افسانه-استرالیا-افسانه-رنگین‌کمان-و-بچه‌های-نافرمان

افسان‍ه‌ هایی از بومیان استرالیا: افسانه رنگین‌کمان و بچه‌های نافرمان

افسان‍ه‌ هایی از بومیان استرالیا

افسانه رنگین‌کمان و بچه‌های نافرمان

ترجمه و تألیف: علی‌اصغر فیاض

انتشارات نیل
سال چاپ: 1345

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. در آن دور دورها نزدیک به غروبگاه خورشید و در وسط آب‌های آبی دریا اژدهای بسیار بزرگی زندگی می‌کرد که هنوز هم زنده است. فلس‌های رنگارنگ و درخشنده‌ای دارد که هر وقت پشت خود را خم کند و آفتاب بر آن بتابد رنگ‌های قشنگ این فلس‌ها در آسمان منعکس می‌شود و رنگین‌کمان را به وجود می‌آورد.

سال‌ها پیش قبیله‌ای از بومیان استرالیا کپرگاه خود را برکنار دریایی بر پا کرده بودند. یک روز که برای ماهی گرفتن و شکار کردن از کپرگاه خود خارج می‌شدند، دوتا از پسربچه‌ها را برای پائیدن کپرها باقی گذاشتند و به آنان سفارش کردند که مبادا از کپرگاه خارج شوند؛ زیرا اگر به‌طرف جنگل بروند خوراک سگ‌های وحشی می‌شوند. کنار دریا که بدتر! زیرا در آنجا آن اژدهای بزرگی در کمین نشسته است و تا بچه‌های حرف‌نشنو به ساحل نزدیک شوند آنان را می‌گیرد.

وقتی بزرگ‌ترها به شکار رفتند بچه‌ها مدتی در کنار کپرگاه مشغول بازی شدند. به‌زودی احساس خستگی کردند؛ زیرا روز بسیار گرمی بود و زمزمه‌ی گوش‌نواز امواج دریا از دور به گوش می‌رسید. باوجودی که هر دو می‌خواستند به‌طرف دریا بدوند هیچ‌کدام جرئت نمی‌کردند که راز دل خود را به دیگری بگویند. تا بالاخره پسر بزرگه دل به دریا زد و گفت: هیزم‌های خورشید به‌سختی شعله‌ور شده‌اند، درحالی‌که دَم خنک دریا در چند قدمی ماست. بیا به کنار دریا برویم. منتهی بیش از غروب آفتاب برمی‌گردیم که کسی نفهمد.

پسربچه‌ی کوچک‌تر هم که در ابتدا کمی می‌ترسید و مردد بود بالاخره موافقت کرد؛ بنابراین دست یکدیگر را گرفتند و به وسط بیشه‌های ساحلی روان شدند.

پس‌ازاینکه مدتی در میان بیشه‌ها راه رفتند به زمین صاف بی درختی رسیدند و میدانی از شن‌های طلائی ساحلی را در پیش چشم خود گسترده دیدند که از دور، امواج سبز دریا به طرفشان می‌آمد و وقتی با آن‌ها برخورد می‌کرد سفید و کف‌آلود می‌گشت. صدای امواج که در ابتدا بلند و پرطمطراق بود به‌تدریج ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد و به زمزمه‌ی گوش‌نوازی تبدیل می‌گردید. بچه‌ها که برای اولین بار دریا را می‌دیدند از این‌همه زیبایی به حیرت آمده بودند و تصور می‌کردند آسمان آبی دیگری در زیر اشعه‌ی طلایی آفتاب به رقص آمده است. تصویر لکه‌های ابر بر سطح مواج دریا چون بادبان‌های سفید کشتی‌ها در برابر اشعه‌ی خورشید در نظرشان جلوه گری می‌کرد.

اژدهای بزرگی از دور دیده بود که بچه‌ها به‌طرف دریا می‌آیند؛ بنابراین بدون سروصدا به ساحل نزدیک شده بود و به‌محض اینکه پای بچه‌های بیچاره به آب دریا رسید آنان را در چنگال‌های خود اسیر کرد.

وقتی افراد قبیله از شکار برگشتند و جای بچه‌ها را خالی دیدند فوراً به جستجوی آنان پرداختند، ردپایشان را گرفتند و تمام شب را در بیشه‌ها می‌گشتند و وقتی سپیده دمید به ساحل رسیده بودند و از دور مشاهده کردند که دو سنگ سیاه از وسط دریا سر برآورده‌اند. افراد قبیله حقیقت مطلب را دریافتند و دانستند که اژدهای بزرگ بچه‌ها را گرفته و به سنگ تبدیلشان کرده است. باکمال تأسف به کپرگاه خود مراجعت کردند تا بر فِقدان بچه‌ها –گو اینکه نافرمانی هم کرده‌اند- سوگواری کنند.

هنوز هم که هنوز است این دو سنگ سیاه از دریا نمایان است و اگر شما هم به استرالیا بروید می‌توانید آن‌ها را ببینید. وقتی رنگین‌کمان در آسمان ظاهر می‌شود پیران قبیله، افسانه‌ی بچه‌های نافرمان و اژدهای دَمان را برای بچه‌ها تعریف می‌کنند تا از آن پند بگیرند و بدون همراهی بزرگ‌تران خود از حول‌وحوش کپرگاه دور نشوند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *