افسانه هایی از بومیان استرالیا
افسانه پیدایش غوزغوزک مقدس
ترجمه و تألیف: علیاصغر فیاض
سال چاپ: 1345
یکی بود یکی نبود. در آن دورها و در میان کوههای سرسخت، دو برادر زندگی میکردند که اسمشان «بایاما»* بود. هردو زن داشتند و زنان آن دو نیز هر یک پسری داشتند به نام «ویرو ایمبرال» * این پسرها خیلی مؤدب و معقول و حرفشنو بودند و گذشته از پدر و مادر، همهی افراد قبیله هم آن دو را دوست میداشتند. یک روز که «بایاما» با همهی افراد قبیله برای جستجو و جمعآوری غذا به جنگل رفتند «ویرو ایمبرال ها» تنها ماندند و به انتظار برگشتن آنان در «کپرگاه» باقی ماندند. (زیرا بومیان استرالیا در آن روزها خانه ساختن را بلد نبودند، همانطور که الآن هم کسانی از آنان که در جنگلها زندگی میکند خانه نمیسازند و فقط برای خود پناهگاههایی از شاخههای اکالیپتوس درست میکنند و برای چند روزی که در یکجا سکونت دارند در آنها زندگی مینمایند. این پناهگاهها را میتوان ازلحاظ شباهتی که با خانههای حصیری ساکنان جنوب کشور خودمان دارند «کَپر» نامید و چون افراد هر قبیلهای همیشه باهم زندگی میکنند و هر خانوادهای برای خود کپری میسازد بهترین لغت برای محل سکونت قبیله، «کپرگاه» است.)
* Byama
* Weerooimbral
در همسایگی این کپرگاه مرد بدجنسی زندگی میکرد که اسمش «سور کوک» بود. سگهای درندهی مخوفی داشت که هیچکس جرئت نمیکرد به آنها نزدیک بشود. این «سور کوک» دشمن «بایاماها» بود و همیشه در پی فرصتی میگشت که آنان را اذیت کند. تا اینکه خبردار شد که همهی افراد قبیله برای جمعکردن آذوقه به جنگل رفتهاند؛ بنابراین مخفیانه خود را به کپرگاه رسانید و دید که بچهها مشغول بازی و خندهاند. فکر شیطانی ظالمانهای به مغزش رسید. سگهای خود را صدا کرد و به جان بچههای بیچاره انداخت. در یکچشم به هم زدن سگها آنان را خفه کردند و سور کوک بدذات خوشحال از عمل شیطانی خود به پناهگاهش برگشت و در راه با خود فکر میکرد که وقتی بایاماها برگردند و فرزندان خود را کشته ببینند چقدر غمگین میشوند و شیون میکنند و او از شنیدن نالههای آنان لذت میبرد.
اتفاقاً آن روز افراد قبیله خیلی دیر از جنگل مراجعت کردند و وقتی به کپرگاه نزدیک شدند تعجب کردند که چرا بچهها مثل همیشه به پیشوازشان نیامدند تا خود را در آغوششان بیندازند. برادر بزرگتر گفت که نکند بچهها از کپرگاه خارج شده باشند، اگر خداینکرده چنین کاری کرده باشند حتماً سگهای وحشی آنان را کشتهاند یا از تشنگی جان سپردهاند. ولی برادر کوچکتر لبخندزنان به او گفت که فکر بد به خود راه نده! زیرا امروز صبح خیلی زود از کپرگاه خارج شدیم و حالا هم که خیلی دیروقت است و من مطمئنم که فرزندان عزیزمان مثل دو تا «پوسوم»* کوچولو در خواب هستند؛ زیرا انتظار زیاد، آنان را خسته کرده و به خواب برده است. ولی وقتی وارد کپر خود شدند با جسدهای سرد و بیجان فرزندان خود روبرو گشتند و از جای دندانها تشخیص دادند که بهوسیلهی سگهای سور کوک کشتهشدهاند و ناله و شیونی راه انداختند که حد نداشت و تمام شب هم نالهشان قطع نشد و شیون و زاری آنان طوری بود که دل سنگ هم به حالشان میسوخت و حتی بیرحمترین افراد هم با آنان همصدا شدند.
________
* Opossum یا پُسَم یک نوع حیوان کوچک کیسهدار استرالیایی است که بومیان استرالیا آنها را که در تنههای توخالی درختان بزرگ زندگی میکنند بهوسیلهی دود کردن از لانههایشان بیرون میکشند، شکار میکنند گوشتشان را میخورند و از پوستشان بهعنوان لباس استفاده میکنند (مترجم)
فردای آن روز بایاماها از کپرگاه خارج شدند تا از سور کوک انتقام بگیرند و چون میدانستند که تا سگهای او را از بین نبرند به خود او نمیتوانند دست بیابند، بنابراین خود را بهصورت دو کانگوروی بزرگ درآوردند و به پناهگاه سور کوک نزدیک شدند. همینکه چشم سگهای سور کوک به آن کانگوروها افتاد بنای پاس کردن را گذاشتند و بلادرنگ به تعقیب آنها پرداختند. کانگوروها خیزهای بلندی برمیداشتند و سگها هم عوعو کنان آنها را تعقیب میکردند. پس از طی مسافت زیادی بین سگها فاصله افتاد و سگی که از همه تندتر میدوید از دیگران جلو زد؛ بنابراین کانگوروها وانمود کردند که خسته شدهاند و از سرعت خود کاستند تا سگ به آنها رسید فوراً با پنجههای قوی خود آن را به دونیم کردند و لاشهاش را بردند و در گودال آب عمیقی انداختند. در این اثنا سگهای دیگر هم رسیدند و کانگوروها باز با خیزهای بلند خود از جلویشان فرار کردند. سگها خیلی خشمگین شده بودند. کفهای سرخرنگی از دهانشان میریخت. زبانشان از دهان بیرون افتاده بود و لهله میزدند. دندانهای سفیدشان جلو آفتاب برق میزد و تهیگاه لاغرشان تند و تند بالا و پائین میرفت و صدای عوعو زمختشان مثل رعد در بیشهها میپیچید تا اینکه باز سگ دیگری گوی سبقت را از رفقای خودم برد و خیلی از آنها جلوتر افتاد. باز کانگوروها وانمود کردند که خسته شدهاند و خیزهای کوتاهتری برداشتند تا آن سگ به آنها نزدیک شد. کانگوروها برگشتند و با پنجههای قوی خود او را به دونیم کردند و لاشهاش را بردند و در گودال آب عمیقی انداختند و چون سگهای دیگر نزدیک شدند خیزهای خود را بزرگتر کردند و تا نزدیکهای ظهر موفق شدند که حساب همهی سگهای سور کوک را به همین ترتیب برسند.
وقتی آخرین سگ را هم کشتند و خیالشان از این حیث آسوده شد دوباره خود را به شکل آدم درآوردند و برای کشتن سور کوک عازم پناهگاه او شدند. وقتی سور کوک دید که بایاماها از دور میآیند اسلحهی خود را برداشت و مهیای جنگ شد، ولی بایاماها به علامت آشتی نیزههای خود را بر زمین گذاشتند و سور کوک هم چنین کرد.
برادر بزرگ به سور کوک گفت که وقتی ما برای جمعآوری آذوقه به جنگل رفته بودیم تویِ بدجنس مثل مار جعفری از لابهلای علفها خود را به کپرگاه ما رسانیدی و با سگهای درندهات بچههای ما را کشتی. ما هم سگهای تو را کشتیم و لاشهشان را در بیابان گذاشتیم و الآن لاشخورها دارند آنها را میخورند. حالا هم آمدهایم که خودت را مرد مردانه بکشیم و بعد از کشتن، تو را بهصورت مرغی درآوریم که تا ابد در تاریکی به سر بری و رنگ آفتاب را نبینی.
سور کوک جوابی نداشت که بدهد؛ بنابراین نیزهها و سپر چوبی خود را برداشت و دنبال بایاماها به راه افتاد تا به محوطهی صافی در میان جنگل رسیدند. در اینجا دیگر مسئلهی چالاکی و مهارت در نیزه اندازی مطرح بود. سور کوک و بایامای بزرگ در فاصلهی معینی از یکدیگر قرار گرفتند. هریک نیزهای در دست داشت و با دست دیگر سپر خود را گرفته بود که قسمتی از بدن آنها را محافظت میکرد. با اشارهی بایامای کوچک، جنگ شروع شد و نیزهها صفیرزنان در هوا به پرواز درآمدند و چون به هدف نمیخوردند نوک آنها در تنهی درختان اطراف فرومیرفت و دستهی دراز آنها تا مدتی میلرزید.
هنگامهای بر پا شده بود؛ زیرا هر دو طرف پهلوانهای ماهری بودند و هریک منتهای کوشش و مهارت خود را به کار میبرد که دیگری را از پا درآورد. صدایی جز صفیر نیزهها و نفسنفس پهلوانان شنیده نمیشد. فقط وقتیکه برای پرتاب نیزه به جلو خم میشدند شصت پایشان بر علفها فشار میآورد، آنها را میشکست و صدای خفهای ایجاد میکرد. بالاخره بایامای بزرگتر در کمال ناامیدی منتهای قدرت خود را به کار برد و نیزهای را بهطرف گلوی سور کوک پرتاب کرد. باوجودی که سور کوک متوجه آن شد و سپر خود را جلو آورد معذلک قدرت بایاما کار خود را کرد و نیزه از سپر او رد شد، به سینهاش نشست و از پشتش خارج شد.
وقتیکه سور کوک مُرد، بایاماها خیلی خوشحال شدند و پیش از آنکه بهطرف کپرگاه خود روانه گردند جسد او را به شکل بوم بزرگی درآوردند که بسیار شوم و بدصدا بود. هنگامیکه به کپرگاه رسیدند ملاحظه کردند که زنهایشان بازهم شیون میکنند و بههیچوجه حاضر نیستند که دست از عزاداری بکشند؛ بنابراین ایشان را هم بهصورت دو تا تلیله* درآوردند و حالا وقتیکه شما صدای محزون تلیلهها را میشنوید میدانید که برای از دست دادن بچههای خود در زمانهای بسیار قدیم شیون میکنند.
* گونهای پرنده مهاجر که در مناطق قطبی زندگی میکند.
حالا دیگر بایاماها تکوتنها شده بودند و برای شکار به جنگلها میرفتند. یک روز که برادر کوچکتر از درختی بالا رفته بود و با تبر سنگی خود پوست آن را میکند تا کرمهای زیر آن را درآورد، تکهای از پوست درخت به هوا پرید و صفیرزنان پیش پای برادر بزرگتر افتاد که در زیر درخت ایستاده بود. این علامت شومی بود و نمیبایستی که دیگر آن دو برادر باهم شکار بکنند؛ بنابراین برادر کوچکتر فوراً از درخت پائین آمد و هر یک به راهی رفت تا باقیماندهی روز را به شکار مشغول شود. وقتی برادر بزرگتر تنها ماند، تکه چوبی برداشت و باکمال دقت آن را به شکل همان پوست درخت درآورد و طنابی از علف بر یک انتهای آن بست و وقتیکه آن را در هوا چرخاند همان صدایی شنید که از آن تکه پوست درخت شنیده بود. معذلک تا غروب به دنبال شکار گشت و وقتیکه به کپرگاه برگشت به برادر خود گفت که: میدانی – صدای بچههای ما در درختها منزل کرده است و باوجودی که ما ایشان را نمیتوانیم ببینم ولی همیشه با ما هستند. برادر کوچکتر متوحش شد و فکر کرد که برادرش دیوانه شده؛ بنابراین به او گفت که: برادر عزیز، امروز هوا خیلی گرم بود و شما هم خیلی راه رفتهاید؛ بنابراین کاملاً خسته شدهاید. بهتر است که بروید و استراحت کنید. صبح که بیدار شدید باهم صحبت میکنیم. وقتی برادر بزرگتر دید که برادرش حرف او را قبول نمیکند بهطرف محوطهی صافی به راه افتاد و در آنجا شروع به چرخاندن «غوزغوزک» خود کرد. صدای غوزغوزک عیناً مانند صدای بچههای کوچک بود.
بنابراین دو برادر که رئیس قبیلهی خود بودند تصمیم گرفتند که این غوزغوزک به تمام پسربچههایی که بعدازاین به دنیا میآیند نشان داده شود تا بدانند که پسرهای ایشان بهوسیلهی سگها کشتهشدهاند. تا امروز هم این غوزغوزک مقدس طی تشریفات خاصی به تمام پسربچهها نشان داده میشود. تلیلهها در بیشهها شیون میکنند و بومها فقط شبها بیرون میآیند.
***
* نشان دادن غوزغوزک مقدس به پسران بومیان استرالیائی -که طی تشریفات بسیار دشواری انجام میگیرد- یکی از مراسم دخول پسران به جرگهی جوانان است. در این تشریفات هیچ زنی حق حضور ندارد و حتی نباید که صدای غوزغوزک را بشنود تا چه رسد که آن را ببیند و اگر خداینکرده چشم زنی بر آن بیفتد بیدرنگ او را میکشند. حتی اگر ندانسته از نزدیکی محل این مراسم بگذرد و صدای غوزغوزک به گوش او بخورد بازهم باید کشته شود. بسیار زنها و دختران جوانی که به گناه دیدن غوزغوزک مقدس یا شنیدن صدای آن بیرحمانه کشتهشدهاند و هنوز هم میشوند و تا کی هم کشته خواهند شد خدا میداند؛ زیرا در همین حالی که من این سطور را مینویسم زندگی بومیان استرالیا با همان کیفیت و خشونت هزاران سال قبل در دشتهای مرکزی این قاره ادامه دارد.
اولین باری که توصیف این مراسم را در کتابی خواندم مدتی مبهوت ماندم و باور کردنش برایم مشکل بود؛ زیرا به یاد آوردم که وقتی بچه بودم با بچههای دیگر یک سر چوب مستطیل شکلی را سوراخ میکردیم و ریسمانی از آن میگذراندیم و وقتی این تکه چوب را در هوا میچرخاندیم صدای غوزغوزی از آن شنیده میشد و به همین مناسبت هم آن را «غوزغوزک» میگفتیم و حالا میدیدم که این اسباببازی ساده را عدهای از مردم میپرستند و همنوع خود را در راه آن قربانی میکنند. شاید این لغت فقط در یزد به کار میرود. ولی ترجیح دادم که عین آن را به کار برم؛ زیرا تا آنجا که تحقیق کردم لغت بخصوصی هم برای آن وجود ندارد و کلمات جغجغه و غیژغیژک برای آن بهکاربرده شده که فکر نمیکنم رجحانی بر غوزغوزک داشته باشد.