قصه کودکانه پیش از خواب
ننه سرما
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
زنی بود که شوهرش مرده بود و دو دختر داشت. یکی از دخترها زرنگ و زیبا و دختر دیگر زشت و تنبل بود. دختر زشت، دختر واقعی بیوهزن بود و دختر زیبا، دختر شوهرش. برای همین بیوهزن او را دوست نداشت و مجبورش میکرد تا همهی کارهای سخت خانه را بهتنهایی انجام بدهد.
هرروز صبح، نامادری دختر بیچاره را از خانه بیرون میفرستاد تا نخ بریسد. دختر دوکش را برمیداشت، راه درازی میرفت تا به یک چاه میرسید. سر چاه مینشست و آنقدر نخ میریسید تا از نوک انگشتهایش خون میچکید.
یک روز، دوک نخریسی او خونی شد. خم شد تا آن را در آب چاه بشوید. ناگهان دوک از دستش به ته چاه افتاد. دختر گریهکنان به خانه برگشت و همهچیز را برای نامادری تعریف کرد. نامادری بیرحم او را کتک زد و گفت: «تو مخصوصاً دوک را ته چاه انداختی؛ حالا خودت برو و آن را دربیاور.»
دختر به سر چاه برگشت؛ اما نمیدانست چه کار کند. عاقبت تصمیم گرفت و با ترسولرز توی چاه پرید. وقتی در چاه چشمهایش را باز کرد، دید که در یک دشت زیبای پر از گل است و خورشید میتابد. دختر راه افتاد و به تنوری رسید که پر از نان بود. یکی از نانها فریاد زد: «مرا بیرون بیاور، مرا بیرون بیاور. الآن میسوزم. ما را زیادی توی تنور گذاشتهاند.»
دختر بهسرعت درِ تنور را باز کرد و همهی نانها را درآورد و بعد به راهش ادامه داد: کمی که رفت به درخت سیبی رسید که پر از سیبهای رسیده بود. یکی از سیبها فریاد زد: «مرا تکان بده، مرا تکان بده، ما کاملاً رسیدهایم.»
دختر درخت را تکان داد و سیبها مثل باران از شاخهها ریختند. دیگر حتی یک سیب هم روی شاخههای درخت نماند. دختر آنقدر رفت و رفت تا به یک خانهی کوچک رسید. پیرزنی توی خانه نشسته بود و به او نگاه میکرد. دندانهای پیرزن بهقدری بزرگ بود که دختر از او ترسید و خواست فرار کند. پیرزن او را صدا کرد و گفت: «نترس بچه جان! بیا و در کارِ خانه به من کمک کن. رختخوابم را تکان بده و مرتب کن. وقتیکه خوب لحافم را بتکانی تا پرهایش بریزند، بعضی جاها روی زمین برف میبارد. مگر مرا نمیشناسی؟ من ننه سرما هستم.»*
________________________
* به این دلیل در شهر هِسِن (Hessen) وقتی برف میبارد، مردم میگویند: «خانمِ هِلِه (ننه سرما) دارد لحافش را تکان میدهد.»
دختر که از همصحبتی با پیرزن خوشش آمده بود، قبول کرد که کارهای او را انجام دهد. او سعی میکرد هر کاری را تا جایی که میتواند بهخوبی انجام بدهد.
مدتی گذشت. در کنار پیرزن به دختر خیلی خوش میگذشت. هرروز غذاهای خوبی میخوردند و باهم حرف میزدند. ولی دختر از ته دل خوشحال نبود. عاقبت یک روز به ننه سرما گفت: «درست است که اینجا به من خیلی خوش میگذرد و میدانم که در خانهی خودمان خوشبخت نیستم، ولی دیگر نمیتوانم بیشتر از این اینجا بمانم.»
ننه سرما گفت: «خوشحالم که میخواهی به خانهات برگردی. تو خیلی خوب برای من کار کردی و حالا من خودم راه خانهات را نشانت میدهم.»
پیرزن دست دختر را گرفت و او را بهطرف دروازهای برد. درهای دروازه باز شد و همینکه دختر زیر دروازه رسید، باران تندی از طلا بر سرش ریخت. طلاها لایهلایه، سرتاپای او را پوشاندند.
پیرزن دوک نخریسی دختر را به او داد و گفت: «این حق توست، چون دختر کاری و زرنگی هستی.»
دروازه بهسرعت پشت سر دختر بسته شد و همینکه او به خودش آمد، دید که روی زمین و نزدیک خانهی خودشان است. وارد حیاط شد. خروسی که روی لبهی چاه آب نشسته بود، صدا زد: «قوقولیقوقو، قوقولیقوقو، دختر طلا آمده …»
نامادری تا دید که سرتاپای دختر از طلاست به استقبالش آمد و به او خوشآمد گفت. بعد، از دختر خواست تا ماجرا را تعریف کند.
فردای آن روز، نامادری تصمیم گرفت دختر زشت و تنبلش را هم زیبا و ثروتمند کند. او را سر چاه فرستاد تا نخ بریسد. دخترک حوصلهی نخریسی نداشت؛ اما برای اینکه دوکش خونی بشود، دستش را با خار زخمی کرد و بعد دوک را ته چاه انداخت و فوری خودش هم توی چاه پرید، او هم به آن دشت زیبا رسید و همان راه را رفت. همینکه به تنور رسید، یکی از نانها داد زد: «مرا بیرون بیاور، مرا بیرون بیاور. وگرنه میسوزم. ما نانها زیادی توی تنور ماندهایم.»
دختر تنبل گفت: «نمیخواهم! دست و لباسم کثیف میشود» و به راهش ادامه داد.
کمی بعد به درخت سیب رسید. سیبی فریاد میزد: «مرا تکان بده، مرا تکان بده؛ ما همگی رسیدهایم.»
دختر اخم کرد و گفت: «نمیخواهم! شاید یک سیب روی سرم بیفتد» و به راهش ادامه داد.
دختر رفت و رفت تا جلو خانهی ننه سرما رسید. او را دید و نترسید. چون قبلاً دربارهی دندانهای بزرگش شنیده بود. به او گفت: «آمدهام در کارهای خانه کمکتان کنم.»
پیرزن گفت: «خوشآمدی، بیا تو و کار را شروع کن.» روز اول، دختر زرنگ بود و چون به پاداش کارش فکر میکرد، هر کاری ننه سرما میگفت انجام میداد؛ اما روز دوم، تنبلی را شروع کرد و روز سوم تنبلتر شد. چون دیگر نمیخواست آنجا بماند. رختخواب ننه سرما را هم خوب تکان نداد و پرهای آن را نریخت.
ننه سرما که از دست او خسته شده بود، گفت: «باید هرچه زودتر از اینجا بروی.»
دختر که منتظر باران طلا بود، خوشحال شد و گفت: «بله بهتر است زودتر بروم. خیلی خسته شدهام.»
پیرزن دروازه را به دختر نشان داد. همینکه دختر زیر دروازه ایستاد، یک دیگ پر از قیر روی سرش ریخت. پیرزن به او گفت: «این هم مزد خدمت تو» و درهای دروازه بسته شد.
دختر سراپا قیری به خانه آمد. خروسی که روی لبهی چاه نشسته بود داد زد: «قوقولیقوقو، قوقولیقوقو، دختر قیری آمده …»
بعد مادر دختر هر کاری که کرد نتوانست قیر را از بدن او پاک کند و تا روزی که دختر زنده بود، قیر به بدنش چسبیده بود.