افسانه هایی از بومیان استرالیا
قصه هفت خواهران و عشاق حقیقی
ترجمه و تألیف: علیاصغر فیاض
سال چاپ: 1345
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم بسیار قدیم آن دسته از ستارگانی که ما آنها را ثریا یا پروین* مینامیم و گاهی هم به آنها هفتخواهران میگوییم هفتتا دختر قشنگ یخین بودند. پدرشان کوه سنگی بسیار مرتفعی بود که از بس بلند بود قلهاش هیچوقت از ابرها بیرون نمیآمد. شاید هم به آسمان میرسید. مادرشان نیز یک چشمهی آب بسیار سرد بود که از تپههای پوشیده از برف سرچشمه میگرفت و در دامنهها جاری میشد. این هفتتا خواهر قشنگ از بام تا شام بر روی زمین خدا پرسه میزدند و وقتیکه مانند آهوان وحشی میدویدند گیسوان بلندشان با وزش نسیم در هوا پخش میشد و عطرافشانی میکرد. چهره هاشان از بوسههای اشعه زرین خورشید گلگون بود و از ته چشمان آبیرنگشان روشنایی صبح دیده میشد دلربائی آنان به حدی بود که همهی مردان را فریفتهی خود میکردند. ولی در برابر عشق مردان چون چشمهای که ایشان را زائیده بود هردو بیتفاوت بودند و هرگز دست از گردش خود برنمیداشتند و در یکجا توقف نمیکردند که به درد دل مردان برسند.
* ستاره پروین در نیمکره جنوبی هم دیده میشود. مترجم
یک روز مردی که اسمش «وورونا» بود حیلهای اندیشید و دوتا از خواهران را گرفت و مجبورشان کرد که با او زندگی کنند؛ بنابراین پنج خواهر دیگر از زمین قهر کردند و بهطرف خانهشان در آسمانها رفتند. ولی وورونا زود متوجه شد که این دوتا دختری که گرفته از یخ ساختهشدهاند و زلفهایشان مانند قطعههای یخی که در زمستانهای خیلی سرد از شاخههای درختان آویزان میشود به سرشان چسبیده است؛ بنابراین آنان را با خود به آتشگاه قبیله برد تا یخها را از پیکرشان آب کند. با اولین قطرات آبی که از بدنشان چکید آتش قبیله خاموش شد و «وورونای» بیچاره از این کار نتیجهای نگرفت جز آنکه دختران یخین شفافیت خود را هم از دست دادند.
این دو خواهر بیچاره خیلی تنها بودند و احساس غربت میکردند و خیلی هم غصه میخوردند. شب که میشد به اسمان خیره میشدند و به خواهران خود که از دور به آنان چشمک میزدند حسرت میخوردند تا اینکه یک روز «وورونا» به آنان فرمان داد که به جنگل بروند و پوست درختان کاج جمع کنند. پس از مدتی راه رفتن به درخت کاج بزرگی رسیدند و تا میخواستند که پوست تنهاش را بکنند مشاهده کردند که درخت کاج بزرگ و بزرگتر میشود و بالاخره آنقدر بزرگ شد که به اسمان رسید. چون «توتم»* درخت مزبور با دخترها یکی بود.
* Totem حیوان یا گیاهی که به عقیده بومیان استرالیا اصل یا همخون ایشان است و افراد قبیله حق ندارند از گوشت یا میوه توتم خود بخورند. مترجم.
دخترها از این واقعه خیلی خوشحال شدند و فوراً از تنهی آن بالا رفتند تا به اسمان رسیدند و به خواهران دیگر خود پیوستند. ولی هیچوقت نتوانستند که شفافیت اصلی خود را دوباره به دست آورند و به همین دلیل است که اکنون در مجموعهی هفت ستارهای که ما آنها را پروین مینامیم دوتاشان از پنج تای دیگر تاریکتر هستند. ولی این هفتخواهران هرگز ما ساکنین روی زمین را فراموش نکردهاند و گاهگاهی تارهای زلف خود را به دَم باد میسپارند تا موجب باریدن برف گردد و ما را به یاد مسافرتشان درروی زمین بیندازند.
وقتیکه این هفتخواهران درروی زمین زندگی میکردند از بین تمام مردانی که دلباختهی آنان بودند دو برادر به نام «برائی برائی» بیش از همه ایشان را دوست میداشتند، با آنان نرد عشق میباختند و در عشق خود صادق بودند. هر وقت به شکار میرفتند و شکاری به دست میآوردند بهترین قسمت آن را به معشوقگان خود تقدیم میکردند و هیچوقت آنان را تنها نمیگذاشتند حتی در کوهستانهای صعبالعبور. ولی دخترها بههیچوجه به این دو برادر هم مانند مردان دیگر التفاتی نمیکردند.
وقتیکه دخترها از زمین قهر کردند و به اسمان رفتند برائی برائی خیلی غمگین شدند. به هفتخواهران در آسمان خطاب کردند و گفتند:
ای دختران زیبا، تا در زمین بودید ما شما را میپرستیدیم و یک لحظه از شما جدا نمیشدیم. حالا که ما را رها کرده و به اسمان رفتهاید برای اینکه بازهم شما را دوست میداریم با خود عهد میکنیم که برای همیشه دست از شکار بکشیم.
بنابراین اسلحهی خود را بهطرفی پرتاب کردند و مشغول گریه و زاری شدند تا اینکه از گرسنگی و ضعف جان دادند. پریانی که در آن حوالی بودند دلشان به حال ایشان سوخت و آنان را به اسمان بردند و در کنار هفتخواهران جا دادند تا بتوانند آواز معشوقگان خود را بشنوند. اگر در یک شب صاف به آسمان نظر کنید میبینید که هنوز هم به آواز معشوقگان خود گوش میدهند. ما به این دو برادر «سیف الجبار» میگوییم و حتی میتوانیم اسلحه شکارشان را نیز در کنارشان ببینیم. خوشا به سعادتشان که در عشق، صادق و ثابتقدم بودند و تا ابد در کنار دلبران خود جای گرفتهاند و به آوازشان گوش میدهند.