قصه کودکانه پیش از خواب
استخوان آوازهخوان
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی روزگاری، سرزمینی بود که هیچکس در آنجا آسایش و راحتی نداشت. گرازی وحشی مزارع کشاورزان را خراب میکرد دامهای آنها را میکُشت و شکم مردم را با دندانهایش پاره میکرد.
حاکم آن سرزمین قول داده بود که هر کس بتواند آن گراز وحشی را بکُشد، جایزهی خوبی به او بدهد؛ اما گراز آنقدر بزرگ و قوی بود که کسی جرئت نمیکرد که به آن نزدیک بشود.
سرانجام حاکم اعلام کرد، هر کس بتواند گراز وحشی را بگیرد یا بکُشد، میتواند با تنها دختر او ازدواج کند. در آن سرزمین، مرد فقیری زندگی میکرد که دو پسر داشت، پسرها گفتند که حاضرند بروند و گراز را بکشند. برادر بزرگتر حقهباز و حیلهگر بود، ولی برادر کوچکتر سادهدل و خوشقلب. برادر بزرگ به برادر کوچکش گفت: «اگر بخواهیم زودتر حیوان را پیدا کنیم، باید بهنوبت به جنگل برویم.»
پس قرار گذاشتند که برادر بزرگتر از غروب تا صبح و برادر کوچکتر از صبح تا غروب در جستجوی گراز در جنگل بگردند. وقتی نوبت برادر کوچکتر رسید، او تازه قدم به جنگل گذاشته بود که مرد کوتولهای به سراغ او آمد. مرد نیزهی سیاهی در دستش داشت و گفت: «من این نیزه را به تو میدهم؛ چون تو قلب پاکی داری. تو با این نیزه میتوانی بدون اینکه گراز آسیبی به تو برساند، آن را بکشی.»
پس از مرد کوتوله تشکر کرد. نیزه را روی شانهاش گذاشت و با اطمینان به راهش ادامه داد. هنوز چند قدمی از او دور نشده بود که چشمش به گراز افتاد. گراز بهسرعت بهطرف او میدوید. پسر نیزه را بهطرف او گرفت. گراز که از خشم کور شده بود، نیزه را ندید و وحشیانه به او حمله کرد. نیزه در قلبش فرورفت و مرد. پسر، آن حیوان بزرگ را کشید و کشانکشان بهطرف خانه به راه افتاد. او میخواست هر چه زودتر آن را نزد حاکم ببرد.
پسر رفت و رفت تا از طرف دیگر جنگل بیرون آمد. خانهای را دید که در آنجا، عدهای به خوردن و نوشیدن سرگرم بودند. برادر بزرگش هم در آن خانه بود و فکر میکرد، برای کشتن گراز خیلی وقت دارد و گراز نمیتواند از چنگ او فرار کند. برای همین، اول میخواست خوب بخورد و بنوشد و بعد به سراغ گراز برود؛ اما همینکه دید، برادر کوچکش شکار را با خودش آورده، قلب پرکینه و حسودش آرام نگرفت. از پنجره برادرش را صدا زد و گفت: «بیا تو، برادر جان! بیا کمی استراحت کن و نیرو بگیر!»
پسر کوچکتر که فکر نمیکرد، برادرش نیت بدی داشته باشد، داخل خانه رفت و برایش از مرد کوتولهی مهربانی که به او یک نیزه داده بود حرف زد.
برادر بزرگتر او را تا غروب پیش خودش نگه داشت و بعد باهم از آنجا رفتند. در تاریکی شب، به یک پل رسیدند. برادر بزرگتر صبر کرد تا اول، برادر کوچکترش روی پل برود و وقتی به وسط پل رسید، ضربهی محکمی به او زد و او را از روی پل به پایین انداخت. او برادرش را زیر پل دفن کرد. گراز وحشی را برداشت و پیش حاکم برد و وانمود کرد که خودش آن را کشته است. حاکم هم دخترش را به همسری او درآورد.
برادر بزرگتر که میدانست برادرش دیگر برنمیگردد، به همه گفت: «گراز شکم برادرم را پاره کرد.» و همه حرف او را باور کردند.
اما ازآنجاییکه هیچچیز نزد خداوند پنهان نمیماند، باید پرده از این بیرحمی برداشته میشد.
بعد از سالهای سال، روزی شبانی با گلهاش از روی آن پل میگذشت. از آن بالا دید که یک استخوان سفید سفید، توی شنها افتاده است و فکر کرد با آن میتواند دهانهی خوبی برای شیپورش درست کند. از روی پل پایین آمد، استخوان را برداشت و یک دهانهی شیپور با آن درست کرد. دفعهی اولی که در آن دمید، چوپان مات و مبهوت ماند؛ چون استخوان خودبهخود شروع به خواندن کرد:
«آه، ای شبان عزیز
تو به استخوان من میدمی
برادرم به من ضربهای زد
مرا زیر پل دفن کرد
تا گراز را پیش حاکم ببَرد
و با دخترش ازدواج کند.»
چوپان گفت: «چقدر عجیب است! باید این را پیش حاکم ببرم.»
همینکه او با شیپور پیش حاکم رسید، استخوان شروع کرد به آواز خواندن. حاکم منظور آن را فهمید و دستور داد، زیر پل را بکنند. تمام استخوانهای مقتول پیدا شد. برادر بدجنس نتوانست منکِرِ کاری که کرده بود، بشود. حاکم دستور داد تا او را توی کیسهای بیندازند، درِ کیسه را بدوزند و او را در آب بیندازند تا غرق بشود.
بعدازآن، استخوانهای برادر کوچکتر را در حیاط کلیسا و در یک قبر زیبا دفن کردند تا برای ابد و با آرامش آنجا بماند.