قصه کودکانه پیش از خواب
خر آوازه خوان
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
مردی الاغی داشت. الاغ سالهای سال کار کرده و پیر شده بود و دیگر جان کار کردن نداشت. روزی صاحب الاغ تصمیم گرفت آن را از خانه بیرون کند، چون حیفش میآمد که به آن کاه و علف بدهد. الاغ فهمید که دیگر جای ماندن نیست و از خانهی صاحبش بیرون رفت و بهطرف شهر «بِرمِه» به راه افتاد. توی راه با خودش فکر میکرد که چه خوب است که عضو گروه موسیقی شهر بشود. در همین فکر بود که به یک سگ شکاری رسید. سگ کنار جاده دراز کشیده بود و طوری نفسنفس میزد که انگار از دویدن خسته شده است. الاغ با تعجب گفت: «چرا اینقدر نفسنفس میزنی؟» سگ آهی کشید و گفت: «ای روزگار! من پیر شدهام و دیگر نمیتوانم دنبال شکار بروم. برای همین، اربابم میخواست آنقدر مرا بزند تا بمیرم. من هم فرار کردم؛ اما حالا نمیدانم از کجا یکلقمهنان گیر بیاورم تا از گرسنگی نمیرم.»
الاغ گفت: «میدانی؟ من دارم به برمه میروم تا عضو گروه موسیقی آنجا بشوم. تو هم بیا و مثل من عضو گروه موسیقی بشو.»
سگ کمی فکر کرد. بعد راضی شد و باهم به راه افتادند. هنوز راه زیادی نرفته بودند که چشمشان به یک گربه افتاد. گربهای که انگار سه روز زیر باران مانده و آب از موهایش میچکید.
الاغ جلو رفت و گفت: «تو اینجا با این قیافه چهکار میکنی؟ چطوری اینجا سبز شدی؟»
گربه با بیحوصلگی جواب داد: «وقتی پای مُردن در میان است، کی حوصلهی شوخی دارد؟! خانمی که صاحب من بود، بعد از اینهمه سال که در کنارش زندگی کردم، میخواست مرا توی چاه بیندازد تا غرق شوم. میدانی چرا؟ چون پیر شدهام و دندانهایم کند شده. بهجای اینکه دنبال موشها بدوم، دلم میخواهد پشت اجاق بخوابم و خیالبافی کنم. من فرار کردم؛ اما حیف که نمیدانم کجا بروم!»
الاغ گفت: «غصه نخور و با ما بیا. تو گوشهای حساسی داری و خیلی خوب صداها را تشخیص میدهی. حتماً میتوانی نوازندهی خوبی بشوی.» گربه راضی شد و دنبال آنها راه افتاد. رفتند و رفتند تا به حیاط بزرگ خانهای رسیدند. خروسی روی در خانه نشسته بود و از ته دل قوقولیقوقو میکرد. الاغ خندید و گفت: «اینطور که تو قوقولیقوقو میکنی گلویت پاره میشود. مگر مجبوری؟»
خروس آهی کشید و گفت: «دست به دلم نگذار که خون است. فردا روز جشن است و صاحبخانه مهمان دعوت کرده است. بیرحم به آشپز گفته که فردا مرا بکشد و با گوشت من سوپ درست کنند. آنها میخواهند امشب سر مرا ببرند. حالا تا هر وقت که بتوانم از ته گلو فریاد میزنم.»
الاغ سرش را تکان داد و گفت: «ای کله سرخ بیچاره! پس بهتر است تو هم با ما به برمه بیایی. اصلاً برای چه اینجا میمانی؟ تو صدای خوبی داری و وقتی ما همه باهم بنوازیم و تو بخوانی، یک کار هنری خوب از آب درمیآید.»
خروس از این پیشنهاد خوشش آمد و با آنها به راه افتاد. ولی شهر دور بود و آنها نمیتوانستند یکروزه به شهر برسند. غروب به جنگلی رسیدند و تصمیم گرفتند همانجا بمانند. الاغ و سگ زیر درختی دراز کشیدند. خروس و گربه از درخت بالا رفتند. خروس برای اینکه مطمئن شود دست کسی به او نمیرسد، رفت و نوک یک شاخه نشست. قبل از خواب، خوب به اطرافش نگاه کرد. از دور نور کمرنگی به نظرش رسید و به دوستانش گفت: «در نزدیکی اینجا باید یک خانه باشد. به نظرم آنجا چراغی روشن است.»
الاغ از جا پرید و گفت: «زودتر بلند شوید. باید از اینجا برویم. اینجا برای استراحت جای خوبی نیست.»
سگ با خوشحالی دُمش را تکان داد و گفت: «برویم؛ شاید چند تا استخوان و کمی گوشت پیدا شود تا حال مرا جا بیاورد.»
حیوانها راه افتادند. هر چه میرفتند، نور، بزرگ و بزرگتر میشد. سرانجام به یک خانه رسیدند. خانه، خانه دزدها بود. الاغ که از همه بزرگتر بود، از پشت پنجره سرک کشید و نگاهی توی خانه انداخت.
خروس گفت: «چه میبینی، خر عزیز؟»
الاغ جواب داد: «یک میز پر از غذا و نوشیدنی و یک عده دزد که دور میز نشستهاند و خوش میگذرانند.»
خروس گفت: «جای ما خالی!»
الاغ گفت: «آه، بله، درست است. کاش ما هم آنجا بودیم.»
بعد همه فکر کردند که چطور دزدها را از خانه بیرون کنند. آنقدر فکر کردند و فکر کردند تا راهی به نظرشان رسید. الاغ پاهای جلوش را لب پنجره گذاشت. سگ هم روی پشت الاغ سوار شد، گربه روی پشت سگ ایستاد و خروس هم روی سر گربه نشست. با یک علامت، همه با صدای بلند شروع کردند به آواز خواندن. الاغ عرعر کرد، سگ واقواق، گربه میو میو و خروس قوقولیقوقو کرد.
از صدای آنها، شیشهها جرینگ جرینگ شکست و ریخت. همه از پنجره توی اتاق پریدند. دزدها که از این سروصداها وحشت کرده بودند، مثل برق از جا پریدند و از ترس فرار کردند و به جنگل رفتند. آنها فکر کردند که غول یا شبحی به خانهشان آمده است.
هر چهارتا دوست، دور میز نشستند و تا جایی که میتوانستند غذا خوردند. وقتیکه خوب سیر شدند، چراغ را خاموش کردند و هرکدام آنطور که عادت داشتند یک گوشه خوابیدند. الاغ توی حیاط روی کودها خوابید؛ سگ پشت در، گربه توی اجاقِ خاموش روی خاکسترهای گرم و خروس روی یک تیر چوبی وسط حیاط. همه آنقدر خسته بودند که خیلی زود خوابشان برد.
نیمهشب، دزدها از دور دیدند که چراغ خانه خاموش است و همهچیز آرام به نظر میرسد. رئیس دزدها گفت: «بیخودی ترسیدیم. یکی از ما باید به خانه برود و سروگوشی آب دهد، ببیند چه خبر است.» به دستور او یکی از دزدها به خانه رفت و دید که همهجا آرام است. او به آشپزخانه رفت تا چراغی روشن کند. یک کبریت برداشت و ناگهان چشمش به چشمهای گربه افتاد که در تاریکی برق میزد. فکر کرد که هنوز دو تکه زغال روشن در اجاق مانده است. چوبکبریت را نزدیک زغالها برد که روشن شود؛ اما گربه که اصلاً شوخی سرش نمیشد، فیف بلندی کشید و صورتش را چنگ زد.
دزد که حسابی وحشت کرده بود، دوید و خواست از در پشتی بیرون برود. سگ آنجا خوابیده بود. پرید و پایش را گاز گرفت. دزد با وحشت بیشتری خودش را به حیاط رساند. تا خواست از روی کودها رد شود، الاغ جفتک انداخت و لگد محکمی به او زد. خروس از سروصدا بیدار شد. احساس کرد خستگیاش دررفته، از همانجا که نشسته بود «قوقولیقوقو» یش را سر داد.
دزد فرار کرد و همینکه به رئیسش رسید، وحشتزده گفت: «یک جادوگر وحشتناک توی خانه است. اول به من فوت کرد، بعد با ناخنهای بلندش صورتم را چنگ زد. جلو در مردی با یک چاقو ایستاده بود و چاقویش را توی پای من فروکرد. توی حیاط یک هیولای سیاه دراز کشیده بود که با یک تکه هیزم به پشت من کوبید. روی شیروانی هم یک قاضی نشسته بود؛ تا مرا دید فریاد زد: «این آدم پست را پیش من بیاورید!» شانس آوردم که توانستم فرار کنم.»
دزدها دیگر جرئت نکردند پا توی خانه بگذارند و از آنجا رفتند. از آن به بعد آنقدر به چهار نوازندهی ما خوش گذشت که تا آخر عمر با خوبی و خوشی همانجا زندگی کردند.