افسانه هایی از بومیان استرالیا
افسانه پیدایش آتش
ترجمه و تألیف: علیاصغر فیاض
سال چاپ: 1345
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا کسی نبود. در روزگاران کهن، بسیار کهن، آنگاهکه بسیاری از پرندگان قشنگ کنونی و حیوانات اهلی هنوز آدم بودند، روزی قبیلهای از بومیان استرالیا که هنگام غروب از شکار برمیگشتند به مرد سالخوردهای برخوردند که نیزهی بسیار بلندی در دست و سبدی خالی بر دوش داشت. پیرمرد نیزهی خود را به علامت صلح بر زمین نهاد و گفت: برادران، من از سفر بسیار دور میآیم، ماهها میگذرد که شکارگاه قبیله خود را ترک کردهام. من به سرزمینی سفر کردهام که صدای آبهای روانش چون غرش رعد است. از آنجا گذشتهام و به کوههای بلندی در آنطرف دشتهای سرخرنگ رسیدهام که قلههایشان همیشه در ابرها مخفی است. در آنجا نه پرندهای وجود دارد و نه حیوان دیگری. به سرزمینهای واقع در آنطرف طلوع گاه خورشید نیز سفر کردهام. حوادث بسیاری بر من گذشته است و بر رازهای شگفتی واقف شدهام. ولی حالا خیلی پیر گشتهام و افراد قبیلهی من هم چون برگهای خزان از وزش باد به اطراف پراکنده شدهاند. اگر اجازه بدهید مدتی با شما بمانم و رفع خستگی کنم. در عوض سِرّ آتش خورشید را بر شما فاش خواهم ساخت تا شجاعترین فرد برود و آتش را برایتان بیاورد.
رئیس قبیله خواهش پیرمرد را پذیرفت و او را با خود به کپرگاه آورد. فوراً غذای شب را حاضر کردند و بهترین تکههای آن را به مسافر ناتوان دادند. پسازآنکه غذا تمام شد، مردان قبیله به دور پیرمرد حلقه زدند و منتظر سخن او شدند؛ زیرا تا آن روز آتش را نمیشناختند. وقتیکه افراد بشر روزها از گرمی خورشید استفاده میکردند به این فکر میافتادند که چه خوب بود اگر میتوانستند این آتش آسمانی را به دست آورند تا وقتیکه روی زمین از برف پوشیده میشود و وزش بادهای سرد تا مغز استخوانشان را میلرزاند از گرمای آن استفاده کنند؛ زیرا هنوز نمیدانستند که غذا را هم میشود پخت یا سرنیزهها را با آتش محکم کرد. پیرمرد، زانوان خود را در دست گرفت و بر روی پاها چمباتمه زد، پوست حیوانی را به دور خود پیچید و مثلاینکه از دشمنی نامرئی میترسد به میان جنگل تاریک خیره شد و به شرح مسافرت خود پرداخت:
«وقتی از مشرق گذشتم و کوههایی که خورشید را پنهان میکنند در پشت سر نهادم، به سرزمینی رسیدم که دیگر آب در نهرها یا چشمهها جریان نداشت. لاشهی حیوانات بسیاری که در طلب آب به رودخانهها آمده بودند بر بستر آنها افتاده بود. مرگ بر همهجا سایه افکنده بود و من از بیم جان خود بدون لحظهای استراحت به سفر ادامه میدادم. یک روز که زبانم در دهان مانند چرم خشکیده شده بود و زانوانم از ناتوانی میلرزید، گودال آبی را از دور دیدم که موج میزند. بهطرف آن خیز برداشتم و از ناتوانی بارها بر زمین افتادم. بالاخره خود را به گودال رساندم. ولی باوجوداینکه خورشید در وسط آسمان بود سیاهی شب مرا احاطه کرد و به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم صدایی چون وزوز حشرات در گوشم پیچیده بود. پاهایم دیگر طاقت نداشت و خود را بر روی زمین میکشیدم تا به گودال رسیدم و خم شدم که آب بنوشم. زبانم بهعوض آب به شنهای داغی خورد و سوخت. روحی* که مالک من بود مرا یاری کرد با پنجههای خود شنها را به کنار زدم و مشغول کندن زمین شدم تا از دستهایم خون جاری شد.
_________
* بومیان استرالیا معتقدند که در جنگلها، بالای کوهها و زیر زمین ارواح متعددی زندگی میکنند و ممکن است که یکی از این ارواح مالک و حافظ کسی باشد.
در این موقع شنها سفتتر شد و بالاخره قطرهی آبی نمودار گشت. قطرات آب بهتدریج بهاندازهای شد که توانستم بنوشم و تشنگی خود را برطرف سازم. یک روز در آنجا ماندم و پسازآنکه نیروی تازهای به دست آوردم به سفر خود ادامه دادم. روزهای زیادی مسافرت کردم تا به سرزمینی رسیدم که دارای درختهای بسیار دراز بود. یک روز صبح که هنوز خورشید بر کوهها صعود نکرده بود با کمال تعجب مشاهده کردم که آفتاب از میان شاخههای درختان زبانه میکشد. با احتیاط هرچهتمامتر به شعلهها نزدیک شدم و دیدم که طوطی سفید، آتش را از زیر پرهای تاج خود درمیآورد و راه خویش را با آن روشن میکند. از عجلهای که داشتم بر روی شاخهی خشکیدهای ایستادم. از شکستن شاخه طوطی متوجه من شد، نیزهاش را به طرفم پرتاب کرد و من مجبور به فرار شدم. پس از گذراندن روزان و شبان خستهکنندهای به شکارگاه قبیلهی خود رسیدم که متأسفانه از آنجا مهاجرت کردهاند؛ بنابراین پی آنان را گرفته بودم که به شما برخورد کردم. حالا اگر کسی از میان شما مرد میدان است که سفر پرمَخافت مرا از سر گیرد و از طوطی هم نترسد، بسمالله این گوی و این میدان. کسی که بتواند آتش را برای قبیله بیاورد نامش تا قیام قیامت بر سر زبانها خواهد ماند.
وقتی حکایت پیرمرد به پایان رسید ولولهای در میان جمعیت افتاد. هر کس حرف میزد و پیشنهادی میکرد. بالاخره تصمیم گرفته شد که طوطی را برای یک کُرابری* دعوت کنند و هنگامیکه سرگرم تفرج و بازی میشود آتش را از او بدزدند.
______
* – Coorra Boree نام محلی جشنهای مذهبی بومیان استرالیاست. این جشنها به یادگار وقایع مهمی که اتفاق افتاده برپا میشود و هر جشن مراسم مخصوص به خود دارد.
روز موعود فرارسید. طوطی سفید به محل انعقاد کرابری آمد. تصنیفهای زیادی خوانده شد. زدوخوردهای مسخرهآمیزی انجام گرفت. رقصیدند و وقتی به خوردن نشستند تکهی لذیذی از گوشت کانگورو به طوطی دادند که از خوردن آن اِبا کرد؛ بنابراین پوست کانگورو را به او دادند که برداشت و با خود به کپرگاه برد. بدین طریق جشن به پایان آمد. ولی آتش به دست نیامد. سینهسرخ که آدم خیلی کوتولهای بود تصمیم گرفت به دنبال طوطی برود و حقیقت قضیه را دریابد. سینهسرخ طوطی را تا بالای کوهها تعقیب کرد و وقتیکه خیلی خسته شده بود و تصمیم داشت که از تعقیب طوطی صرفنظر کند و به کپرگاه برگردد مشاهده کرد که طوطی آتش را از زیر پرهای تاج خود درمیآورد؛ بنابراین به کپرگاه برگشت و به مردان قبیله گفت که پیرمرد راست میگوید؛ بنابراین تا پاسی از شب در اطراف موضوع مباحثه میکردند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که خود سینهسرخ باید دوباره به کپرگاه طوطی برود و شجاعانه آتش را از او بستاند. سینهسرخ قبول کرد و صبح خیلی زود به راه افتاد و پس از روزها مسافرت خستهکننده به کپرگاه طوطی رسید و مشاهده کرد که طوطی آتشی روشن کرده است و با آن پشمهای پوست کانگورویی که با خود آورده، میسوزاند.
سینهسرخ بهقدری ذوقزده شد که بیپروا خود را به آتش طوطی نزدیک کرد. سینهاش به آتش خورد و سوخت و بسیار ترسید. ولی چون طوطی او را دیده بود چارهای نداشت جز اینکه شجاعانه رفتار کند؛ بنابراین نیمسوزی از آتشها را برداشت و فرار کرد. از عجلهای که داشت نیمسوزش به علفهای خشک اطراف برخورد و آنها را آتش زد و در یکچشم به هم زدن سراسر بیابان به آتش کشیده شد. حیوانات و پرندگان با عجلهی هرچهتمامتر از جلو آتش فرار میکردند تا خود را به پناه درختان سرسبز بکشند. ولی شعلههای آتش همهچیز را به کام خود فرومیبردند، تا به درخت سبز بسیار بزرگی رسیدند آن را هم آتش زدند. وقتی این درخت بزرگ به زمین افتاد اخگرهایی به هوا پراکنده شدند و انعکاس شعلههای آتش آن در آسمان درست مانند برآمدن خورشید بود.
وقتی طوطی پی برد که آتش را از او دزدیدهاند و احساس کرد که اختیار آتش را برای همیشه از دست داده است بسیار خشمگین شد. اسلحهی خود را برداشت و دنبال سینهسرخ به راه افتاد. وقتی سینهسرخ بیچاره، مشاهده کرد که طوطی سفید با سلاح تمام بهطرف کپرگاه میآید بسیار وحشتزده شد. چون حریف او نبود، از مرغ قهقهه خواهش کرد که بهجای او با طوطی به جنگ بپردازد. مرغ قهقهه خواهش سینهسرخ را قبول کرد و با طوطی گلاویز شد. ولی پس مدت کوتاهی شکست خورد و مجبور شد بهطرف درختان فرار کند و برای همیشه بر روی آنها بماند. طوطی سفید، مأیوس و دلشکسته به کپرگاه خود مراجعت کرد. افراد قبیله از سینهسرخ خیلی خوششان آمد و به او آفرین گفتند. حالا هر وقت شما طوطی سفید را مغموم و دلشکسته در گوشهی قفس میبینید باید به خاطر بیاورید که آتش را از او دزدیدهاند. گرچه هنوز تاج سرخرنگ خود را بر سر دارد و پرهای سوختهی سینهسرخ نیز علامت عجلهای است که هنگام دزدیدن آتش از طوطی به خرج داده است.