برگشت و مادرش وقتی او را در آن حال دید پرسید: «پسرم چرا این‌قدر ناراحتی؟» علاءالدین تمام قضایا را برای مادرش تعریف کرد.

و پس‌ازآن در گوشه‌ای نشست و سرش را میان دو دستش گرفت و گفت: «آخرین امیدم از دستم رفت!»

در این هنگام مادر او به یاد پیرمرد کور نابینا افتاد و چگونگیِ دیدن پیرمرد را برایش تعریف کرد و چند لحظه بعد هردو به خانه‌ی پیرمرد رفتند. پیرمرد که صدای در را شنید گفت: «علاءالدین بیا تو! در باز است.»

وقتی‌که آن‌ها وارد خانه شدند گفت: «می‌دانم از من چه می‌خواهید! علاءالدین تو می‌روی توی حیاط منزل من، در سمت چپ حیاط یک درخت بزرگ است. باید زیر آن درخت را بکَنی و شمشیر بزرگی را که آنجا است بیرون بیاوری و با آن پرنده‌ای را که امشب ساعت دوازده به اینجا می‌آید بکُشی و بعد شکمش را پاره کنی و شیشه‌ی کوچکی که توی آن داروی حیات جمع شده برداری و پیش خاقان ببری». علاءالدین تمام دستورهای پیرمرد را موبه‌مو انجام داد و نیمه‌شب ناگهان دید آسمان تاریک شد و پرنده‌ی درشت‌هیکلی که قدش به چندین متر می‌رسید پایین آمد و بر روی بام منزل پیرمرد نشست، علاءالدین به‌طرف او رفت؛ اما پرنده همین‌که او را دید و احساس خطر کرد، پا به فرار گذاشت و رفت. علاءالدین که این جریان را دید بی‌درنگ در همان حال پاهای مرغ را گرفت و مرغ او را به آسمان بلند کرد. چندین ساعت متوالی علاءالدین وسط زمین و آسمان دست‌وپا می‌زد، بالاخره پرنده‌ی قوی‌هیکل او را درروی کوهی بسیار بلند بر زمین گذاشت و تا خواست دوباره به آسمان بپرد، علاءالدین شمشیر را تا دسته در شکمش فروکرد.

رعدوبرقی شد و آسمان به رنگ خون درآمد و پس از مدتی پرنده مرد. علاءالدین شکم او را پاره کرد و بعد از پیدا کردن شیشه به هر زحمتی بود از کوه، خود را به پایین رساند.

اما هرچه دور و برش را نگاه کرد دید جایی را نمی‌شناسد، ناگزیر آرام‌آرام به‌طرف شمال حرکت کرد. شش روز تمام در راه بود؛ اما هنوز هیچ آبادی جلویش دیده نمی‌شد. علاءالدین پاک ناامید شده بود، ولی یک‌مرتبه به یاد بازوبند افتاد و زود آن را مالش داد. در عرض چند ثانیه غول حاضر شد.

و علاءالدین را به خانه‌ی خاقان برد. در آنجا دید که مادرش با چهل سبد جواهر ایستاده؛ ولی خاقان می‌گوید من داروی جوانی را می‌خواهم.

علاءالدین با شتاب به‌طرف خاقان رفت و شیشه را به او داد. خاقان که دید علاءالدین شرایط او را به‌خوبی اجرا کرده، با محبت و شادی و از این‌که چنین جوانی می‌خواهد دخترش را به همسری بگیرد از او خواهش کرد که یک هفته صبر کند تا او دخترش را برای عروسی حاضر کند. علاءالدین پذیرفت و یک هفته بعد دو مرتبه به خانه‌ی خاقان رفت.

این بار هم خاقان با مهربانی با او روبه‌رو شد و گفت: «ای علاءالدین، باید اول ملکه را ببینی و برای دیدن او لباسی از ابریشم قرمز بپوشی.»

علاءالدین به‌سرعت به‌طرف خانه رفت و از غول خواهش کرد لباس موردنظر را برایش حاضر کند و پس از مدتی کوتاه لباس را پوشید و به‌سوی قصر خاقان به راه افتاد.

در وقتِ حرکت مادرش به او گفت: «پسرم مواظب باش! وقتی‌که با ملکه روبه‌رو شدی این انگشتر الماس سیاه را که از پدرانم به من به ارث رسیده و در تمام دنیا مانند ندارد به او بده.»

علاءالدین وقتی با ملکه روبرو شد با احترام دستش را بوسید و انگشتر را به او داد. ملکه از دیدن این‌همه ادب علاءالدین و نیز انگشتر الماس او بسیار خوشحال شد و علاءالدین را در آغوش گرفت و بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد؛ و سپس به خاقان گفت: «بهتر است هر چه زودتر جشن ازدواج را برپا کنی.» خاقان که خشنودی ملکه را دید، بسیار خوشحال شد و با علاءالدین به تالار قصر رفت.

علاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی 7

در آنجا دستور داد مراسم عقد و ازدواج علاءالدین با دخترش را بر پا سازند. علاءالدین پس از انجام مراسم عقد با شتاب به اتاقی دیگر رفت و غول را حاضر کرد و گفت: «دلم می‌خواهد بهترین هدیه‌ها را برای خاقان و ملکه بیاوری.» آنگاه به اتاقی که بزرگان کشور و خاقان و ملکه در آنجا بودند برگشت. هنوز زمانی نگذشته بود که ناگهان درِ بزرگ قصر به‌آرامی باز شد و به دنبال آن دو صف دراز از صدها غلام -که یک صف، سیاه و صف دیگر، سفید بودند- و هرکدام بسیار زیبا و تنومند به نظر می‌رسیدند داخل قصر شدند.

روی دوش هر غلام یک پرنده‌ی بسیار بزرگ که از زیباترین جواهرات درست شده بود به چشم می‌خورد و در دست هر یک از آن‌ها یک سینی پر از اشیاء گران‌بها و مرواریدهای درشت و یاقوت‌های بی‌نظیر و زیبا قرار گرفته بود.

این گروه همگی تمام جواهرات را در برابر درِ بزرگ ایوان گذاشتند و یکی از آن‌ها که از دیگران بلندتر بود پیش آمد و یک قالیچه‌ی بزرگ که همان قالیچه‌ی حضرت سلیمان بود جلوی پای خاقان و ملکه گذاشت.

بزرگان دربار چین همه از دیدن این منظره به بهت و حیرت فرورفتند و دهانشان از شگفتی بازماند و خاقان بار دیگر علاءالدین را در آغوش گرفت و او را بوسید.

یک ماه تمام جشن و شادی برپا بود. سرانجام آخر ماه علاءالدین و زنش در قصری که خاقان به آن‌ها بخشیده بود، رفتند و زندگی خوشی را آغاز کردند.

آن‌ها غمی نداشتند. روزها را در باغ قصر می‌گذراندند و ساعت‌ها میان حیوانات زیبا و درختان پرشاخ و برگ و تنومند و چمن‌های سرسبز قدم می‌زدند.

شاهزاده‌ی زیبا، در این مدت از دل‌وجان به علاءالدین علاقه‌مند شده بود و ازاین‌روی، هردوی آن‌ها روزبه‌روز بیشتر احساس شادکامی و خوشی می‌کردند.

ماه‌ها گذشت تا آن‌ها گوشه و کنار آن باغ بسیار بزرگی را یاد گرفتند. روزی از روزها علاءالدین و همسرش به دعوت خاقان به کاخ او رفتند.

در آنجا شاهزاده خانم گفت که حوصله‌اش از این قصر سر رفته و از پدرش درخواست کرد که یک باغ دیگر به آن‌ها بدهد، اما علاءالدین از همسرش خواست که: «تا فردا به من مهلت بده! من قصر و باغی به تو هدیه خواهم کرد که تاکنون در هیچ جای دنیا همانند آن به وجود نیامده باشد.»

باآنکه همه‌ی آن‌ها به حرف‌های علاءالدین اطمینان داشتند؛ اما کسی این گفته‌ی او را باور نکرد؛ زیرا چگونه ممکن بود در این مدت بسیار کوتاه آن‌چنان قصری که او تعریف می‌کرد ساخته شود؟ اما همان شب علاءالدین پنهانی به باغ رفت و غول چراغ جادو را احضار کرد و از او خواست که قصر و باغ دلخواهش را در مدت یک‌شب آماده کند؛ و سپس خود پیش شاهزاده خانم برگشت.

فردای آن روز که آن دو، چشم از خواب گشودند، ناگهان با شگفتی زیاد خود را در اتاقی تازه دیدند. شاهزاده خانم با وحشت از جایش بلند شد؛ اما همین‌که علاءالدین را خندان پهلوی خودش دید خیالش آسوده شد و سپس با شتاب از اتاق بیرون رفت. علاءالدین هم به دنبال او روانه شد. آن‌ها با کمال تعجب مشاهده کردند که قصری بسیار بزرگ و باشکوه جای قصر قبلی آن‌ها را گرفته است و باغ آن صدها مرتبه از باغ قبلی زیباتر و دوست‌داشتنی‌تر است.

این شگفتی نه‌تنها برای شاهزاده خانم بود بلکه در قصر خاقان نیز همه با حیرت به این بنای بزرگ و خیره‌کننده نگاه می‌کردند و از خودشان می‌پرسیدند چگونه ممکن است در عرض یک‌شب چنین ساختمانی درست شود!

این قصر ازهرجهت شایسته‌ی شاهزاده خانم بود و او از این کار علاءالدین بسیار خوشحال شد.

آنگاه خاقان جانشینیِ خود و فرماندهیِ سپاهیانش را به علاءالدین داد و مردم هم علاءالدین را به سبب محبتی که به آن‌ها می‌کرد مثل بت می‌پرستیدند؛ و همیشه او را دعا می‌کردند که خوشبخت باشد؛ اما خوشبختی علاءالدین هنوز کامل نشده بود؛ زیرا روزی از روزها درویشی که مسبب این‌همه خوشبختی برای علاءالدین شده بود، در رمل و اسطرلاب خود نگاه کرد و با کمال تعجب دید که علاءالدین هنوز زنده است و به کمک چراغ جادو به همه‌ی آرزوهایش رسیده. درویش که خود نتوانسته بود به آرزویش برسد بی‌اندازه خشمگین شد و قسم خورد که انتقام این شکست را از علاءالدین بگیرد و او را به کشتن دهد.

ازاین‌روی با شتابِ هرچه بیشتر زندگی و کاشانه‌اش را به دست شاگردش -که او نیز مانند خودش بسیار حیله‌گر و خودستا بود- سپرد و راهی چین شد.

ماه‌ها در راه بود و وقتی‌که به کمک جادو فهمید که چراغ سحرآمیز در قصر علاءالدین و در اتاق مخصوصی هست، نقشه‌ای خطرناک کشید و به یک دکان چراغ‌سازی رفت و دستور داد تعداد زیادی از نوع چراغ‌های علاءالدین بسازد؛ و وقتی‌که چراغ‌ها ساخته شد، پول خوبی به سازنده‌ی آن‌ها داد و از دکان بیرون آمد و در کوچه و بازار بنا کرد به صدای بلند فریاد زدن که: «ای مردم، من چراغ‌های کهنه را با چراغ نو عوض می‌کنم و به‌جای آن یک شاهی هم پول نمی‌گیرم». مردم همگی جمع می‌شدند و هرچه چراغ کهنه داشتند با چراغ‌های نوی او عوض می‌کردند و سپس دور او جمع شده با کف زدن‌ها و فریادهای بلند به نادانی و حماقت او می‌خندیدند.

درویش از چند خیابان گذشت و همه‌جا مردم بیشتری پیرامون او را گرفتند تا آن‌که سرانجام به زیر قصر علاءالدین رسید. در آنجا صدایش را بیش‌ازپیش بلند کرد و همان جملات را تکرار کرد.

شاهزاده خانم که از توی اتاقش این سروصداها را شنیده بود به‌سوی پنجره رفت و آن را باز کرد و وقتی‌که فهمید درویش چه می‌گوید پیش خودش گفت: «بد نیست، حالا که علاءالدین به شکار رفته من هم چراغ او را با چراغی نو عوض کنم تا وقتی‌که علاءالدین از شکار برگشت به او نشان بدهم و خوشحالش کنم.» ازاین‌روی به اتاق او رفت و چراغ سحرآمیز را برداشت و به‌سرعت بیرون رفت و آن را به درویش داد.

علاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی 8

جادوگر هم با کلماتی فریبنده چراغی نو اما بی‌ارزش را به شاهزاده خانم داد و چراغ‌ها را به زمین گذاشت و با شتاب بسیار از آنجا دور شد. وقتی‌که اطمینان پیدا کرد کسی در آن دوروبر نیست، غول چراغ را احضار کرد و به او دستور داد که قصر و هرچه در آن است و نیز خودش را به افریقا ببرد.

در یک‌چشم به هم زدن تمام آرزوهای درویش برآورده شد و قصر از جایش حرکت کرد و به صحرای افریقا منتقل شد و درویش از این‌که به این سادگی آرزویش برآورده شد از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید. چند ساعت بعد وقتی‌که خاقان به کنار پنجره آمد تا به بیرون نگاه کند با کمال ناراحتی دید که دیگر نشانی از آن قصر باشکوه و آن باغ زیبا برجا نیست و به‌جای آن‌ها کوهی سر به فلک کشیده دیده می‌شود.

چند لحظه چشم‌هایش را به هم مالید و وقتی‌که فهمید آنچه می‌بیند در بیداری است، با خشم بسیار به سربازانش دستور داد تا هر چه زودتر در پی علاءالدین رفته او را دست‌بسته پیش او بیاورند.

ساعتی بعد وقتی‌که علاءالدین روی فیلی نشسته بود و گورخری را شکار می‌کرد ناگهان یک عده از سواران خاقان دور او را گرفتند و دست‌هایش را بستند و کشان‌کشان به‌سوی قصر خاقان بردند.

علاءالدین که هاج و واج مانده بود و از این پیشامد، ناراحت شده بود حرفی نزد و به همراه آن‌ها به راه افتاد؛ اما وقتی در نزدیکی قصر خاقان نشانی از قصر خود ندید فهمید که چه بلایی به سرش آمده و زود پی برد که باید کار همان درویش نیرنگ‌باز باشد که توانسته است به کمک زبان چرب و نرمش شاهزاده خانم را فریب دهد و چون علاءالدین یک‌بار گول حرف‌های جادوگر پیر را خورده بود، زیاد از دست شاهزاده خانم ناراحت نشد. با این افکار پا به درون قصر خاقان گذاشت. خاقان باخشم رو به او کرده گفت: «ای جادوگر حیله‌گر، چه به سر دخترم آوردی و او را کجا پنهان کردی؟»

علاءالدین که می‌دانست هر چه بگوید خاقان نخواهد پذیرفت ناگزیر شد بگوید:

– «قربان، چه عرض کنم! من از هیچ‌چیز خبری ندارم!»

خاقان که از این جواب بیش‌ازپیش خشمگین شده بود دستور داد جلاد را حاضر کردند و گفت: «اگر نگویی دخترم را چه کرده‌ای همین‌جا سرت را از بدن جدا خواهم کرد.» علاءالدین که می‌دید خاقان بی‌اندازه عصبانی است و ممکن است به‌راستی دستور بدهد تا او را بکشند با خود گفت: «بهتر است حقیقت جریان را بگویم و جانم را نجات بدهم.» به این جهت پیش رفت، زانوی ادب به زمین زد و گفت:

– «ای خاقان مهربان، من از شما غمگین‌ترم و غمِ از دست دادنِ شاهزاده خانم مانند خنجری به قلبم فرورفته است. خواهش می‌کنم چهل روز به من مهلت بدهید تا بتوانم او را پیدا کنم و خودم هم از درد و غم دوری رها شوم. درصورتی‌که نتوانستم، قول می‌دهم پس از چهل روز در اینجا حاضر شوم تا شما مرا به دست جلاد بسپارید.»

خاقان گفت: «موافقم. ولی بدان که اگر یک روز از این مدت بگذرد در هرکجا که باشی دستور مرگت اجرا خواهد شد.»

علاءالدین تعظیمی کرد و از قصر بیرون آمد. خیلی ناراحت بود و نمی‌دانست چه کند و به کجا برود. همین‌طور بی‌هدف به‌سوی بیابان به راه افتاد؛ و در ذهنش نقشه می‌کشید که چگونه می‌تواند درویش حیله‌گر را پیدا کند. در این افکار غوطه‌ور بود که ناگهان دید پرنده‌ای دور سرش پرواز می‌کند. خوب که نگاه کرد پرنده را شناخت، همان بلبلی بود که او بچه‌هایش را از آن سوراخ بیرون آورده و از مرگ حتمی نجات داده بود. با به یادآوردن این موضوع یک‌مرتبه به فکر بازوبند افتاد. نگاهی از روی حق‌شناسی به بلبل کرد و بازوبند را از دستش بیرون آورد و بی‌درنگ نگین آن را مالش داد. در یک‌چشم به هم زدن غول انگشتر حاضر شد. علاءالدین به او گفت:

– «ای غول، به امر من تمام قصر و زندگی‌ام را هرکجا هست به سر جایش برگردان.» اما دیو گفت: «متأسفم، آقای من که نمی‌توانم این کار را انجام دهم؛ زیرا این کار فقط از دست غول چراغ جادو برمی‌آید.»

علاءالدین گفت: «پس من حالا چه‌کار کنم؟» غول جواب داد: «آقای عزیزم، من می‌توانم شما را به نزد شاهزاده خانم ببرم و در آنجا با کمک او می‌توانید هر فکری که دارید برای پس گرفتن چراغ جادو به کار ببرید!»

علاءالدین پذیرفت و بر پشت غول سوار شد و از فراز شهرهای بزرگی و کوه‌ها و دریاها گذشتند. علاءالدین در سر راه خود سرزمین‌هایی را دید که تا آن‌وقت حتی اسمشان را هم نشنیده بود و حیواناتی وحشی را دید که هرکدام بیست متر، بلندی قدشان بود.

سرانجام پس از ساعت‌ها جنگل‌های آفریقا از دور نمایان شد؛ و غول پس از کمی جست‌وجو در یکی از جنگل‌های سبز و خرم آن قاره قصر علاءالدین را پیدا کرد و لحظه‌ای بعد او را جلوی قصر به زمین گذاشت.

علاءالدین با شتاب وارد باغ شد و به پله‌های آن رسید، ناگهان شاهزاده خانم را دید که روی سکویی نشسته و گریه می‌کند.

علاءالدین آرام بالای سر او رفت. وقتی‌که شاهزاده خانم زیبا شوهر مهربانش را دید، هردو یکدیگر را در آغوش کشیدند؛ و شاهزاده خانم سرش را روی شانه‌ی او گذاشت و دوباره شروع به گریه کرد.

علاءالدین به هر ترتیب که بود، شاهزاده خانم را ساکت کرد و گفت:

– «همسر عزیزم، ممکن است یک‌مرتبه درویش در اینجا پیدایش شود و باعث زحمت هردوی ما شود. بهتر است که به یکی از اتاق‌ها برویم تا بتوانیم با خیال راحت‌تری درباره‌ی برگرداندن قصر فکر کنیم.»

شاهزاده خانم بی‌درنگ پذیرفت و آن دو به یکی از اتاق‌ها که رو به حیاط بود رفتند و به فکر چاره‌ی کار افتادند.

آن‌ها ساعت‌های دراز نقشه کشیدند، بعضی‌اوقات شاهزاده خانم مخالف بود، بعضی‌اوقات هم علاءالدین با نقشه‌ی شاهزاده خانم! و سرانجام هم نتوانستند بفهمند که چه‌کار باید کرد.

اما در آخر علاءالدین گفت: «من هر طور شده تو را نجات خواهم داد!» سپس از قصر بیرون آمد و بر پشت غول سوار شد و در نزدیکی‌های دروازه او را رها کرد و خود وارد شهر گردید.

وقتی علاءالدین به بازار شهر رسید از شگفتی بر جایش خشک شد؛ زیرا در عمرش چنین بازاری را ندیده بود. او در ابتدای بازار دید که عده‌ی زیادی از سیاهان جمع شده، جنس‌های خود را که دختران سیاه‌پوستی بودند در چادرهایی بزرگ قرارداده، آن‌ها را با قند و شکر و چای و یا توتون عوض می‌کنند.

علاءالدین چند ساعت به آن‌ها نگاه کرد. بعد به یادش آمد که برای چه کاری به بازار آمده. آنگاه شروع به گردش در بازار کرد. او مدت‌های زیاد از سویی به‌سوی دیگر می‌رفت و نمی‌دانست چه کند. بعضی وقت‌ها به‌سوی مغازه‌های اسلحه فروشی می‌رفت که یک خنجر بخرد؛ اما بعد پشیمان می‌شد. بازهم دلش نمی‌آمد درویش بیچاره را با تهدید راضی کند. بالاخره گذارش به بازار دارو فروشی افتاد.

در آنجا عالی‌ترین نقشه برای تسلیم کردن درویش به فکرش رسید. بی‌درنگ پیش بهترین داروسازها رفت و گفت: «من دارویی می‌خواهم که هر کس آن را بخورد، پس از مدت کمی بی‌هوش شود و وقتی‌که به هوش بیاید تمام خاطراتش از یادش برود و حتی نداند نامش چیست!» مرد داروساز با شتاب آماده‌ی کار شد و در مدت چند ساعت داروی موردنظر علاءالدین را درست کرد. علاءالدین پول خوبی به او داد و دارو را از او گرفته به‌سوی قصر به راه افتاد. وقتی به آنجا رسید فهمید که درویش هنوز در قصر است. ازاین‌روی کمی بیرون قصر به انتظار ایستاد و یک‌وقت دید که درویش با خشم و عصبانیت از قصر بیرون آمد و از آنجا دور شد. علاءالدین آهسته پا به درون قصر گذاشت و پس از جست‌وجوی کوتاهی شاهزاده خانم را در اتاقی دید که به روی تختی نشسته و گریه می‌کند. علاءالدین سبب گریه‌اش را پرسید. او در جواب گفت: «درویش تهدید کرده که اگر با وی ازدواج نکنم، هم من و هم تمام افراد ملتم را از بین خواهد برد.» علاءالدین کمی او را نوازش کرد و سپس داروی بیهوشی را از جیبش بیرون آورد و به شاهزاده خانم نشان داد.

شاهزاده خانم با حیرت به علاءالدین نگاه کرد، علاءالدین لبخندی زد و گفت: «امشب که جادوگر به اینجا خواهد آمد تو بهترین لباست را بپوش و با او خیلی به مهربانی و ملایمت رفتار کن، وقتی‌که دیدی از تو راضی شده، این گَرد را در جام نوشابه‌اش بریز. بقیه کارها را من انجام می‌دهم.»

همان‌طور هم شد. شب وقتی درویش به آنجا آمد شاهزاده خانم بهترین لباس‌هایش را پوشید و خودش را آرایش کرد و با لبخندی به استقبال پیرمرد رفت. اول درویش تعجب کرد؛ اما چند لحظه بعد وقتی محبت‌های شاهزاده خانم را دید خیال کرد به‌طور حتم علاءالدین را از یاد برده است، ازاین‌روی هرچه برایش می‌ریخت با خیال راحت می‌خورد. پس از مدتی شاهزاده خانم گَرد را در جام نوشابه‌ی درویش ریخت، آن را به او داد و گفت: «به سلامتی من این جام را تا ته سر بکش.» هنوز درویش جام را تا آخر سر نکشیده بود که احساس کرد اتاق دور سرش می‌چرخد، فهمید که چه نقشه‌ای برایش کشیده‌اند، خواست بلند شود اما دیگر دیر شده بود. در آخرین لحظه پیش خود گفت: «اگر من این شراب را که باعث نابودی افراد بشر است نمی‌خوردم این‌طور نمی‌شدم.» پس از گفتن این حرف مانند کوهی از گوشت و استخوان محکم به زمین افتاد و بی‌هوش شد.

شاهزاده خانم با شتاب به سراغ علاءالدین رفت و او را صدا زد؛ و هردو به کنار درویش آمدند، علاءالدین دست در گردن درویش بُرد و بند زنجیر چراغ را باز کرد و پس‌ازآن تمام ماجرا را برای شاهزاده خانم شرح داد و بالاخره گفت: «ای همسر زیبای من، آیا دلت می‌خواهد بازهم با من زندگی کنی؟»

شاهزاده خانم او را در آغوش گرفت و گفت: «البته که می‌خواهم.»

علاءالدین از جیب پیرمرد گوی سفیدرنگی که از شیشه درست شده بود بیرون آورد و گفت: «اکنون خواهیم دید که در چین چه خبر است».

بعد گوی سفید را روی میز گذاشت و هر دو به آن نگاه کردند و علاءالدین نام سرزمین چین و قصر خاقان را بر لب آورد.

شاهزاده خانم و علاءالدین با تعجب دیدند همسر خاقان از دوری دخترش بیمار شده و در بستر افتاده است.

علاءالدین فوراً غول بازوبند را فراخواند و گفت: «درویش را هر چه زودتر به دورترین جای روی زمین ببر!»

و سپس چراغ جادو را روی میز گذاشته و پس از آمدن غول گفت:

– «این قصر را با هر چه در آن است خیلی زود به محل اولش برگردان.»

غول تعظیمی کرد و پس از لحظه‌ای آن‌ها خود را در کشور چین و در مقابل قصر خاقان دیدند.

علاءالدین و چراغ جادو / برگرفته از جلد 59 مجموعه کتاب‌های طلایی 9

شاهزاده خانم پیش‌تر از همه پیش مادرش رفت و با دارویی که از علاءالدین گرفته بود او را درمان کرد.

ملکه وقتی دخترش را سالم در کنار خودش دید او را در آغوش کشید. سپس باهم به‌سوی قصر علاءالدین به راه افتادند. در آنجا ملکه از علاءالدین به خاطر نجات دخترش از چنگ جادوگر شرور سپاسگزاری کرد و علاءالدین را در آغوش گرفت و بوسید.

آنگاه همگی منتظر آمدن خاقان شدند. خاقان به دنبال علاءالدین رفته بود تا او را هرکجا هست از بین ببرد.

سفر خاقان ماه‌ها طول کشید و در غیبت او علاءالدین به‌جای او بر سرزمین چین فرمانروایی می‌کرد. در این مدت هیچ‌وقت کاری نکرد که مردم از دست او کوچک‌ترین ناراحتی داشته باشند.

کشور مانند سابق در نهایت آرامش به سر می‌برد؛ و مردم، علاءالدین و شاهزاده خانم را مانند بت می‌پرستیدند. چند بار خواست که به‌وسیله‌ی چراغ جادو خاقان و همراهانش را به کشور خود بازگرداند؛ اما ملکه نگذاشت و گفت: «بهتر است بگذاری او کمی شهرهای جهان را ببیند و از زندگی آن‌ها درس عبرت بگیرد و نگذارد این دیوار بلند که مردم چین را از تمام خوشی‌ها محروم کرده است برای همیشه پایدار باشد».

سرانجام روزی خبر بازگشت خاقان را به آن‌ها رساندند. ملکه با شتاب زیاد به پیشواز خاقان رفت و گفت: «روز را در همین‌جا بمان و شب به قصر بیا تا کسی تو را غمگین نبیند.» خاقان پذیرفت و شب به قصر خود بازگشت و ساعت‌ها با ملکه از سرزمین‌هایی که در پی علاءالدین رفته و شگفتی‌های فراوانی که دیده بود گفت‌وگو کرد و از پیدا نکردن دخترش سخت غمگین به نظر می‌رسید.

اما تمام ماجراها فردا به پایان رسید. چون صبح که خاقان بنا به عادت همیشه از خواب بیدار شد و به روی بام قصر رفت از تعجب انگشت به دهان گرفت؛ زیرا قصر باشکوه علاءالدین را بر سر جای خودش دید و وقتی‌که باعجله به آنجا رفت و دخترش را ملاقات کرد و شرح داستان او را شنید از خوشحالی اشک در چشمانش جاری شد. دستور داد جشن بزرگی برپا سازند و شهر را چراغانی کرده، به سلامتی دختر و دامادش، مردم یک سال تمام خوشی و شادی کنند و بهای بسیار گزاف جشن و سروُر همگانی را، به‌تنهایی پرداخت.

آنگاه علاءالدین و زنش سال‌های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند و به کمک آن چراغ، تمام آرزوهایشان را برآورده ساختند.

پس از مرگ خاقان علاءالدین به‌جای او بر تخت سلطنت نشست و سال‌ها با دادگری فرمانروایی کرد.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *