افسانه هایی از بومیان استرالیا
افسانه آویزان شدن روباه پرنده از درخت
ترجمه و تألیف: علیاصغر فیاض
سال چاپ: 1345
در روزگاران قدیم روباه پرنده * و سمندر دم خالمخالی باهم دوست صمیم بودند و در یک کپر زندگی میکردند و باهم شکار مینمودند. سمندر روزی به دوست خود گفت: من امروز میخواهم به نزد طایفهای از بومیان بروم که با ایشان روابط دوستانه دارم و دستهای نیزه از ایشان بگیرم و با خود بیاورم.
* – Flying Fox خفاش بزرگی استرالیایی که دارای جثه بزرگی بهاندازه روباه میباشد.
روباه پرنده که این سخن را باور نداشت با اوقاتتلخی به او گفت: من هیچ دوست ندارم که برای به دست آوردن غذا منتظر نیزههای تو باشم. سمندر باوجوداینکه از این سخن بسیار افسرده گشت به روی خود نیاورد و به راه افتاد. تمام روز را در بیشهها سرگردان شد و نتوانست که بومیان دوست خود را ملاقات کند. چون در پایان روز به کنار رودخانهای رسیده بود در ساحل پیچاپیچ آن به امید یافتن گذرگاهی به راه افتاد. ولی هرچه رفت به گذرگاهی نرسید و در این موقع که شب نزدیک میشد طوفانی از کوهها برخاست و باد که در شاخههای بیجان درختان تنومند میپیچید صدای وحشتناکی ایجاد مینمود و باران هم چون سیل از آسمان فرومیبارید.
بیچاره سوسمار گرفتار وضع بدی شده بود و مثل موش آبکشیده در بیشه سرگردان مانده بود. بالاخره با این وضع اسفبار در نیمههای شب به کپر خود رسید و در را بسته یافت. دقالباب کرد و صدای روباه پرنده از داخل شنیده شد که میپرسید «نیزه آوردهای؟» سوسمار با خود اندیشد که اگر حقیقت جریان را بگوید روباه پرنده او را مسخره خواهد کرد؛ بنابراین پاسخ داد: «بله یک دستهی بزرگ. دوستان خود را در نزدیکی پیچ رودخانه ملاقات کردم و ایشان یک دسته نیزه و یک ظرف عسل به من دادهاند.»
روباه پرنده پاسخ داد که در این صورت من نمیتوانم در را به روی تو بگشایم؛ زیرا داشتن نیزه خطرناک است و من میترسم که مرا بکشی. بهتر آن است که نزد دوستانت برگردی و شب را پیش ایشان بمانی.
هرچه سوسمار بیچاره اصرار کرد و التماس نمود فایدهای نبخشید. بهناچار تمام شب را در سرما و زیر باران ماند. صبح که شد از موضوع شب گذشته چیزی به روی خود نیاورد و بنابراین دعوای دیشب آنان ظاهراً فراموش شد و مانند روزهای دیگر باهم به شکار رفتند. سوسمار با کانگورویی که شکار کرده بود به خانه برگشت، آن را پخت و خورد و وقتیکه روباه پرنده با شکم گرسنه و بدون هیچ شکاری مراجعت کرد از سوسمار درخواست غذا نمود. ولی سوسمار به او خندید و گفت من هم غذایی نخوردهام. عیبی ندارد! شب را گرسنه بخواب. فردا بهتر شکار خواهی کرد؛ زیرا پیران قدیم گفتهاند شکم هرچه گرسنهتر، تلاش صاحب شکم برای شکار بیشتر.
سوسمار دم خالمخالی که رفتار ناجوانمردانهی دیشب دوستش را از یاد نبرده بود برای انتقام مقدار زیادی از آشیانههای کرمهای صدپا را جمعآوری کرده بود و بدون اطلاع روباه پرنده در لابهلای برگهایی که محل خواب او و خانوادهاش بود پراکنده بود. وقتیکه زن روباه پرنده و بچهی کوچکش روی آن برگها خوابیدند در پشت خود احساس خارش ناراحتکنندهای کردند. فریاد گریهی بچهی بیچاره بلند شد و زنش به او گفت که پشت مرا بخاران و ببین که چه چیز ما را گزیده است.
روباه پرنده که بسیار خسته و گرسنه بود به شکایت زن و گریهی فرزندش توجهی نکرد و یکراست برای خوابیدن به جایگاه همیشگی خود رفت. چیزی نگذشته بود که خارهای کرمهای صدپا درد عجیبی در پشت او ایجاد کردند که هر چه پشتش را میخاراند بر شدت درد افزوده میگشت در این موقع سوسمار خالمخالی با کمال لاقیدی به روباه پرنده نزدیک شد و علت را پرسید. وقتیکه روباه علت را شرح داد سوسمار دم خالمخالی چنین گفت «دیشب تو روی برگهای گرمونرم خوابیده بودی، درحالیکه من بیچاره زیر باران از سرما میلرزیدم؛ بنابراین من هم خارهای کرم صدپا را در جایگاه خواب تو پاشیدم تا هر وقت که به پشت بخوابی در پشت تو ایجاد سوزش کنند. حالا تو مجبوری که تا ابد سرگردان بمانی و حتی برای خواب هم مجبوری که با پاهای خود به شاخههای درخت آویزان شوی و دیگر روی بستر نرم را به خود نخواهی دید.»
روباه پرنده و خانوادهاش کپر را ترک کردند. ولی سوزش دردناک پشتشان آنان را ترک نکرد و بالاخره مجبور شدند که در موقع خواب با پاهای خود از شاخههای درخت آویزان شوند.
شما خوانندهی عزیز هم اگر روزی به استرالیا سفر کنید روباهان پرنده را خواهید دید که به عقوبت گناهی که اجدادشان در هزاران سال پیش مرتکب شدهاند، بازهم مجبورند که با این وضع مضحک از شاخههای درختان آویزان شوند، حتی در هوای بارانی و سرما هم به همین نحو بخوابند.