کتاب داستان کودکانه
هانسل و گرتل
(هنسل و گرتل)
یک قصه قدیمی
سال چاپ: حدود 1354
به نام خدا
روزی هانسل و گرتل برای گردش رفتند به جنگلی که بسیار زیبا به نظر می آمد. آنها گلهای شقایق، بنفشه و تمشك می چیدند و به آواز مرغان خوشخوان جنگلی گوش می دادند و از تماشای ورجه فروجه سنجابها در روی درختان لذت می بردند.
این دو کودک فکر می کردند که همه راههای جنگل را می دانند، اما پس از آن که چندتا پروانه خوشرنگ را دنبال کردند به جایی رسیدند که برایشان نا آشنا بود و در آنجا دریافتند که گم شده اند.
هانسل گفت: «بیا همین راه را که در برابر ماست بگیریم و برویم. این راه سرانجام به جایی می رسد.»
آنها روانه شدند و رفتند و رفتند تا ناگهان رسیدند به يك تکه زمین هموار و سبزه زار که در وسط آن يك خانه بسیار کوچک شگفت انگیز میان باغ زیبایی بود و همین که نزدیکتر شدند و دیدند که گلهای باغ گردونه هایی با رنگهای گوناگون هستند ماتشان برد.
گلها به رنگهای آبی، زرد و سرخ بودند. دیوار آن خانه از كيك بادامی و در و پنجره ها از نان زنجبیلی و بام آن از شکلات درست شده بود.
همه آنها آدم را به اشتها می آورد و برای همین هم آن دو كودك نتوانستند خودداری کرده و از آنها مزه نکنند. اما، ناگهان يك زن زشت رو و پیر در آستانه در آن خانه پدیدار شد.
او با لبخندی زورکی گفت: «کوچولوهای من، بیایید تو، میز چیده و آماده است، بفرمایید بخورید.»
هانسل و گرتل از آن خوراکیها که با خوردن يك كيك خامه دار به پایان رسید بسیار لذت بردند. اما هنگامی که به آن پیرزن افسونگر گفتند که دیگر باید بروند او که کارش افسونگری بود با ترکه ای آنها را ترساند و گفت: «شما باید در اینجا بمانید!»
و آنگاه دستور داد:
-«گرتل، تو باید همه کارها را انجام بدهی و هانسل هم باید توی يك قفس باشد.»
هانسل که سراپا در ترس و لرز بود در قفس زندانی شد.
پیرزن افسونگر گفت:
-«هانسل، تو باید تا زمانی که خوب چاق بشوی در این قفس باشی و آن وقت است که من تورا می خورم!»
گریه سودی نداشت. هانسل می بایست آن پیرزن را گول می زد.
پیرزن هر روز به هانسل سر می زد تا ببیند چقدر چاق شده و از او می خواست که انگشتش را بیرون بیاورد. اما هانسل یك استخوان جوجه را بیرون آورد و آن پیرزن افسونگر غر زد و گفت که او هنوز به اندازه کافی چاق نشده.
پس از آن، روزی به گرتل دستور داد که تنور بزرگی را روشن کند تا چند گِرده نان بپزد. وقتی تنور روشن شد به گرتل گفت ببین تنور خوب گرم شده.
گرتل پرسید: «چه جوری نگاه کنم؟»
پیرزن گفت: «دخترك نادان، سرت را بکن توی تنور!»
سپس خودش همان کار را کرد تا به گرتل نشان بدهد و پیش از آنکه بتواند خود را نگهدارد، گرتل او را با فشار فراوان هل داد به درون تنور و او جیغی زد و افتاد توی تنور فروزان!
گرتل قفس هانسل را باز و او را آزاد کرد، و آنگاه همدیگر را در آغوش گرفتند.
گرتل پرسید: «آیا باید به این پیرزن افسونگر كمك کنیم؟»
اما دیگر دیر شده بود. او مرده بود. اگر پیرزن نمرده بود آن دو كودك را می کشت.
هانسل گفت: «بیا از اینجا برویم.»
آنها روانه شدند، ولی قدری خوراکی و چند تکه طلا و سنگهای طلا و سنگهای گرانبها که در يك صندوق کهنه پیداکرده بودند، با خود برداشتند.
و آنگاه، يك قو در میان نهری که از جنگل روان بود، پدیدار شد و از آنها خواست که بر پشتش سوار شوند.
هانسل و گرتل با این روش به راه افتادند و آن قو آنها را به در خانه شان برد که با شادی بسیار به آنها خوش آمد گفتند.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)