کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (2)

داستان آرتورشاه و دلاوران میزگرد: جلد 6 کتابهای طلائی برای نوجوانان

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (1).jpg

آرتورشاه و دلاوران میزگرد

مترجم: محمدرضا جعفری

چاپ اول: 1342

چاپ چهارم:1353

مجموعه کتابهای طلائی

تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

یادداشت انجمن تایپ:

در هنگام تایپ، تغییرات زیر در اسامی متن صورت گرفت:گاینور به گوئِنه‌ویر ، جرینت به گرینت و ماردرد به موردرِد تغییر کرد.

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (3).jpg

فهرست مطالب

1.آرتور و مرلین

۲. شمشیر سحرآمیز

3. ویوین و مرلین

4.گارت و لینت

5. گرینت و اِنید

6. سِرملیگرانس

7. مرگ آرتورشاه

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

به نام خدا

1.آرتور و مرلین

روزگاری پادشاه بزرگ و عادلی در انگلستان سلطنت می کرد که آترشاه نام داشت. آترشاه به شاهزاده خانمی به نام «آگرین» دل بسته بود. اما این شاهزاده و خانم او را دوست نداشت: آترشاه آن قدر از این موضوع غمگین بود که همه فکر می کردند بزودی می میرد.

در آن زمان جادوگر مهربانی زندگی می کرد به نام مرلین که می توانست خود را به صورت هر پرنده یا جانوری در آورد و طوری از نظر همه پنهان شود که هیچکس او را نبیند؛ به وسیله جادو به هر جایی که دلش می خواست می رفت.

یک روز مرلین به دربار آترشاه رفت و گفت: «ای پادشاه، من به تو کمک می کنم تا بتوانی با شاهزاده خانم آگرین عروسی کنی. او از تو پسری به دنیا می آورد. من به شرطی به تو کمک می کنم که پسرت را به من بدهی.»

پادشاه گفت: «بسیار خوب او را به تو خواهم داد.» به این ترتیب آترشاه با آگرین ازدواج کرد، و پس از نه ماه و نه روز دارای پسری شدند که اسمش را «آرتور» گذاشتند. وقتی که سه روز از به دنیا آمدن آرتورگذشت، پیرمردی به قصر پادشاه آمد. این پیرمرد همان مرلین، جادوگر مهربان بود. آترشاه پسرش را در آغوش گرفت و او را بوسید و به مرلین داد.

مدتها گذشت تا آنکه آترشاه بیمار شد و بعد از چند روز درگذشت. بر سر به چنگ آوردن تخت سلطنت بین شوالیه ها و بزرگان و ثروتمندان کشور جنگ درگرفت. زیرا هر کدام از آنها می خواست خودش پادشاه شود. مرلین آرتور را به دست مرد دلاوری به نام «سراکتور» سپرد. آرتور با پسر سراکتور که «سرکای» نام داشت زندگی کرد و در خانه آنها بزرگ شد.

وقتی که آرتور، جوان رشید و برومندی شد، مرلین پیش اسقف کلیسای بزرگ رفت و گفت: «تمام مردان سرشناس انگلستان را به لندن دعوت کنید، تا مردی که پادشاهشان می شود را ببینند.»

همه مردان بزرگ و ثروتمند انگلستان به لندن آمدند و به کلیسا رفتند و اسقف برای آنها صحبت کرد. وقتی که حرفهای اسقف تمام شد و آنها از کلیسا بیرون آمدند، چشمشان در جلو کلیسا به سنگ بزرگی افتاد که شمشیری در آن فرو رفته بود و روی سنگ نوشته شده بود:

« هر کس بتواند این شمشیر را از سنگ بیرون بکشد، پادشاه این سرزمین است ! »

همه شوالیه ها آمدند و خواستند شمشیر را از سنگ بیرون بکشند اما هیچکدام نتوانستند شمشیر را از میان سنگ بیرون بکشند. شمشیر از جایش تکان نمی خورد.

در آن زمان رسم بود وقتی که شوالیه ها با یکدیگر نیزه بازی می کردند، اول با نیزه و بعد با شمشیر می جنگیدند و بیشتر هم در جنگ با شمشیر بود که یکی پیروز می شد و دیگری شکست می خورد.

در یکی از همان روزها بود که مسابقه نیزه بازی بزرگی در لندن برپا شد. سراکتور و پسرش سرکای و آرتور هم به این مسابقه رفتند. سر کای و آرتور سوار اسبهایشان شدند و به طرف میدان مسابقه به راه افتادند. در راه سر کای گفت: «آه ! شمشیرم را در خانه جای گذاشته ام !»

به طرف خانه برگشتند و به کلیسا رسیدند. آرتورگفت: «ببین، توی آن سنگی که در جلو کلیساست شمشیری فرو رفته ، تو شمشیر مرا بردار و من هم همین را از سنگ بیرون می کشم.» سپس از اسب پیاده شد و به سوی سنگ رفت. دسته شمشیر را در دست گرفت و با یک فشار آن را بیرون کشید.

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (4).jpg

وقتی که آنها به میدان مسابقه رسیدند سراکتور شمشیر را دید و دست آرتور را بوسید و گفت: «تو پادشاه ما هستی.»

بعد با هم به نزد اسقف رفتند و اسقف دوباره همه شوالیه ها و بزرگان کشور را دعوت کرد و به آرتورگفت: «شمشیر را دوباره توی سنگ فرو کن.»

آرتور چنین کرد. اما هیچیک از شوالیه ها نتوانستند شمشیر را از سنگ بیرون بکشند. بعد آرتور پیش آمد و دوباره شمشیر را بیرون کشید. آنوقت تمام شوالیه ها فریاد زدند: «آرتور پادشاه است ! آرتور پادشاه ماست ! »

سپس همه بزرگان و شاهزادگان به کلیسا رفتند و اسقف آرتور را پادشاه انگلستان اعلام کرد.

به این ترتیب آرتور پادشاه شد و با شاهزاده خانم «گوئنه ویر» عروسی کرد و شاهزاده خانم، ملکه انگلستان شد..

مرلین دستور داد میزگردی ساختند و 150 صندلی دور آن چیدند و نام هر شوالیه ای را که بر روی هر یک از آن صندلی ها می نشست جلویش به روی چوب میز کندند.

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (5).jpg

دستور مرلین اجرا شد و ۱۲۸ شوالیه دور میز در کنار هم نشستند.

سالها گذشت و شوالیه های جدید یکی پس از دیگری بر صندلیهای باقیمانده میزگرد نشستند و رفته رفته ۱4۹ صندلی پر شد؛ تنها یک صندلی باقی ماند که «صندلی خطرناك» نام داشت. این صندلی را از آن جهت خطرناك می گفتند که اگر مرد بیدادگری بر آن می نشست مجازاتش مرگ بود. بعد از مدتها جای خالی این صندلی هم به وسیله شوالیه ای به نام «سرگالاهد» پر شد.

۲. شمشیر سحرآمیز

آرتور شاه بعد از آنکه پادشاه شد به همه جای انگلستان سفر کرد. می خواست رعایای خودش را بشناسد و به آنها کمک کند. در یکی از این سفرها گذارش به جنگل بزرگی افتاد. در جنگل پیش می رفت و هوا کم کم تاریک می شد. ناگهان قلعه ای دید که تا آن زمان هرگز قلعه ای به بزرگی و زیبایی آن نديده بود.

وقتی که نزدیکتر رسید دروازه قلعه باز شد و بانویی به همراه چندین مستخدم از آن بیرون آمد و گفت: «پادشاها از شما خواهش می کنم که شب را در خانه من بگذرانید. شب نزدیک است و شما باید غذا بخورید و جایی برای خواب داشته باشید.» این بانو ملکه «آنور» نام داشت.

آرتور شاه گفت: «متشکرم!» و به قلعه وارد شد.

پس از خوردن غذا ملکه آنور به مستخدمینش دستور داد که شاه را به اتاق خوابش راهنمایی کنند.

صبح فردای آن روز ملکه آنور از پادشاه خواست که به تماشای قلعه اش برود، و چیزهای زیبایی را که در آن دارد ببیند. وگفت: «طلاها و جواهرات و ثروت من بیشمار است و مانند آنها در جهان پیدا نمی شود .»

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (6).jpg

آنها از اتاق به اتاق دیگر می رفتند و لحظه به لحظه چشمان آرتور از دیدن آن همه زیبایی و ثروت گردتر می شد. تا جایی که فهمید ملکه آنور جادوگری بیش نیست.

بعد آنها به بالای برج قلعه رفتند و ملکه گفت : « آن باغهای زیبا و مزرعه های سبز و خرم را ببینید. همه آنها مال من است. دراینجا بمانید و صاحب همه اینها باشید. در غیر این صورت هرگز نمی توانید پای خود را از اینجا بیرون بگذارید. زیرا درهای این قلعه همیشه بسته است و دورتا دور آن را دیوارهای بلند گرفته است. اگر هم مقاومت کنید مستخدمين وسربازان من حاضرند و وادارتان می کنند در اینجا بمانید. اگر بخواهید دست از پا خطا کنید، به اشاره من شما را خواهند گشت. »

آرتورشاه گفت: «من ازجادوی تو ترسی ندارم. سربازانت هم نه می توانند مرا یکشند و نه می توانند مرا وادار کنند که در اینجا بمانم ! »

بعد شمشیرش را در دست گرفت و به راه افتاد و از قلعه و دروازه آن بیرون آمد.

خانه «سرپلینور» از قلعه ملکه زیاد دور نبود. ملکه آنور یکی از خدمتکارانش را نزد او فرستاد و گفت: «به سر پلینور بگو که شوالیه بدجنسی می خواهد به قلعه من بیاید و مرا بکشد و جواهراتم را بدزدد. او الان در نزدیکیهای خانه تو است. برو با او بجنگ و مرا نجات بده.»

وقتی که این حرف به گوش سرپلینور رسید بی درنگ خود را آماده کرد و از خانه بیرون آمد و با آرتور شاه به جنگ پرداخت

او که سوار بر اسب بود با نیزه اش به آرتور حمله برد و او را به زمین انداخت. و بعد آنها با شمشیر جنگیدند. جنگ آنقدر ادامه یافت تا شمشیر آرتور شکست.

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (7).jpg

سر پلینور فریاد زد: «هوم ! جنگ را باختی.»

آرتور شمشیر شکسته اش را به کناری انداخت و ناگهان به سرپلینور حمله کرد و او را به زمین انداخت و پایش را روی سر او گذاشت. بعد کلاهخود او را از سرش برداشت. سرپلينور به آرتور نگاهی کرد و گفت: «اوه! این پادشاه است ! من نمی دانستم.» و بعد آنچه را ملکه آنور به او گفته بود برای آرتور تعریف کرد و با هم آشتی کردند.

چون شمشیر آرتور در جنگ با سرپلینور شکسته بود، مرلین نزد او آمد و گفت: «با من بیا تا بهترین شمشیر دنیا را به تو بدهم. این شمشیر سحرآمیز است.»

پادشاه و مرلین به جنگل رفتند. درختان پر شاخ و برگ، جنگل را تاریک کرده بود و آرتور نمی توانست آسمان را ببیند. بعد از مدت درازی به جای روشن و بازی رسیدند که در آنجا یک دریاچه کوچک به چشم می خورد. آرتور و مرلین کنار دریاچه ایستادند و یک مرتبه آرتور دید دستی که شمشیری را گرفته بود از آب بیرون آمد.

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (8).jpg

مرلین گفت: «برو و آن شمشیر را بگیر. این شمشیر سحرآمیز است و ملکه دریاچه آن را برایت ساخته است. ملکه در خانه اش، زیر این آبها زندگی می کند.»

قایقی در کنار دریاچه بود. آرتور آن را سوار شد و رفت تا شمشیر را بگیرد. غلاف شمشیر از طلا و جواهر بود. مرلین به او گفت: «غلاف آن را هم با خودت بیاور. این غلاف سحرآمیز است و هر کس که آن را به کمر داشته باشد هرگز کشته نمی شود.»

در آن زمان در انگلستان ملکه جادوگری زندگی می کرد که اسمش «مورگان لوفای» بود و آرتورشاه که نمی دانست او جادوگر است، او را از دوستان خود می دانست.

یک روز که آرتور به شکار می رفت و از طرفی هم نمی خواست شمشیرش را همراه ببرد نیزه اش را برداشت و شمشیر را به ملکه مورگان لوفای سپرد و به او گفت: «در برگشتن می آیم و آن را می برم.»

آرتور پیشاپیش مردانی که با او بودند اسب می تاخت. ناگهان پشت سرش را نگاه کرد و دید تنهاست و از همراهانش خبری نیست. خواست برگردد، راه را نشناخت. تا شب در جنگل به این طرف و آن طرف رفت اما نتوانست راه را پیدا کند. ناگهان نور ضعیفی به چشمش خورد. به سوی آن روانه شد.

اما خیلی زود متوجه شد که این نور از کشتی کوچک و زیبایی است که در کنار ساحل دریاچه ایستاده است.

به سمت کشتی رفت. درون اتاقک کشتی مقداری غذا و شراب روی یک میز بود و در گوشه دیگر تختخوابی حاضر و آماده. آرتور با خودش گفت: « شب را در اینجا می مانم. صبح که شد راه را پیدا می کنم و بر می گردم و در راه شمشیرم را از ملکه مورگان می گیرم و به خانه می روم.»

به این ترتیب آرتورشاه غذایش را خورد و در آنجا خوابید. اما صبح که بیدار شد، دید که در کشتی نیست بلکه در اتاقی است که پنجره کوچکی دارد و درش را از بیرون قفل کرده اند.

سه مرد دیگر هم در آن اتاق بودند. آرتور سرگذشت آنها را پرسید. آنها شوالیه بودند. به او گفتند: «اینجا قلعه سرداماس است و او ما را اسیر کرده و به اینجا آورده است و می گوید اگر برای من بجنگید آزادتان می کنم. و اگر این کار را نکنید تا آخر عمرتان باید در اینجا بمانید.»

چیزی نگذشت که قفل در صدا کرد و چند سرباز آمدند و آرتور را با خود به تالار بزرگی بردند که سرداماس در آن نشسته بود. آرتورشاه گفت: «اگر تو آن سه شوالیه را به من ببخشی من برایت می جنگم. آن سه شوالیه با من خواهند بود و بعد از اینکه برایت جنگیدم ما چهار نفر با هم به خانه هایمان برمی گردیم .»

سرداماس جواب داد: «حرفت را قبول دارم.»

در همین وقت خدمتکاری به تالار آمد و به سرداماس گفت: «ملکه مورگان لوفای شمشیر آرتورشاه را برایش فرستاده.»

آرتورشاه از اینکه دید شمشیرش به دستش رسیده خوشحال شد و خود را برای جنگ آماده کرد.

وقتی که آرتور به میدان نبرد رفت شوالیه دیگری در آنجا دید. روی سپر آن شوالیه هیچ علامتی دیده نمی شد تا معلوم شود که او کیست و صورتش را هم طوری پوشانیده بود که آرتور نمی توانست او را بشناسد. جنگ شروع شد. اما شمشیر آرتور به سپر آن شوالیه نمی خورد. وقتی که می جنگیدند، آرتور فهمید که شمشیر، شمشیر خودش نیست. با این همه ناگزیر بود تا آخر بجنگد. جنگ آنقدر ادامه یافت تا شمشیر آرتور شکست. در این وقت شوالیه گفت: «بگو جنگ را باخته ای تا ترا نکشم.»

آرتور فریاد زد: «نه! من باز هم می جنگم»

آنگاه با شمشیر شکسته اش به فرق سر شوالیه کوفت. ضربه به قدری شدید بود که شوالیه به زمین افتاد و شمشیر از دستش رها شد. آرتور به تندی آن را برداشت و فهمید که شمشير همان شمشیر سحرآمیز اوست!

غلاف شمشیر به کمر شوالیه بود. آرتور غلاف را از کمر او باز کرد و گفت: «کیستی و نامت چیست؟»

شوالیه جواب داد: «من سِر آکولون شوالیه میزگرد هستم.»

آرتورگفت: «پس چرا با شاه خودت جنگیدی!»

سر آکولون گفت: «نمی دانستم که شما آرتور شاه هستید. فکر می کردم شما سرداماس هستید! ملکه مورگان لوفای به من گفت: آرتور شاه در قلعه سرداماس زندانی است. تو باید بروی و با سرداماس بجنگی و او را نجات بدهی. و بعد گفت: این هم شمشیر آرتورشاه و این هم غلافش. آنها را همراه خودت داشته باش تا در جنگ شکست نخوری.» .

آرتورشاه به قصرش برگشت و با همه شوالیه های خود به جنگ سرداماس رفت و او را شکست داد. سرداماس دستگیر شد. وقتی که او را پیش آرتورشاه بردند آرتور از او پرسید: «قصد تو از این کارها چه بود؟ »

سرداماس جواب داد: «من قصدی نداشتم و فقط به دستور ملکه مورگان لوفای رفتار می کردم.»

آرتورشاه گفت: «تو دیگر شواليه نیستی و دیگر نباید سپر و شمشیر با خودت داشته باشی. من قلعه و تمام داروندارت را از تو می گیرم و به برادر کوچکت می دهم.»

حالا بشنوید از ملکه لوفای. او وقتی شنید که آرتور زنده مانده خودش را به ملکه گوئنه ویر زن آرتور رساند و گفت: «باید به سرزمین خود برگردم. زیردستان من می خواهند که به پیش آنها بروم.»

ملکه گوئنه ویر جواب داد: «نرو، حتما آرتور در راه برگشتن به خانه است. او بزودی به اینجا می رسد و از دیدن تو خوشحال می شود.» ملکه گوئنه ویر نمی دانست که چرا مورگان لوفای می خواهد از آنجا برود.

مورگان لوفای گفت: «نه! نه! باید برگردم.» این را گفت و به تنهایی از قصر بیرون رفت.

مورگان لوفای تمام روز و شب را اسب راند و در راه به هر کسی می رسید از او می پرسید: «آرتورشاه کجاست؟ بگویید شاه کجاست ؟ »

عاقبت به مردی برخورد. آن مرد به او گفت: «آرتورشاه بیمار است. در قلعه سرداماس جنگ سختی کرده و حالا در خانه را هبه هاست.»

مورگان لوفای به راهش ادامه داد تا به خانه راهبه ها رسید و گفت: «خسته وگرسنه ام چون از راه دوری آمده ام و تمام شب و روز را اسب رانده ام . خواهش می کنم به من غذا بدهید.»

آنها برای او غذا آوردند. او وقتی غذایش را خورد و خوب سیر شد پرسید: «آیا شخص دیگری هم در اینجا هست؟»

آنها جواب دادند: «بله آرتورشاه. و حالا هم خوابیده است.»

ملکه مورگان لوفای فریاد زد: «آه! آرتورشاه! من نمی توانم اینجا بمانم و با او صحبت کنم. باید به راهم ادامه بدهم. اما اجازه می دهید او را ببینم ؟ او را خیلی دوست می دارم ! سعی می کنم بیدار نشود.»

مورگان لوفای آهسته وارد اتاق شد، و در کنار تختخواب شاه ایستاد و دید که شاه دستش را روی دسته شمشیر سحرآمیزش گذاشته و به خواب رفته است. فکر کرد که با برداشتن شمشیر، شاه بیدار می شود. در فکر چاره بود که ناگهان چشمش به غلاف شمشیر افتاد که پایین تختخواب افتاده بود. آنرا برداشت و زیر لباسش پنهان کرد و به آهستگی از اتاق بیرون رفت. بعد سواره از آنجا فرار کرد.

مدتی بعد شاه از خواب بیدار شد و دید که غلاف شمشیرش نیست. راهبه ها را صدا زد و پرسید: «آیا وقتی من خواب بودم کسی به اتاقم آمد؟ »

آنها جواب دادند: «فقط ملکه مورگان لوفای. او نمی توانست صبر کند تا بیدار شوید و شما را بسیار دوست می داشت از ما خواهش کرد که بگذاریم یکبار صورتتان را نگاه کند.»

شاه گفت: «متشکرم! از شما متشکرم که در خانه تان از من مراقبت کردید. در اینجا به من بسیار خوش گذشت. من الان باید بروم. باید مورگان لوفای را دنبال کنم. او غلاف شمشیرم را دزدیده است ! »

سپس سوار بر اسبش شد و از راهی که مورگان لوفای رفته بود با سرعت پیش تاخت تا به رودخانه ای رسید. در کنار رودخانه مردی را دید که داشت گاوهایش را می چرانید. پرسید: «کسی از این طرف ها نگذشت؟»

مرد جواب داد: «چرا. زن جوان و زیبایی با شتاب از اینجا رد شد.» آرتور از رودخانه گذشت تا به بالای تپه ای رسید و از آنجا به پايين نگاه کرد. در فاصله دوری مورگان لوفای را دید.

مورگان لوفای به پشت سرش نگاه کرد، شاه را دید که با سرعت زیاد به طرف او می تازد. باشتاب خودش را به بالای تپه ای سنگی که در آن نزدیکی بود رساند و از آن طرف تپه سرازیر شد تا به دریاچه ای که در پای آن بود رسید. آب آن دریاچه سیاه بود. نه حیوانی در آن به چشم می خورد و نه پرنده ای بر روی درختان دور و بر دیده می شد.

ملکه از اسبش پیاده شد و غلاف را در وسط دریاچه انداخت و فریاد زد: «آرتورشاه دیگر آن را پیدا نمی کند و غلاف شمشیر هم دیگر او را در جنگها حفظ نمی کند، زیرا این غلاف دیگر پیدا نمی شود.» و بعد از آنجا دور شد.

آرتورشاه به تپه رسید اما مورگان لوفای را نديد و نفهمید او از کدام طرف رفته است، زیرا پیدا کردن رد پای اسبش بر روی تپه سنگی کار آسانی نبود.

به این ترتیب مورگان لوفای به سرزمین خود فرار کرد و آرتور هم شمشیر سحرآمیز را تا زمانی که زنده بود با خود داشت، اما غلاف آن هرگز به دستش نیامد.

3. ویوین و مرلین

تا زمانی که آرتورشاه جوان و بی تجربه بود، مرلین ، جادوگر مهربان همیشه و همه جا او را راهنمایی و کمک می کرد. به کمک او بود که آرتور شهر زیبای « کاملوت» را ساخت و آنجا را پایتخت خودش کرد.

مرلین پیر شد و دانست که آرتور دیگر می بایست بدون کمک جادوی او به سلطنت خود ادامه دهد و به تنهایی همه کارها را بچرخاند.

یک روز به او گفت: «دیگر نمی توانم بیش از این با تو باشم. من بزودی در غاری زندانی می شوم که بیرون آمدن از آنجا برایم ممکن نیست و تو از این پس باید بیشتر به فکر خودت باشی.»

آرتورگفت: «مگر نمی توانی به کمک نیروی جادويت خودت را از آن غار نجات بدهی؟»

مرلین جواب داد: «نه من نمی توانم. هر چه خدا بخواهد باید همان بشود.»

بانو «ویوین» برای دیدن شهر کاملوت از زادگاه خود بیرون آمد. در راه مدتی نزد ملکه دریاچه (که شمشیر سحرآمیز را ساخته بود) ماند. ملکه دریاچه جادوگر بزرگی بود. ویوین جادوگری را از او آموخت و وقتی که جادوگر چیره دستی شد از او خداحافظی کرد و یکسر به کاملوت رفت و پیش مرلین به یادگرفتن درس پرداخت و هنگامی که اسرار جادوگری مرلین را فهمید به خودش گفت: «اکنون من بیشتر از مرلین از اسرار جادوگری خبر دارم . مرلین دیگر پیر شده است. باید او را بکشم یا در یکجا زندانیش کنم. آنوقت من بزرگترین جادوگر دنیا می شوم .»

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (9).jpg

یک روز ویوین و مرلین به ده دورافتاده ای رفتند. در آن ده تپه سنگی بزرگی بود که در دامنه آن غاری جادویی وجود داشت.

مرلین به ویوین گفت :

«الان در غار باز است؛ اما اگر وردی بخوانی در بسته باز خواهد شد !»

ویوین پرسید: «اگر در غار بسته باشد و بخواهیم آن را باز کنیم باید چه وردی بخوانیم؟»

مرلین گفت: «نمی دانم. من فقط می دانم چطور می توان در غار را بست؛ ولی هیچ نمی دانم چطور می شود آن را باز کرد.»

ویوین گفت: «من توی غار می روم. تو هم با من بیا!»

آن وقت مرلین و ویوین وارد غارشدند اما ویوین به تندی از غار بیرون دوید و وردی خواند. درغار بسته شد و مرلین هرگز نتوانست خودش را از آنجا نجات بدهد. شاید هم الان او در آنجا باشد و اگر کسی بتواند در غار را باز کند او دوباره بیرون بیاید و با نیروی جادویش ما را خوشبخت کند.

از آن پس آرتور از کمکهای مرلین محروم شد

4.گارِت و لینِت

روزی آرتورشاه با همسرش ملکه گوئنه ویر و همه شوالیه ها دور میزگرد نشسته بودند که مرد جوان بلند قد و قوی هیکلی داخل تالار شد.

آرتورشاه از او پرسید: «کیستی و چه می خواهی؟»

مرد جوان گفت: « اسمم گارِت است. و برای سه آرزو به اینجا آمده ام. اولین آرزویم این است که به من اجازه بدهید یک سال تمام در اینجا بخورم و بنوشم »

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (10).jpg

شاه گفت: «خوب، این آرزویت برآورده می شود. تو با سرکای صحبت کن و هر چه او گفت انجام بده.»

البته به یاد داریم که آرتورشاه با سرکای در خانه پدر سرکای بزرگ شده بود. و سرکای در آن موقع یک شوالیه میزگرد بود. سرکای به مرد جوان نگاهی کرد و گفت: «این مرد شوالیه نیست. اگر او شوالیه یا پسر یک شوالیه بود، اول از ما می خواست که یک اسب و یک دست زره و اسلحه به او بدهیم. او پسرکی بیش نیست و باید با خدمتکاران کار بکند و با آنها غذا بخورد.»

«سرلانسلوت» که دلیرترین و زورمندترین شوالیه آرتورشاه بود گفت: «قوی به نظر می آید اما خیلی جوان است. و برای همین از ما تقاضای زره و اسلحه و اسب نکرده، اما مهم نیست، او بزرگ می شود و شاید از ما هم پرزورتر شود. به او اجازه بده با ما غذا بخورد.»

گارت جواب داد: «نه من باید دستور سرکای را عمل کنم. من با خدمتکاران کار می کنم و با آنها غذا می خورم.»

پس از یک سال، گارت به تالار بزرگ میزگرد که آرتور و شوالیه هایش در آنجا نشسته بودند رفت و با شوالیه های آرتورشاه نشست. در برابر شاه زن زیبایی ایستاده بود.

زن می گفت: «پادشاها، اسم من لینِت است و از تو تقاضای کمک دارم. چهار شوالیه خواهرم را دزدیده اند و به قلعه خودشان برده اند. آنها هر کدام اسم خود را صبح، نیمروز، غروب و شب گذاشته اند. یکی از شوالیه هایتان را بفرستید تا او را نجات بدهد. سرلانسلوت را بفرستید.»

گارت فریاد زد: «پادشاها ! اجازه می دهید من بروم؟ این دومین تقاضای من است.» آرتورشاه گفت: «بسیار خوب، گارت می توانی بروی!»

بانو لینت به گارت نگاه کرد. فکر می کرد گارت یک مستخدم است. گفت: «من از شما تقاضا کردم سرلانسلوت را بفرستید، اما شما می خواهید یک شاگرد آشپز همراه من بفرستید.»

آرتورشاه به گارت زره و اسلحه و اسب داد و او با لينت رفت. لینت که در تمام راه در جلو گارت اسب می راند حتی یک کلمه هم با او صحبت نکرد.

رفتند و رفتند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. در کنار رودخانه چادر قرمزی به چشم می خورد که در جلو آن مردی ایستاده بود. او همان شوالیه ای بود که خود را «صبح» می خواند و زره آبی رنگی به تن داشت. بانو لینت گفت: « پسرك آشپز چرا ایستاده ای؟ چرا فرار نمی کنی؟ پیش از اینکه به تو حمله کند و تو را بکشد فرار کن.»

گارت ساکت شد و جوابی نداد؛ اسبش را به کنار رودخانه راند و با آن مرد روبرو شد. آنها ابتدا با نیزه جنگیدند. سپس نبردشان را با شمشیر ادامه دادند. در این وقت سپرگارت از دستش افتاد اما او همچنان می جنگید. سرانجام صبح جلو پای او به زمین خورد و فریاد زد: «مرا نکش!»

گارت گفت: «اگر بانو لینت از من بخواهد که ترا نکشم تو زنده می مانی، تصميم با اوست.»

لينت گفت: «از تو تقاضایی ندارم آشپز »

گارت خواست او را بکشد که بانو لینت با دستپاچگی فریاد زد: «در این صورت تقاضا می کنم…»

آنها به راهشان ادامه دادند. باز هم بانو لینت پیشاپیش گارت اسب می راند اما این بار فاصله شان کمتر شده بود زیرا جنگ دلیرانه گارت را با شوالیه صبح دیده بود

کم کم روز به نیمه می رسید و تابش آفتاب بیشتر می شد که آنها باز به رودخانه ای رسیدند. در آن سوی رودخانه گارت شوالیه نیمروز را دید .شوالیه نیمروز فریاد زد: «کیستی ؟ »

بانو لینت گفت: «این یک پسر آشپز است که آرتورشاه او را به جنگ تو فرستاده. او برادرت را شکست داده و حالا به سراغ تو آمده است ! »

شوالیه نیمروز با اسبش به آب زد و آنها در میان آبهای خروشان با هم به جنگ پرداختند.

گارت با شمشیرش چنان ضربتی به شوالیه زد که او از اسبش به رودخانه پرت شد.

بانو لینت گفت: «ضربة شمشیر تو او را نینداخت بلکه او خودش از اسبش افتاد.»

گارت جوابی نداد و آنها به راهشان ادامه دادند. تا نزدیکی های شب اسب راندند، غروب شده بود که به تپه ای رسیدند. از بالای تپه چشم گارت به رودخانه بزرگی افتاد. از تپه پایین آمدند. دیدند مردی کنار رودخانه ایستاده است که زره قرمز رنگی به تن دارد و روی سپرش منظره غروب آفتاب نقاشی شده. آن مرد که کسی جز شوالیه غروب نبود فریاد زد: «آهای ! شوالیه ظهر برای چه به اینجا آمده ای؟»

بانو لینت گفت: «این برادرت نیست. این پسری است که آرتورشاه به جنگ تو فرستاده. او دو برادرت را شکست داده و حالا آمده تا با تو هم بجنگد.»

شوالیه غروب به گارت حمله کرد ولی نیزه گارت او را از اسب به زمین انداخت و بعد آنها با شمشیر جنگیدند؛ گارت با خود فکر کرد: «من تا حالا با دو شوالیه جنگیده ام و خسته هستم اما او تازه نفس و قوی است. دیگر نمی توانم به جنگ ادامه بدهم!»

بانو لینت فریاد زد: «گارت بجنگ! بجنگ! حمله کن!»

شوالیه غروب به گارت حمله برد و خواست ضربه ای محکم به سر او بزند اما شمشیرش به شمشیرگارت خورد و شکست. گارت او را بر سر دست بلند کرد و به رودخانه انداخت.

بعد نزد بانو لینت برگشت و گفت: «جلو برو و مرا به محل چهارمین و آخرین شوالیه راهنمایی کن !»

بانو لینت گفت: «تو حالا دیگر باید در کنارم اسب برانی برای آنکه مرد و مردانه جنگیدی.» و بعد از آنکه گارت خودش را به او رساند ادامه داد که: «می گویند شب دلیرترین و قویترین این چهار شوالیه است و با ده مرد قوی هیکل برابری می کند. ما لحظه ای همینجا می مانیم و غذا می خوریم و بعد به سراغ او می رویم.»

آنها رفتند تا به بالای تپه ای رسیدند. در آنجا غاری بود. به درون غار رفتند و لینت آتشی روشن کرد. بعد خوردند و نوشیدند تا غروب شد. آن وقت از تپه سرازیر شدند و رفتند تا عاقبت بانو لینت گفت: «همانجا است!»

گارت چشمش به قلعه ای افتاد که سر به آسمان کشیده بود. در جلو قلعه چادر سیاهی برپا کرده بودند که نوری در داخل آن دیده می شد.

گارت فریاد زد: «آهای بیا بیرون!» اما جوابی نیامد.

گارت دوباره فریاد کشید: «آهای بیا!»

در همین موقع شوالیه ای که زره سیاهی پوشیده و بر اسبی سوار بود از چادر بیرون آمد. روی سپر او یک اسکلت نقاشی شده بود..

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (11).jpg

بانو لینت ترسید و چشمهایش را بست.

گارت به شوالیه سیاه نگاه کرد و گفت: «اگر نیروی تو به اندازه ده مرد است، چرا می خواهی مرا با آن سر مرده ای که روی سپرت نقاشی شده است بترسانی؟ من از تو نمیترسم، بیا جلو و بجنک!»

جوابی نیامد!..

گارت به شوالیه حمله کرد! بانو لینت صدای برخورد نیزه ای را به یک زره شنید. چشمهایش را باز کرد و دید که گارت بالای سر شوالیه سیاهپوش ایستاده. گارت کلاهخود را از سر شوالیه برداشت و پسر جوانی را دید.

پسر فریاد زد: «اوه، شوالیه مرا نکش! برادرانم مرا وادار به این کار کرده اند. آنها می خواستند مردمی را که به این قلعه می آیند بترسانند.»

گارت و بانو لینت به قلعه رفتند و لینت خواهرش را پیدا کرد. سپس گارت دو خواهر را با خود به شهر کاملوت برد.

وقتی به شهر رسیدندگارت از آرتورشاه سومین تقاضا را کرد و آرتور با خوشحالی آنرا پذيرفت. گارت شوالیه میزگرد شد و بعد با لينت عروسی کرد.

5. گرینت و اِنید

یک روز غروب آرتورشاه گفت: «فردا صبح، همینکه آفتاب بیرون آمد من سواره به جنگل می روم و همه سربازانم هم باید با من بیایند !»

ملکه گوئنه ویرگفت: «من هم می آیم!»

اما ملکه نتوانسته بود صبح زود از خواب بیدار شود و وقتی که خواست برود، بیش از دو اسب باقی نمانده بود. مردان آرتور بر بقیه اسبها سوار شده بودند و با او به جنگل رفته بودند. آن وقت ملکه ناگزیر با یک ندیمه به راه افتاد.

ملکه همچنانکه پیش می راند صدای پایی شنید. به پشت سر نگاه کرد: یکی از شوالیه های میز گرد بود که «گرينت» نام داشت، گرينت زره به تن نکرده بود اما شمشیری به کمرش بسته بود. .

ملکه پرسید: «چرا شما با شاه نرفتید؟ »

گرینت جواب داد: «در خواب عمیقی بودم و نتوانستم همراه او بروم.»

ملکه گفت: «پس ما با هم حرکت می کنیم تا به جاده وسط جنگل برسیم. اگر در آنجا منتظرشان شویم آنها را می بینیم.»

آن وقت ملکه گوئنه ویر و گرينت سواره به جنگل رسیدند و در همانجا منتظر شاه شدند.

همانطور که انتظار می کشیدند سه رهگذر ديدند. اولی دلقکی بود سوار بر اسبی کوچک، دومی بانویی بود سوار بر اسبی سفید، و سومین نفر شوالیه زره پوشیده ای بود که بر بزرگترین اسبی که ملکه تا آن زمان دیده بود، سوار بود. .

ملکه گفت: «گرينت! اسم آن شوالیه چیست؟ آیا از شوالیه های میز گردد است؟»

گرينت جواب داد: «نمی دانم کیست و چون صورتش در زیر کلاهخود پنهان است، قیافه اش را خوب نمی توانم ببینم.» .

ملکه به طرف ندیمه اش برگشت و گفت: «برو از آن دلقک اسم شوالیه را بپرس !»

نديمه پیش رفت و از دلقک اسم شوالیه را پرسید؛ اما دلقک به جای جواب سیلی محکمی به صورت او زد. نديمه با ناراحتی پیش ملکه آمد و گفت: « او جوابم را نداد و وقتی که دوباره پرسیدم یک سیلی محکم به صورتم زد.»

گرينت با خشم فریاد زد: «راست می گویی؟ پس الان من خودم می روم !»

آن وقت گرینت به راه افتاد و به دلقک گفت: «اسم اربابت را بگو ببینم. دلقک!»

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (12).jpg

دلقک گفت: «نمی گویم ! اربابم شوالیه بزرگی است و نمی خواهد ترا بشناسد و اسمت را بداند، تو هم نبایستی اسم او را بدانی! »

گرينت جواب داد: «من با مردان بزرگتر از او هم صحبت کرده ام و اگر تو اسم او را به من نگویی می روم و از خودش می پرسم !»

ناگهان دلقک سیلی محکمی به گوش گرينت زد. گرینت دست به شمشیر برد اما پشیمان شد و با خودش فکر کرد: «اگر من دلقک را بکشم این شوالیه عصبانی می شود و به من حمله می کند و او زره پوشیده است و من نپوشیده ام. پس بهتر است هر کجا که او رفت من هم دنبالش بروم تا عاقبت به جایی برسیم که من بتوانم زرهی پیدا کنم و با او بجنگم.»

گرينت پیش ملکه رفت و تصمیمش را با او در میان گذاشت و ملکه به او گفت: «گرينت، برو، و بعد بیا و جریان را برایم تعریف کن !»

آن وقت گرينت به دنبال شوالیه ناشناس روانه شد. از دشتها و جنگلها و کوهها گذشتند و به شهری رسیدند که در آن قلعه ای بزرگ بر فراز تپه ای قرار داشت.

در بازار شهر عده ای زره های خود را تعمیر می کردند و عده ای به پای اسبشان نعل می زدند و آنها را برای مسابقه نیزه بازی، که فردای آن روز برپا می شد، آماده می کردند. گرينت از جاده ای که از علف پوشیده شده بود به بالای تپه رفت و به قلعه رسید. قلعه زیبایی بود، اما در بعضی از دیوارهایش ریختگی دیده می شد و دروازه اش نیز پوسیده و شکسته بود.

گرينت فریاد زد: «در را باز کنید ! » کسی جوابش را نداد. باز هم داد زد، جوابی نشنید. پس از بار سوم صدای پایی آمد و بعد دروازه قلعه باز شد و او پیر مردی را روبروی خود دید. پیر مرد لباس یک شوالیه را به تن داشت که به روی آن وصله های زیادی به چشم می خورد.

از گرينت پرسید: « با من حرفی داری؟ چیزی می خواهی؟»

گرينت گفت: «اجازه می دهید شب را در اینجا بمانم؟ آیا می توانید زرهی در اختیار من بگذارید که بتوانم فردا در مسابقه نیزه بازی شرکت کنم؟ »

پیرمرد گفت: «داخل شو! من تا جایی که بتوانم به تو کمک می کنم.»

پیرمرد گرينت را به تالار قلعه برد. در آنجا گرینت زن پیر و دختری را دید که لباسهای کثیف و پاره پاره ای پوشیده بودند.

وقتی که گرينت به تالار قلعه آمد شوالیه پیر رو به دختر خود کرد و گفت: «انید، اسب او را ببر و بعد به شهر برو و غذایی تهیه کن!»

دختر ایستاد و گرینت متوجه شد که او بسیار زیباست. دختر اسب گرينت را به طويله برد و بعد به شهر رفت و خیلی زود برگشت و با مادرش سرگرم پختن غذا شدند. وقتی که شام آماده شد همه دور میزی نشستند و غذا خوردند. غذا که تمام شد گرينت گفت: «ببینم! این قلعه مال خودتان است یا مال شوالیه دیگری است؟ »

پیرمرد جواب داد: «این قلعه مال خودم است. یک وقت من صاحب همه خانه های این شهر بودم! سالها پیش، وقتی برادرم مرد، پسرش پیش من ماند. و وقتی که او برای خود مردی شد بر من شورید و همه پول و داراييم را از من گرفت. حالا مدتهاست که ما به وضع بدی در این قلعه زندگی می کنیم.»

گرينت گفت: «از آن شوالیه ای که امروز به شهر آمد برایم بگو! اسم او چیست؟ »

شوالیه پیرگفت: «اسمش سراديرن است و دوست برادرزاده من است. او برای شرکت در مسابقه نیزه اندازی به اینجا آمده. جایزه برنده یک پرنده طلایی است. او دو سال است که در این مسابقه برنده می شود. اگر امسال هم برنده شود پرنده طلایی سال اوست!»

گرینت گفت: «من باید به این مسابقه بروم و با این شوالیه، که دلقکش یک سیلی به صورت ندیمه ملکه ام زد، بجنگم.»

بعد ماجرایی را که در جنگل اتفاق افتاده بود برای پیرمرد تعریف کرد.

شوالیه پیرگفت: «اما هر کس که در مسابقه نیزه بازی شرکت می کند باید به خاطر دختری که او را دوست می دارد بجنگد. پسرم، من می توانم به تو زره بدهم؛ اما تو دختری را که دوست داشته باشی از کجا پیدا می کنی؟»

گرینت گفت: «اگر باید چنین کاری بکنم به خاطر دختر زیبای شما می جنگم و تا آخر عمر هم او را دوست خواهم داشت.»

شوالیه پیر و انید و مادرش از این گفته گرینت بسیار خوشحال شدند.

فردای آن روز،صبح زود با برآمدن آفتاب، شوالیه پیر زره زیبا اما کهنه ای را با خودش به اتاق گرینت برد. بعد آنها به میدان مسابقه که عده زیادی در آنجا جمع شده بودند رفتند.

سراديرن با اسب به میان میدان مسابقه رفت و گفت: «من به خاطر زیباترین دختر کشور می جنگم. اگر کسی قبول ندارد دختری که من دوستش دارم زیباترین دختر این سرزمین است باید با من بجنگد. آیا کسی هست که با عقیده من موافق نباشد؟»

گرینت فریاد زد: «من موافق نیستم. زیباترین دختر معشوقه تو نیست. بیا سراديرن! من با شمشیرم وادارت می کنم که بگویی زیباتر از انید در دنیا وجود ندارد.»

آن وقت آن دو به هم حمله کردند. نیزه گرینت به سپر سراديرن خورد و او را از اسب به زمین انداخت. گرینت از اسمش پایین پرید و شمشیرش را کشید. سرادیرن هم از زمین بلند شد و خود را آماده جنگ کرد.

شوالیه پیر که این صحنه را دید فریاد زد: « به یاد داشته باش که دلقک او با تو و ندیمه ملکه ات چه کرده است!»

این یادآوری بجا در گرینت خیلی اثر کرد و او با شمشیر چنان ضربه ای به کلاهخود سراديرن زد که سرش گیج رفت و بر زمین افتاد. پس از به هوش آمدن گفت: «مرا نکش ، هر چه بگویی پیروی می کنم ! »

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (13).jpg

گرینت گفت: «اگر می خواهی ترا نکشم باید بروی و از ملکه گوئنه ویر طلب بخشش کنی!»

وقتی که آرتورشاه از جنگل برگشت، ملکه موضوع شوالیه و دلقک را برای او تعریف کرد و گفت: «گرینت رفته که آن شوالیه را پیدا کند و با او بجنگد.»

غروب روز دیگر شوالیه ای به قصر آرتورشاه آمد و خدمتکاری ورود او را به شاه خبر داد و گفت: «این شوالیه زخمی است و سپرش شکسته و کلاهخودش دو نیم شده و به سختی روی اسبش نشسته است. هرگز ندیده بودم که کسی چنین زخمی داشته باشد و زنده بماند.»

شاه و ملکه رفتند تا شواليه را ببینند. آن شوالیه سراديرن بود. او وقتی که ملکه را دید به پاهای او افتاد و گفت: «ملکه بزرگوار، سرگرینت مرا فرستاده تا از شما بخواهم مرا عفو کنید.» بعد سرادیرن موضوع را از اول تا آخر برای شاه تعریف کرد و رشادت گرینت را ستایش کرد.

ملکه گوئنه ویرگفت: «ترا بخشیدم.» بعد مستخدمها را صدا کرد، و آنها سراديرن را برای مداوا و استراحت به قصر بردند.

صبح فردای روز مسابقه، گرینت نزد شوالیه پیر رفت و گفت: «باید امروز به کاملوت برگردم. میخواهم انید را هم با خود برم.»

شوالیه پیر موافقت کرد و آنها به کاملوت رفتند.

وقتی که گرینت وارد قصر شد ملکه گفت: «سر گرینت از عملی که کردی متشکرم» آن وقت گرینت و انید با هم ازدواج کردند و شوالیه پیر هم همه دارایی اش را به دست آورد.

6. سرملیگرانس

تازه بهار شده بود. ملکه گوئنه ویر، ده شوالیه ای را که به فرمان او بودند صدا کرد و گفت: «خودتان را آماده کنید. می خواهم به صحرا بروم و گردش کنم و قدری گل بچینم. ندیمه هایم نیز همراه ما می آیند.» آن وقت همگی از شهر خارج شدند. وقتی که غروب نزدیک شد ملکه گفت: «حالا به کاملوت برمی گردیم و به قصر می رویم.»

آنها خود را برای بازگشت آماده می کردند که بیست مرد جنگجو از جنگل خارج شدند و فرمانده شان فریاد زد: «بایستید، از جایتان تکان نخورید . وگرنه همگی کشته می شوید!»

او سرملیگرانس بود که ملکه گوئنه ویر را دوست داشت و می خواست او را به قلعه خودش ببرد.

ملکه گفت: «آرتورشاه تو را شوالیه کرده است. چگونه می توانی با ملکه ات چنین رفتاری داشته باشی؟»

و ده شوالیه ای که همراه ملکه بودند گفتند: «ما زره نپوشیده ایم اما با مردان زره پوشیده تو می جنگیم. ما نمی توانیم ببینیم که ملکه مان را دزدها ببرند.» جنگ درگرفت اما آنها نتوانستند در مقابل آن بیست نفر مرد زره پوشیده پایداری کنند و زخمی شدند و از پا درآمدند. در این وقت ملکه فریاد زد: «نباید شوالیه هایم را جلو چشمانم بکشند، دیگر نجنگید. همه ما به قلعه سرملیگرانس می رویم.»

آن وقت آنها به قلعه سرملیگرانس رفتند، اما در راه ملکه به پسرکی که همراهشان بود و اسب خوبی داشت گفت: «این حلقه را ببر و آن را به سرلانسلوت بده و به او بگو بیاید و مرا نجات دهد.»

سرملیگرانس پسرك را که دور می شد دید و به مردانش گفت: «او را بگیرید!» اما آنها نتوانستند پسرك را دستگیر کنند…

سرلانسلوت همینکه از گرفتاری ملکه و شوالیه هایش خبردار شد، دستور داد باشتاب اسبش را حاضر کردند و یکه و تنها به سوی قلعه سرملیگرانس پیش تاخت. وقتی به قلعه سرملیگرانس نزدیک شد، با خود فکر کرد: «سرملیگرانس سوارانش را در اطراف جاده پنهان کرده است و اگر من از آن طرق بروم، آنها به من حمله می کنند. پس خوب است از جاده خارج شوم و از راه جنگل خودم را به قلعه برسانم.»

فکر لانسلوت درست بود. سرملیگرانس سربازانس را در اطراف جاده پنهان کرده بود. اما لانسلوت از طرف جاده نرفت و از بیراهه خودش را به قلعه رساند. وقتی که سرملیگرانس ديد لانسلوت به قلعه رسیده است، فکر کرد او حتما سوارانش را هم در کمی آنطرفتر در اطراف جاده پنهان کرده است و از این جهت خودش را باخت و از ترس نزد ملکه گوئنه ویر رفت و گفت: «ای ملکه بزرگوار، برای رفتاری که نسبت به تو مرتکب شده ام معذرت میخواهم. مرا ببخش ! شما را به کاملوت برمی گردانم و یکی از شوالیه های آرتورشاه می شوم و برای او می جنگم.»

ملکه چون نمی دانست که او سرلانسلوت را دیده و این حرفها را از ترس می گوید، گفت: «تو را بخشیدم ! »

وقتی که سرلانسلوت وارد قلعه شد، ملکه گفت: «من سرملیگرانس را بخشیده ام. امشب همینجا بمان، فردا صبح به کاملوت بازمی گردیم.»

سرملیگرانس می دانست که لانسلوت هنوز خشمگین است و می دانست همینکه ملکه از قلعه خارج شود سرلانسلوت با او می جنگد و او را می کشد.

آنها برای خوردن شام در تالار بزرگ قلعه نشستند. وقتی که غذا خوردند، سرملیگرانس به لانسلوت گفت: «من شما را به اتاقتان راهنمایی می کنم !»

بعد او لانسلوت را به اتاقی برد که دریچه ای در کف آن بود و لانسلوت که از این موضوع بی خبر بود پایش را روی آن گذاشت. دریچه باز شد و او در ته دهلیزی افتاد که بیرون آمدن از آن ممکن نبود. همینکه لانسلوت در دهلیز زندانی شد سرملیگرانس نزد ملکه رفت و گفت: «سرلانسلوت نخواست اینجا بماند و به کاملوت برگشت ! »

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (14).jpg

ملکه به کاملوت برگشت و آرتورشاه از او پرسید: «حرفهایی که شوالیه هایت به من گفته اند راست است؟ آنها می گویند که سرملیگرانس تورا دزدیده و به قصر خودش برده!» بعد رویش را به طرف سرملیگرانس، که همراه ملکه به قصر آمده بود، کرد و گفت: «این حرفها چیست که شوالیه های ملکه می گویند؟ »

سرملیگرانس پاسخ داد. من ملکه را ندزدیدم، او خودش با من آمد، چون، مرا دوست دارد!»

پادشاه از شنیدن این حرف تکان خورد.

نديمه زیبایی در قلعه ملیگرانس بود که برای لانسلوت غذا می برد ولا نسلوت هر روز او را نصیحت می کرد. کم کم حرفهای لانسلوت در او اثر کرد. تا آنکه روزی ندیمه در زندان را باز کرد و سرلانسلوت بر اسبی پرید و با سرعت به شهر کاملوت رفت.

وقتی که سرلانسلوت وارد تالار میزگرد شد، شاه و ملکه و شوالیه ها در آنجا نشسته بودند. لانسلوت یک راست به سوی سرملیگرانس رفت وگفت: «تو ملکه گوئنه ویر را دزدیدی و به قلعه خودت بردی. چون از طرف او بخشیده شده ای نمی توانم ترا بکشم. بعد هم ادعا کردی که او دوستت داشته و به میل خودش با تو آمده. بخاطر گفتن این حرف ناروا باید ترا بکشم. مرا قویترین شوالیه آرتورشاه می دانند، از این جهت من بدون زره با تو که زره پوشیده ای می جنگم. اطمینان داشته باش که بی زره هم می توانم ترا بکشم !»

وقتی که سرملیگران این حرفها را شنید از جا برخاست و با شمشیر به سرلانسلوت حمله برد و ضربه ای به سر او که برهنه بود حواله کرد. اما سرلانسلوت خود را کنار کشید و شمشیرش را چنان بر کلاهخود سرملیگرانس فرود آورد که سر او به دو نیم شد. سپس جسد سرملیگرانس را از تالار خارج کردند.


7. مرگ آرتورشاه

آرتورشاه بر اثر بدگوییهای دشمنان با لانسلوت بنای بد رفتاری را گذاشت و یک روز در حضور چند نفر لانسلوت را سرزنش کرد. لانسلوت با خشم فراوان از راه دریا به فرانسه رفت و در آنجا یاران زیادی را دور خودش جمع کرد. وقتی که آرتور خبردارشد همراه سرگاوین به جنگ او رفت.

زمانی که آرتور از انگلستان خارج شد، شوالیه ای به نام «سِرموردرِد» به کاملوت آمد و به ملکه گوئنه ویرگفت: «آرتورشاه از کشور خارج شده و به فرانسه رفته و در آنجا کشته شده است. از این به بعد پادشاه این سرزمین من هستم و تو هم باید ملكه من باشی !»

– گوئنه ویر همراه شوالیه هایش به برج لندن فرار کرد. موردرِد به آنجا رفت. اما آن قلعه دیوارهای بلند و محکمی داشت و او نتوانست آنجا را فتح کند.

طولی نکشید که آرتور با تمام سربازان و کشتیهایش به انگلستان برگشت. موردرِد به جنگ با او برخاست. جنگ بزرگی بین آنها درگرفت اما سربازان سرموردرِد در برابر سپاهیان آرتورشاه تاب مقاومت نیاوردند و پا به فرار گذاشتند. در آن جنگ سرگاوین، فرمانده سپاهیان آرتورشاه، زخمی شد.

سربازان آرتور، سرگاوین را پیش پادشاه بردند و او به آرتورگفت: « دستور بدهید قلم و کاغذی در اختیار من بگذارند تا نامه ای به سرلانسلوت بنویسم.» او در نامه اش اینطور نوشت:

-«به لانسلوت شجاع ترین شوالیه جهان: امروز در جنگ زخمی شدم و می دانم که مرگم نزدیک است. بخاطر علاقه ای که به یکدیگر داشتيم فوراً به کمک آرتورشاه بيا !»

                              سرگاوین

آنگاه از آرتورشاه تقاضا کرد که بی درنگ آن نامه را برای لانسلوت بفرستد و بعد جان سپرد.

سرموردرِد دوباره سربازان زیادی جمع آوری کرد و نزدیک دریاچه ای که آرتور شمشیر سحرآمیز را در آنجا یافته بود برد و آماده جنگ با آرتور شد. آرتور به او حمله کرد.

شب قبل از جنگ آرتور گاوین را در خواب دید. گاوین گفت: « پادشاها فردا با موردرِد نجنگ! تا یک ماه دیگر لانسلوت با سربازانش به کمک تو می آید.»

وقتی که شاه از خواب بیدار شد شوالیه هایش را صدا زد و گفت: «امروز جنگی در پیش نداریم. باید بروم و با موردرِد مذاکره کنم. با من بیایید و شمشيرهايتان را همراه بیاورید. اما شمشیرهایتان باید در غلاف باشد. اگر موردرِد یا یکی از شوالیه هایش دست به شمشیر بردند، آن وقت جنگ را شروع کنید ! »

نامه بر برای موردرِد پیغام آورد که: «آرتورشاه برای مذاکره با شما می آید. به شوالیه هایتان بگویید شمشیرهایشان در غلاف باشد. اگر یکی از آنها دست به شمشیر ببرد، شاه و شوالیه هایش جنگ را شروع می کنند »

آرتورشاه ایستاد و با موردرِد سرگرم گفت و شنود شد. شوالیه های آرتور کنار او و شوالیه های موردرِد نیز کنار فرمانده شان ایستادند. در همین وقت ماری از بین علفها بیرون آمد و پای یکی از شوالیه ها را نیش زد و او هم

شمشیرش را کشید تا مار را بکشد. دیگران که وضع را چنین دیدند دست به شمشیر بردند و جنگ را شروع کردند. »

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (15).jpg

جنگ تمام روز ادامه داشت. وقت غروب از سپاهیان آرتور تنها دو نفر به نامهای سِرلوکان و سِربدیور زنده مانده بودند. سربازها و شوالیه های موردرِد نیز همه مرده بودند و او تنها مانده بود..

آرتور با نیزه به موردرِد حمله کرد و نیزه به بدن موردرِد فرو رفت. اما در همان زمان که او به زمین می افتاد، با شمشیر ضربه ای به آرتورشاه زد.

سرلوکان و سربدیور پادشاه زخمی را به کلیسای کوچکی که در نزدیکی میدان جنگ بود بردند. وقتی که به آنجا رسیدند سرلوکان که زخم بزرگی برداشته بود از پا در آمد و جان داد و فقط سربدیور سالم ماند و به پرستاری از آرتورشاه پرداخت. بعد از مدتی آرتورشاه به او گفت: «سربدیور، به مرگ من نیز چیزی نمانده، شمشیر سحرآمیز را بردار و آن را به دریا بینداز!»

سربدیور گفت: «همین کار را می کنم !» آن وقت شمشیر را برداشت اما در راه به آن خیره شد و فکر کرد: «اگر من این شمشیر زیبا را به دریا بیندازم فایده ای ندارد .» .

آن وقت شمشیر را پشت سنگ بزرگی پنهان کرد و نزد آرتورشاه بازگشت و گفت: «امر شما را اطاعت کردم و شمشیر را به دریا انداختم :».

آرتور پرسید «بعد چه دیدی؟»

او جواب داد: «دريا و آسمان و سنگها را دیدم .»

آرتورگفت: «تو به دستور من عمل نکردی. برو و شمشیر را به دریا بینداز و بعد بيا و آنچه را می بینی برایم تعریف کن.»

سربدیور دوباره برگشت و شمشیر را برداشت و آن را در آب انداخت. دستی از آب بیرون آمد و شمشیر را گرفت. سربدیور بازگشت و آنچه را دیده بود برای آرتور تعریف کرد.

کتاب مصور آرتورشاه و دلاوران میزگرد در مورد افسانه های انگلیس و مرلین و کتاب کودکان در ایپابفا (16).jpg

آرتورگفت: «حالا مرا به کنار دریاچه ببر.»

سربديور، آرتورشاه را به کنار دریاچه برد و وقتی که به آنجا رسید قایق سیاه رنگی را روی آب دید که زنان سیاهپوشی در آن نشسته بودند. در همان حال که به صورت آنها خیره شده بود با خود گفت: «اینها زنهایی هستند که مدتها پیش مرده اند اما هنوز خاطره آنها در ذهن من باقی مانده است ! »

آرتورشاه گفت: «مرا درقایق بگذار!»

آن وقت سر بدیور او را به قایق برد و زنهای داخل قایق شاه را در میان گرفتند.

قایق روی آب لغزید و پیش رفت… سربدیور به ساحل آمد و به دریاچه نگاه کرد. از قایق دیگر نشانی نبود. اطرافش را نگاه کرد: خود را تنها یافت!

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

متن کتاب « آرتورشاه و دلاوران میزگرد » توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه قدیمی جلد 6 کتابهای طلائی چاپ 1353، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.

(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *