قصه های قرآن برای کودکان و نوجوانان
اصحاب کهف
طولانیترین خواب جهان
– تصویرگر: صادق صندوقی
– تاریخ نشر: 1336/12/16
«دیاکو»* فرمانروایی بسیار نیرومند بود و ازآنجاکه خداوند به او نعمتی و قدرتی داده بود، و وسایل و ابزار پادشاهی را برایش فراهم ساخته بود، توانست روزی چند بر مردم حکومت کند.
* این «دیاکو» غیر از «دیائوکو» پادشاه ماد است و منظور از وی «دیوکس» یا «دقیانوس» است. (ویراستار)
«دیاکو» نعمتهای خدادادی را در راهی که خداوند میپسندید، به کار نینداخت. او بهجای عدالت، راه ظلم و ستم، پیش گرفت، و بهجای خداپرستی، به خودپرستی گرایید. «دیاکو» خود را برتر و والاتر از دیگر مردم شمرد، و دستور داد تا مردم در برابر او به خاک افتند، و او را خدای خود بدانند.
مردم نادان که در دلوجان بتپرست بودند، و هرروز و هر زمان بتی را میپرستیدند، و از خداترسی و خداشناسی چیزی نمیدانستند، گفتهی «دیاکو» را پذیرفتند، و در برابر «دیاکو» به نیایش پرداختند، و او را خدا و خداوندگار خود شمردند که:
«وَالذین کَفَروا أولیائُهُم الطاغُوت»
(و کسانی که کافر شدند، اولیای آنها طاغوتها هستند)
«دیاکو» که انسانی نادان بود و ناسپاس، و غافل بود و فراموشکار، و زشتیِ رفتار خود را نمیدانست، از نیایش مردم و از سجود و رکوعشان در برابر خویش لذت میبرد، و غروری به غرورهایش افزوده میشد، و به خود میبالید و بر خویشتن آخرین میگفت، و مردم نادان نیز در برابرش خاکسار میشدند و او را به آواز بلند میستودند و نیایش میکردند و نماز میبودند
«وَ ما کانَ صَلوتُهُم …. اِلا مُکاء و تَصدیه»
(و نمازشان … چیزی جز «سوت کشیدن» و «کف زدن» نبود)
یک روز، که خاصان و نزدیکان «دیاکو» حاضر بودند، و از هر دری بهدلخواه «دیاکو» سخن میگفتند، و بزرگی و عظمت او را میستودند، و «دیاکو» با چهرهای عبوس و درشت در آنان مینگریست، به ناگاه سفیری از در درآمد و پیشانی به خاک نهاد و نامهای تقدیم نمود، که لشکریان فارس از مرز روم گذشتهاند، و بهسوی پایتخت پیش میآیند.
حاضران مجلس همه خاموش شدند، تا «دیاکو» خداوندگار چه فرماید.
«خداوندگارشان» «دیاکو» هر بندی از نامه را که میخواند، لرزهای بر اندامش میافتاد و بهسختی میترسید، و حاضران مجلس، آرام و خاموش، در خداوندگار خود، دیاکو، مینگریستند، و ترسولرزش میدیدند، و از ترس کمتر سخن میگفتند، و ترسولرز خداوندگارشان «دیاکو» آن روز بر کسی پوشیده نماند.
باشد که در کار خود و خداوندگارشان بیندیشند.
آن روز گذشت و حاضران به خانههای خود بازگشتند، مردمی که تنها به خوردوخوراک خود میاندیشیدند، و به چیزی دیگر نمیاندیشیدند، همچنان به درگاه «دیاکو» ماندگار شدند، و او را خدای خود خواندند، تا به زروزیور دنیا برسند، و در خوردوخوراک خود آزاد باشند.
لیکن چند جوانی که میاندیشیدند، با خود گفتند:
– «معلوم شد، این دیاکو هم مانند ما، بندهای ناتوان است، آیا دیدید هنگامیکه خبر نزدیک شدن سپاه فارس را شنید، چه به هراس افتاد و چه لرزید! شگفت است، که این مردم چگونه او را خدای خود میخوانند. اگر او خدای این مردم است، پس چرا چنین میترسد و چرا چنین ناتوان است؟»
این جوانان روی از پرستش «دیاکو» و دیگر بتها برتافتند و به خدای جهانآفرین ایمان آوردند، و در ایمان خود محکم و پایدار شدند، و با یکدیگر در راه پرستش خدای جهان، هم دل و همراه شدند، و با یکدیگر پیمان دوستی و وفاداری بستند. باشد که از جهانِ مشرکان آزاد شوند.
اینان گفتند:
-«در حقیقت، پروردگار ما، پروردگار آسمانها و زمین است؛ ما با این خدا، هیچکس و هیچچیزی را نمیپرستیم؛ و راه راست همین است؛ آخر مردم بتپرست این سامان، چرا برای بتهاشان هیچ دلیل و برهانی نمیآورند؟ آشکار است که اینان سخن بیهودهای میگویند؛ و کمتر دلیلی برای گفتار خود ندارند.»
در آن روزگار، لازم بود همهی مردم به آیین «دیاکو» تسلیم باشند و برای بتها بندگی کنند.
و اکنونکه این جوانان، به خدای یگانهی بیهمتا ایمان آورده بودند دیگر در آن دیار جایی و پناهی نداشتند، و میباید هرچه زودتر از دیار ستمگران به سویی میرفتند.
جوانان بهناچار، تکتک، از شهر بیرون شدند؛ و در بیرون شهر و دور از مردم، یکدیگر را یافتند؛ و برای آنکه از دیار «دیاکو» دور شوند و بهجایی روند که بتوانند خدا را پرستش کنند؛ به راه افتادند و روانهی کوه و دشت شدند.
آنان رفتند و رفتند تا به جایگاهی خرم رسیدند که چوپانی گوسفندانش را میچرانید. چوپان از رفتار جوانان، دریافت که آنان از بزرگان و بزرگزادگاناند. این بود که از داستانشان جویا شد و از راهشان پرسید.
جوانان که چوپان را همراه خود یافتند، داستان خود را گفتند که: چگونه دیار ستمگران را رها کردهاند و روی بهسوی خدا آوردهاند، و میخواهند در سرزمینی دور از بتپرستان، خدای جهانآفرین را پرستش کنند.
چوپان، که او نیز دلی آگاه داشت، سخت شیفتهی آیین جوانان شد و گفت:
– «من نیز از این قوم بیزارم و با شما خواهم بود؛ و به هرکجا بروید، خواهم آمد و شمارا تنها نمیگذارم و شما را بهجای امن و آسودهای خواهم رسانید.»
جوانان، گفتهی چوپان را پذیرفتند و با او یار شدند، و با دلی سرشار از مهر پروردگار به راه افتادند، و رفتند و رفتند، تا به غاری، بر دامان کوهساری رسیدند.
سگی که گوسفندان چوپان را میپایید، هم از پی جوانان به راه افتاد، و هرگز آنان را رها نکرد.
جوانان، چندی آرام، بر در غار نشسته و آنجا، غار آنچنان بوده که، بامدادان خورشید از سمت راست برمیدمید و غروب هنگام از سمت چپ فرومیرفت، که غار بهسوی شمال بود، و نور آفتاب هرگز آن را نمیگرفت.
جوانان، که دنیای بتپرستان را رها کرده بودند، و در دیار خویش پناهگاهی نداشتند، که اگر یافته میشدند، گرفته میشدند و کشته میشدند، بهناچار، در دل غار، که جایی وسیع بود، جای گرفتند، تا چندی بیاسایند.
هنگامیکه جوانان به غار درآمدند، خداوند بر آنان خوابی گران چیره ساخت، که همچنان در درون غار به خواب رفتند، درحالیکه سگشان هم در گوشهای، هر دو دست در پیش گشوده و به خواب رفته بود، آنچنانکه اگر به آنان مینگریستی، گمان میکردی بیدارند. ولی در حقیقت در خوابی گران بودند.
سالیان فراوانی گذشت، که جوانان هم در آن غار در خواب بودند.
«دیاکو» و یارانش همه مردند و همه فراموش شدند، شهر و دیارشان تغییر کرد، همه و همهچیز عوض شد. لیکن جوانان هنوز در خواب بودند.
آنگاه پس از سیصد و نه سال، خداوند آنان را از خواب برانگیخت، تا با یکدیگر گفتگو کنند و از داستان خویش جویا شوند.
یکی از آن میان گفت:
– «در این غار چه مدت ماندهاید؟»
دیگران نگاهی به خورشید افکنده گفتند: «گویی یک روز است در این غار خوابیدهایم، و شاید هم نیمهروزی»
و گفتند: «خدا بهتر میداند که چه مدت در این غار ماندهاید.»
و ازآنجاکه خیلی گرسنه بودند، گفتند:
– «اکنون یک نفر برود شهر، و نقدینهای با خود ببرد، تا خوراکیِ پاکیزهای بیاورد. البته باید خیلی مواظب باشد، تا از او باخبر نشوند و متوجه او نگردند. اگر این مردم بدانند که شما کجا هستید و شما را پیدا کنند، دیگر امید نجاتی نیست. که اگر این مردم به شما دست یابند سنگسارتان میکنند و یا اینکه شما را به کیش و آیین خود خواهند خواند، و دیگر هرگز رستگار نخواهید شد.»
یکی از آنان نقدینه برداشت و بهطرف شهر رفت تا خوراکیِ پاکیزهای فراهم کند.
او در راه میدید که همهچیز عوض شده و خانهها تغیر کردهاند. ولی نمیدانست چه داستانی روی داده است.
او به مغازهای رفت و چیزی فراهم کرد و همینکه نقدینهای پرداخت، صاحب مغازه دستش را گرفت، و گفت:
– «بگو بدانم این سکههای قدیمی را از کجا آوردهای؟ چنین سکههایی در این شهر یافت نمیشود. معلوم میشود گنجی پیدا کردهاید.»
هرچند جوان تأکید کرد که سکهها قدیمی نیستند، و گنجی پیدا نکرده است، صاحب مغازه نشنید و دعوای آنان به حاکم رسید!
در گفتگوها معلوم شد، که این جوان و یارانش در زمان «دیاکو» میزیستهاند، و اکنون بیش از سیصد سال از آن زمان میگذشت، و معلوم شد که این جوانان سالیان درازی در درون غار به خواب رفتهاند، و معلوم شد اینان همان شش تَن وزیران «دیاکو» بودهاند که از او گریختهاند.
و بهاینترتیب، خداوند، مردم را از داستان خوابِ طولانی این جوانان آگاه کرد، تا بدانند که داستان قیامت و زنده شدن مردگان درست است، و گفتهی خداوند راست است، و خداوند میتواند مردگان را زنده کند، که خداوند بر انجام هر کاری قادر است.
در آن روز دیگر از «دیاکو» چیزی جز نامی و افسانهای نمانده بود.
«دیاکو» و یارانش و پرستندگانش از میان رفته بودند، سکهی «دیاکو» از رونق افتاده بود و تودهی مردم دیانت مسیح را پذیرفته بودند!
این بود که حاکم شهر و گروهی از مردم به راه افتادند تا بهسوی غار به استقبال جوانان باایمان بروند و آنان را به شهر خود بیاورند.
آنگاه هنگامیکه جوانان داستان خواب طولانی خود را دانستند و از نابود شدن «دقیانوس» و یارانش و دیگر مردم شهر آگاه شدند و خبر یافتند که مردم شهر جدید به استقبالشان میآیند، سخت در شگفت شدند و بهجای خود ماندند و ترجیح دادند که همچنان برای همیشه دیدگان فروبندند، و این بود مرگشان.
سرانجام مردم شهر بر درِ غار آمدند، و جوانان را دیدند که مردگان بودند، و آنگاه مردم دربارهی کار آنان به اختلاف افتادند، و گروهی چیزی گفتند، بر طبق آیین خویش، و سرانجام گروه مؤمنان بر در غار مسجدی و عبادتگاهی ساختند تا داستان جوانان باایمانی که در غار به خواب رفته بودند از یاد نرود، و مردم، خدا را یاد آورند. و همچنین داستان آنان را بر لوحی نگاشتند تا آیندگان از آن باخبر شوند.