قصه های شب برای کودکان ایپابفا پر کاه، زغال و لوبیا

قصه کودکانه پیش از خواب: پر کاه، زغال و لوبیا / رفقای ناجور

قصه کودکانه پیش از خواب

پر کاه، زغال و لوبیا

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

پیرزن فقیری در دهکده‌ای زندگی می‌کرد. یک روز مقداری لوبیا برداشت تا خوراک لوبیا بپزد. اجاق را روشن کرد و برای اینکه آتش گُر بگیرد و لوبیا زودتر بپزد، یک‌مشت کاه توی اجاق ریخت. آب جوش آمد و لوبیاها توی ظرف بالا و پایین پریدند. در همان لحظه یکی از لوبیاها از ظرف بیرون افتاد، قل خورد و رفت کنار یک پر کاه نشست. کمی بعد تکه‌ای زغال سرخ از اجاق بیرون افتاد و پیش آن‌ها رفت.

پر کاه با خوشحالی گفت: «دوستان عزیز، شما چطوری به اینجا آمدید؟»

زغال گفت: «من به‌زور نیامدم. شانس آوردم که آتش مرا اینجا پرت کرد. وگرنه حتماً از بین می‌رفتم و خاکستر می‌شدم.»

لوبیا گفت: «خدا را شکر، من هم صحیح و سالم به اینجا آمدم. وگرنه پیرزن به من رحم نمی‌کرد؛ مرا می‌پخت و مثل بقیه‌ی لوبیاها می‌خورد.»

پر کاه گفت: «ولی من بیشتر از شما شانس آوردم؛ چون پیرزن با یک مشت، شصت‌تا از ما را برداشت و همه‌ی برادرهایم را سوزاند. خوشبختانه من لای انگشت‌هایش گیر کردم و اینجا افتادم.»

زغال پرسید: «خوب حالا چکار کنیم؟»

لوبیا گفت: «به نظر من، چون همه‌ی ما نجات پیدا کرده‌ایم، باید دوست‌های خوبی بشویم و برای اینکه بازهم بدشانسی نیاوریم، زودتر از اینجا دور بشویم.»

همه از این پیشنهاد خوششان آمد و باهم به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به نهر آبی رسیدند. روی نهر پل نبود. داشتند فکر می‌کردند که چطور از روی نهر بگذرند که پر کاه راه‌حل خوبی پیدا کرد و گفت: «من خودم را به‌صورت پل درمی‌آورم، روی عرض نهر می‌خوابم و شما از روی من رد بشوید.»

همین کار را کرد و قرار شد یکی‌یکی از رویش رد بشوند. زغال که هنوز داغ بود، با شجاعت تا وسط پل نوساز دوید؛ اما یک‌دفعه صدای شرشر آب را زیر پایش شنید، ترسید و ایستاد و جرئت نکرد جلوتر برود. پر کاه سوخت و ناگهان دو تکه شد و توی آب افتاد. زغال هم همین‌که به آب رسید، «جز جز» صدا داد و همراه آب رفت.

لوبیا که برای احتیاط از لب نهر فاصله گرفته بود، افتادن آن‌ها را دید و قاه‌قاه خندید. آن‌قدر خندید که خودش هم توی آب افتاد و شکمش ترک خورد. درست همان ‌وقت یک خیاط دوره‌گرد از راه رسید، لوبیا را از آب گرفت و چون آدم مهربانی بود، دلش به رحم آمد، نخ و سوزنش را درآورد و شکم لوبیا را دوخت.

لوبیا از خیاط تشکر کرد و رفت. چون خیاط عجله کرده بود و شکم او را با نخ سیاه دوخته بود، برای همین از آن به بعد، روی شکم همه‌ی لوبیاها یک خط سیاه پیداست.

قصه کودکانه پیش از خواب: پر کاه، زغال و لوبیا / رفقای ناجور 1



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *