گربه چکمه پوش
نوشته: شارل پرو
سال چاپ: دهه 1350 پیش از انقلاب
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
کتابهای مشابه
دو داستان دیگر مشابه این داستان در کتاب های «اردک سحرآمیز» و « داستان زیبای گربه چکمه پوش» نیز به صورت دیگری آمده است.
روزی، روزگاری آسیابان پیری در این دنیا زندگی می کرد که هنگام مرگ چیزی نداشت برای پسرانش باقی بگذارد، بجز یک آسیا و یک الاغ و یک گربه . برای تقسیم یک چنین ارثیۀ ناچیزی دیگر لازم نبود به دادگاه مراجعه کنند چون در آن صورت دیگر چیزی برای پسرها باقی نمی ماند ! پسرهای بزرگتر بین خودشان قرار گذاشتند که آسيا سهم پسر بزرگتر باشد ، الاغ را پسر دومی بردارد و گربه هم مال پسر کوچکتر بشود .
پسر کوچکتر از اینکه چنین ارثیه ناچیزی به او رسیده بود خیلی ناراحت شد و با گریه گفت :
-« برادرانم می توانند با کمک یکدیگر زندگی آبرومندانه ای داشته باشند، اما من همینکه از زور گرسنگی گربه را خوردم و از پوستش برای خودم دستکشی درست کردم دیگر چیزی برایم باقی نمی ماند و حتماً از گرسنگی می میرم»
گربه که این را شنید با صدای آرام و موقر به ارباب جدیدش گفت :
– « ناامید نشو آقای من ! اگر تو فقط بتوانی برایم یک کیسه و یک جفت چکمه گیر بیاوری که من بتوانم از لای بوته ها بگذرم، خواهی دید که ارثیه ات هم چندان بیفایده نبوده است . »
ولی مرد جوان حرفهای گربه را جدی نگرفت؛ اما چون می دید که حیوان باوفا در فكر اوست و ميل دارد در این وضع دشوار او را کمک کند، تصمیم گرفت آنچه را خواسته است برایش فراهم کند.
همینکه گربه کیسه و چکمه را از اربابش گرفت ، چکمه ها را پوشید و کیسه را انداخت روی شانه اش و در حالی که بند کیسه را محکم توی پنجه جلوئیش گرفته بود به طرف جنگلی که پر از خرگوش بود به راه افتاد. مقداری گندم در کیسه ريخت و سر کیسه را شل کرد، بعد روی زمین دراز کشید و خودش را به مردن زد، به این امید که خرگوش کوچولوی سر بهوائی که هنوز به کلک های این دنیا آشنا نیست برای خوردن گندم توی کیسه در دام او بیفتد .
همینکه گربه چکمه پوش خودش را به مردن زد خواسته اش برآورده شد و یک خرگوش شیطان بازیگوش از راه رسید و با دیدن گندمهای توی کیسه، خزید توی آن. ولی گربه چکمه پوش بلافاصله طناب را کشید و سر کیسه را بست. بعد با خوشحالی به طرف قصر پادشاه به راه افتاد و تقاضای شرفیابی کرد.
وقتی به حضور پادشاه رسید به او گفت :
-«قربان ، اربابم مارکی کاراباس مرا فرستاده است که این خرگوش کوهستانی را از طرف او به شما هدیه کنم . »
پادشاه جواب داد : « از هديه اربابت خوشحال و سپاسگزارم .»
دفعه دیگر گربه خودش را در یک مزرعه گندم پنهان کرد و کیسه سرگشوده را کنار خود گذاشت و هنگامی که دو کبک وارد کیسه شدند طناب را کشید و در کیسه بسته شد و کبکها اسیر شدند. گربه دوباره کبکها را از طرف مارکی کاراباس به حضور پادشاه پیشکش کرد. پادشاه از دیدن کبكها خیلی خوشحال شد و گربه را دعوت کرد که چیزی بنوشد .
گربه چکمه پوش تا دو سه ماه هر چه را که شکار می کرد به اسم اربابش به خدمت پادشاه می برد تا یک روز شنید پادشاه می خواهد همراه دخترش ، که زیباترین شاهزاده خانم روی زمین بود، از کنار رودخانه عبور کند . به اربابش گفت :
-«ارباب ، اگر به راهنمائیهای من گوش کنی مردخوشبختی خواهی شد! تنها کاری که باید بکنی این است که در محلی که به تو نشان می دهم ، برای شنا بپری توی رودخانه. بقیه کارها با من .»
پسر آسیابان ، یا به قول گربه چکمه پوش « مارکی کاراباس» ، هر کاری را که گربه گفته بود انجام داد؛ هر چند که فکر می کرد این کارها او را خوشبخت نمی کند .
پسر توی رودخانه مشغول شنا بود که پادشاه سوار بر کالسکه از دور پیدا شد . همینکه کالسکه نزدیک شد گربه با تمام نیرو شروع کرد به فریاد زدن: « کمک ! کمک ! اربابم مارکی کاراباس دارد غرق می شود ! » پادشاه که این سر و صداها را شنید سرش را از پنجره کالسکه بیرون آورد که ببیند چه خبر است . بلافاصله گربه را که همیشه گوشت تازه شکار برایش می آورد شناخت و به سربازانش دستور داد که به مارکی کاراباس کمک کنند.
وقتی که سربازان مشغول نجات دادن باصطلاح « مارکی» بودند گربه رفت پیش پادشاه و به او گفت که هنگامی که اربابش توی رودخانه مشغول شنا بوده چند تا دزد لباسهایش را دزدیده اند. پادشاه فوراً دستور داد یکی از زیباترین لباسهایش را برای مارکی کاراباس بیاورند.
هنگامی که جوان به حضور پادشاه رفت ، پادشاه او را با احترام زیاد پذیرفت .
چون پسرآسیابان در واقع جوان زیبا و خوش قامتی بود ، حالا در لباس یک « مارکی » جوان خیلی برازنده و زیبا شده بود، بطوری که دختر پادشاه با یک نگاه یکدل نه، صد دل عاشق او شد.
پادشاه از مارکی دعوت کرد که سوار کالسکه شود و با آنها گردش کند. گربه چکمه پوش از اینکه می دید کارها برطبق نقشه اش پیش می رود خیلی خوشحال شد و جلوتر از کالسکه به راه افتاد . رفت و رفت تا اینکه به دهقانانی رسید که داشتند توی مزرعه کار می کردند . گربه به آنها گفت :
-« دهقانان مهربان ، کالسکه پادشاه به زودی از اینجا عبور می کند. اگر از شما پرسید این مزرعه مال کیست به او بگوئید مال مارکی کاراباس! – و گرنه هرچه دیده اید از چشم خودتان دیده اید !»
هنگامی که پادشاه به مزرعه رسید از دهقانان پرسید : « این مزرعه مال کیست ؟» دهقانان که از تهدید گربه ترسیده بودند یکصدا جواب دادند : « مزرعه مال مارکی کاراباس است. »
گربه که همانطور جلوتر از کالسکه راه می رفت به مردانی رسید که مشغول درو بودند . به آنها گفت :
– «دروگران عزیز، اگر به پادشاه نگوئید که این مزرعه ها مال مارکی کاراباس است هر چه دیده اید از چشم خودتان دیده اید !»
کمی بعد پادشاه به آن محل رسید و خواست بداند که این مزرعه ها مال کیست ؛ دروگران فوراً جواب دادند :
– «این مزرعه ها ملک مارکی کاراباس است .»
پادشاه خیلی از املاک مارکی تعریف کرد.
گربه چکمه پوش که همچنان پیشاپیش کالسکه می دوید در راه به هر کس که می رسید همان حرفها را می زد . پادشاه به شدت تحت تاثير ثروت زیاد مارکی کاراباس قرار گرفت.
بالاخره گربه به قصری رسید که متعلق به یک غول بود. این غول صاحب همه زمینهائی بود که پادشاه از آنها عبور کرده بود . گربه که خیلی باهوش بود و قبلاً همه چیز را درباره غول می دانست وارد قصر شد و گفت که می خواهد با غول حرف بزند . وقتی که پیش غول رفت با چرب زبانی به او گفت که حیفش آمده است که بدون دیدن او از آنجا بگذرد . غول خیلی مؤدبانه به رسم غولهای دیگر از گربه دعوت کرد بنشیند .
گربه گفت :
– «قربان من شنیده ام شما نیرویی دارید که می توانید خود را به شکل هر حیوانی که بخواهید درآورید ، مثلاً به شکل فیل یا شیر !»
غول جواب داد : « البته که میتوانم ، همین الان نشانت می دهم .»
گربه وقتی که یک شیر بزرگ را جلوی خودش دید بقدری ترسید که با عجله از یک لوله هواکش که آن نزدیکیها بود بالا رفت و رفت روی بام . این کار خطرناکی بود چون چکمه ها اصلاً برای رفتن روی بام ساخته نشده بود. لحظاتی بعد که گربه دید غول به شکل اول خودش برگشته است ، از پشت بام پائین آمد و اعتراف کرد که راست راستی خیلی ترسیده است .
بعد گفت : « من شنیده ام شما می توانید در کمال راحتی خودتان را به شکل کوچکترین حیوانات هم دربیاورید. مثلا به شکل موش! اما من که اصلاً نمی توانم باور کنم هیکل به این بزرگی را بتوانید تبدیل کنید به یک موش کوچولو .»
غول جواب داد : « یعنی می گوئی غیر ممکن است ؟ خوب نگاه کن !»
و با این حرف غول خودش را به شکل موش کوچکی درآورد و روی زمین شروع کرد به جست و خیز کردن . گربه که موش را دید جستی زد و پرید رویش و یکباره آنرا بلعید.
پادشاه موقع عبور از آنجا آن قصر باشکوه را دید و تصمیم گرفت قصر را از نزدیک تماشا کند . گربه همینکه صدای چرخهای کالسکه را شنید جلو دوید و به استقبال پادشاه رفت و گفت : « پادشاها به قصر مارکی کاراباس خوش آمدید !»
پادشاه حیرت زده گفت : « چه می شنوم ! این قصر مال شماست ؟ من هرگز در عمرم چنین عمارت باشکوهی ندیده بودم ! خیلی دلم می خواهد توی قصر را تماشا کنم .»
مارکی دست شاهزاده خانم را در دست گرفت و به دنبال پادشاه قدم به سالن بزرگی گذاشتند که در آنجا قبلاً غول برای دوستانش جشنی برپا کرده بود .
وقتی که دوستان غول، پادشاه را دیدند جرأت نکردند خود را نشان بدهند . پادشاه هم که مثل دخترش تحت تاثیر اخلاق خوب و رفتار پسندیده و ثروت بیکران مارکی قرار گرفته بود پس از اینکه کمی شراب نوشید به میزبانش گفت : « مارکی عزیز، اگر مایل باشی می توانی داماد من بشوی .» مارکی با کمال میل این افتخار را پذیرفت و همان روز با شاهزاده خانم عروسی کرد.
اما چه بر سر دوستمان گربه چکمه پوش آمد؟
باید بدانید که او شخصیت بزرگی شد و از آن زمان به بعد بجز برای تفریح ، به شکار موش نمی رفت .
«پایان»
متن قصه « گربه چکمه پوش » توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه PDF قدیمی کتاب «چهار قصه از شارل پرو» چاپ دهه ۱۳۵۰، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)