قصه کودکانه پیش از خواب
خواهش بیجا
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی، روزگاری کشاورزی پسری داشت که قدش بهاندازه یک انگشت شست بود و سالها بعد از تولدش حتی بهاندازه سرسوزن هم رشد نکرده بود. بهاینترتیب، حسرت داشتن یک پسر بزرگ و قوی به دل کشاورز و زنش مانده بود.
روزی کشاورز میخواست به مزرعهاش برود و زمین را شخم بزند. پسرش گفت: «پدر، من هم میخواهم با تو بیایم.» پدرش گفت: «نه، تو همینجا بمان، چون ممکن است در آنجا گم بشوی.»
شَستی شروع کرد به گریه کردن و آنقدر گریه کرد که دل پدرش به رحم آمد و قبول کرد که او را با خودش ببرد. آنوقت، او را در جیبش گذاشت و راه افتاد. وقتی به مزرعه رسید، او را روی یک سنگ نشاند تا گم نشود. در همان حال، غولی از کوه پایین میآمد. پدر برای اینکه پسرش را بترساند تا بچه حرفشنویی بشود، غول را نشان داد و گفت: «لولو را ببین، اگر کار بدی کنی میآید و تو را میبرد.»
کمی بعد، غول با پاهای بلندش چند قدم برداشت، به مزرعه رسید، پسر را برداشت و رفت. پدرش هم از ترس، نتوانست حرفی بزند و جلو غول را بگیرد. فکر کرد که دیگر تا آخر عمر، پسرش را نمیبیند.
غول با پسر مثل یک بچه غول رفتار کرد و از شیر و غذاهای خودشان به او داد. مدت زیادی نگذشت که شستی مثل غولها، بزرگ و قوی شد.
وقتی دو سال گذشت، روزی غول او را با خودش به جنگل برد که امتحانش کند و گفت: «یک نهال از خاک بیرون بیاور.»
پسر آنقدر قوی شده بود که بهراحتی یک نهال را با ریشه از خاک بیرون کشید. غول فکر کرد: «باید قویتر از این بشود.»
بازهم او را برد و دو سال دیگر به او غذا داد و بعد پسر را به جنگل آورد که امتحانش کند. این بار پسر یک درخت خیلی بزرگ را از خاک درآورد. ولی باز غول فکر کرد که هنوز بهاندازه کافی قوی نشده و بازهم دو سال دیگر به او غذا داد و بعد او را به جنگل برد و گفت: «حالا یک درخت تنومند را از خاک درآور.»
پسر، بدون زحمت، کلفتترین درخت بلوط را از خاک بیرون آورد و غول گفت: «تو دیگر موجود ضعیفی نیستی و میتوانی به خانهات برگردی.» و او را به مزرعه پدرش برگرداند. پدر، در حال شخم زدن زمین بود. غول جوان نزد او رفت و گفت: «پدر، من شَستی هستم، ببین چقدر بزرگ و قوی شدهام.»
کشاورز ترسید و گفت: «نه تو پسر من نیستی، از پیش من برو!»
– ولی پدر، من واقعاً پسر تو هستم. بگذار زمین را برایت شخم بزنم.
– نه، نمیخواهم شخم بزنی. زود از اینجا برو.
ولی ازآنجاکه پدر از پسر میترسید، خیش را رها کرد، رفت و در گوشهای نشست. پسر هم خیش را برداشت و چون فشار دستش زیاد بود، خیش، بیشتر از اندازه به عمق زمین فرورفت و زمین را کند. کشاورز از ناراحتی فریاد زد: «اگر میخواهی شخم بزنی، نباید خیش را زیاد فشار بدهی.»
پسر اسبها را باز کرد و خودش بهجای اسبها خیش را کشید و گفت: «پدر، حالا به خانه برو و به مادر بگو که یک ظرف بزرگ غذا بپزد. کار من که تمام شد، به خانه میآیم.»
کشاورز به خانه رفت و پیغام پسر را به زنش رساند. زن هم یک قابلمهی بزرگ، غذا پخت.
پسر، یک خیش در دست راست و یک خیش را در دست چپش گرفت و دو قطعه زمین را همزمان باهم شخم زد. وقتی کارش تمام شد، به جنگل رفت و دو درخت بلوط را از ریشه درآورد و روی شانهاش گذاشت، بعد اسبها، خیشها و درختها را مثل یک دسته کاه به خانه برد.
وقتی پسر وارد حیاط شد، مادرش او را نشناخت و پرسید: «این مرد به این بزرگی، کیست؟»
کشاورز گفت: «این پسرمان است. مگر آرزو نداشتی که بزرگ و قوی بشود.»
مادر گفت: «ولی پسر ما خیلی کوچک بود. غیرممکن است که به این بزرگی شده باشد.» و نزد پسر رفت و گفت: «از اینجا برو، تو پسر ما نیستی!»
پسر حرفی نزد. اسبها را به اسطبل برد، جلو آنها کاه و یونجه ریخت. همهچیز را مرتب کرد و وقتی کارش تمام شد، به اتاق رفت، روی یک نیمکت نشست و گفت: «مادر! من گرسنهام، غذا حاضر است؟»
مادر جواب داد: «بله» و جرئت نکرد حرف دیگری بزند. بعد، غذای هشت روز خود و شوهرش را در دو کاسهی بزرگ ریخت و جلو پسر گذاشت. پسر همه را سر کشید و پرسید که بازهم غذا دارند؟
مادرش گفت: «نه، همه را دادم خوردی!»
– این که فقط برای چشیدن بود، من با این سیر نشدم.
زن رفت و دیگ خیلی بزرگی روی آتش گذاشت و گوشت بار کرد. وقتی غذا حاضر شد، پسر همه را خورد و بازهم سیر نشد و گفت: «پدر، شما نمیتوانید شکم مرا سیر کنید. نمیدانم چطوری یک پسر بزرگ میخواستید. حالا اگر یک عصای آهنی برایم پیدا کنی که محکم باشد، من از اینجا میروم.»
کشاورز که باور نمیکرد این پسرش باشد و حسرت همان پسر کوچکش را میخورد، خوشحال شد و هر دو اسبش را جلو گاری بست، به مغازه آهنگری رفت و میله بزرگی از او خرید که اسبها بهزحمت میتوانستند آن را بکشند.
پسر میله را گرفت، آن را با زانویش خم کرد و گفت: «این به درد من نمیخورد، باید میله محکمتری پیدا کنی.» پدر، هشت اسب به گاری بست و رفت و یک میله بزرگتر و کلفتتر آورد که اسبها بهزحمت آن را میکشیدند. پسر میله را گرفت، آن را هم خم کرد و گفت: «میبینم که تو نمیتوانی عصای مناسبی برایم پیدا کنی و من باید بدون عصا بروم.»
پسر راه افتاد و رفت و رفت تا به یک کارگاه نجاری رسید و از رئیس کارگاه پرسید: «کارگر نمیخواهید؟» رئیس کارگاه نگاهی به قد و بالای پسر کرد و در دلش گفت: «چه کارگر قویهیکلی! میتوانم از او استفاده زیادی بکنم.» بعد از او پرسید: «در ازای یک سال کار کردن، چقدر مزد میخواهی؟» پسر گفت: «من اصلاً مزد نمیخواهم، مزد من این است که در پایان هرسال، سه ضربه به تو بزنم و تو باید تحمل کنی.»
نجار که مرد طمعکاری بود، فکر کرد: «حالا تا یک سال دیگر، کی مرده، کی زنده است. آنوقت یک فکری میکنم» و شَر پسر را از سرم کم میکنم. این بود که قبول کرد.
صبح روز بعد، همهی کارگرها بیدار شدند، ولی پسر خواب بود. یکی او را صدا زد و گفت: «بیدار شو! وقت کار است، تو باید با ما بیایی.»
پسر با اوقاتتلخی گفت: «شما بروید، من خودم را به شما میرسانم.»
آنها رفتند و به نجار شکایت کردند. رئیس گفت: «یکبار دیگر بیدارش کنید و بگویید که او باید گاری و اسبها را ببرد و چوب بیاورد.»
ولی پسر، حرفش را تکرار کرد. آنها رفتند و او دو ساعت دیگر خوابید و وقتی از خواب بیدار شد، با خیال راحت مقداری عدس پخت و خورد. بعد گاری و اسبها را برداشت و به سراغ چوب رفت. در بین راه، پسر مجبور بود از راه باریکی عبور کند، او درختها و بتهها را کند و رویهم دسته کرد تا راه باز شود. وقتی به محلی رسید که بقیه همکارانش کار میکردند، دید که آنها گاریها را پر کردهاند و میخواهند به کارگاه برگردند. پسر گفت: «شما بروید، من خودم را به شما میرسانم.»
بعد دو تا از بزرگترین درختها را از ریشه درآورد، بار گاری کرد و راه افتاد. جلوتر که رفت، دید بقیه جلو دستهای که او از درختها و بوتهها درست کرده، ایستادهاند و نمیتوانند از آنجا بگذرند. پسر خندید و گفت: «هنوز ایستادهاید؟! اگر با من حرکت میکردید، میتوانستید یک ساعت بیشتر بخوابید.»
او اسبها و گاریهای پر از بار را برداشت و آنطرف بوتهها گذاشت. بعد گفت: «حالا برویم.» به حیاط که رسیدند، نجار به زنش گفت: «کارگر خوبی است. بااینکه زیاد میخوابد؛ ولی کارش را زودتر از بقیه تمام میکند!»
وقتی یک سال گذشت، همه کارگرها مزدشان را گرفتند و رفتند. پسر هم آمد مزدش را بگیرد. نجار که از ضربههای او میترسید، خواهش کرد که او را نزند، در عوض سال بعد سرکارگر بشود. ولی پسر گفت: «نه، من میخواهم همینکه هستم بمانم و شرط را انجام بدهم.»
نجار گفت: «هرچه بخواهی میدهم، ولی مرا نزن!» بازهم پسر راضی نشد. عاقبت نجار از او چهارده روز مهلت خواست و او موافقت کرد.
در این مدت، نجار عدهای از همکارانش را جمع کرد و از آنها خواست که راهحلی پیدا کنند. بعد از مدتها فکر کردن همه به این نتیجه رسیدند که هر طور شده پسر را سربه نیست کنند. بعد نقشه کشیدند که پسر را برای تمیز کردن چاه به ته آن بفرستند و سنگهای آسیایی را که نزدیک چاه است درون چاه بیندازند تا بر سر پسر بیفتد و او کشته شود. نجار همهچیز را آماده کرد. پسر را به ته چاه فرستاد و سنگها را بر سر او ریخت. پسر داد زد: «مرغها را از سر چاه ببرید کنار، با پاهایشان ماسهها را کنار میزنند و دانههای آن به چشم من میرود.»
نجار وانمود کرد که مرغها را کنار میزند و چند بار گفت: «کیش! کیش!»
وقتی پسر از چاه بیرون آمد، دیدند که از آن سنگها برای خودش گردنبند درست کرده است. او بازهم حرف دستمزدش را زد و بازهم نجار چهارده روز مهلت خواست.
عاقبت نجار تصمیم گرفت، پسر را به آسیاب جادو شدهای بفرستد که هیچ انسانی زنده از آنجا بیرون نیامده بود. شبی پسر را صدا زد و گفت: «این هشت کیسه ذرت را به آسیاب ببر و شبانه آرد کن.» پسر دو کیسه را در جیب راست، دو کیسه در جیب چپ و چهار کیسه را در خورجینی که روی شانهاش انداخته بود گذاشت و به آسیاب جادویی رفت. آسیابان به او گفت: «بهتر است بروی و صبح بیایی، چون هر کس که شب وارد آسیاب میشود، صبح، مُردهاش را پیدا میکنند.»
پسر گفت: «شما بروید و بخوابید. من خودم همه کارها را انجام میدهم.» آسیابان رفت بخوابد و پسر وارد آسیاب شد و روی نیمکت نشست. ساعت نزدیک به یازده شب بود که ناگهان در باز شد و یک میز خیلی بزرگ که روی آن پر از غذاهای خوشمزه و نوشیدنی بود، خودبهخود وارد آنجا شد. بعد، صندلیها خودبهخود عقب رفتند و ناگهان او انگشتهایی را دید که با چاقو و چنگال غذا را توی بشقاب میگذاشتند. پسر که خیلی گرسنه بود با آنها هم غذا شد. وقتی سیر شد، ناگهان چراغها خاموش شدند و او صداهای عجیبی را شنید. یکدفعه چیزی شبیه به سیلی به صورتش خورد. پسر گفت: «اگر بزنی، من هم میزنم.»
سیلی دوم را که خورد، او هم شروع کرد به زدن و تمام شب با کتککاری گذشت. با طلوع آفتاب، همهچیز به حالت اول برگشت. آسیابان بیدار شد و به سراغ او رفت. از زندهبودن او تعجب کرد و گفت: «تو طلسم آسیاب را باطل کردی، هر چه پول بخواهی به تو میدهم.»
پسر گفت: «من پول احتیاج ندارم.» بعد، کیسههای آرد را برداشت و به خانه رفت و به نجار گفت: «این هم آرد. حالا حاضری شرط را انجام دهی؟» نجار حسابی ترسید و نمیدانست چه کند. آنقدر توی اتاق بالا و پایین رفت که عرق از پیشانیاش سرازیر شد. پنجره را باز کرد که کمی هوای اتاق عوض شود. ناگهان پسر لگدی به او زد که او از پنجره به بیرون پرتاب شد و به هوا رفت، آنقدر بالا رفت که کسی نتوانست او را ببیند. من نمیدانم که نجار هنوز هم توی هوا میچرخد یا نه؟ ولی میدانم، پسر به راهش ادامه داد.
نتیجه اخلاقی: مواظب باش چه قولی میدهی!