افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-کوتوله‌ها-و-کفاش

افسانه های مغرب زمین: کوتوله‌ها و کفاش / پاداش نیکوکاری

افسانه های مغرب زمین: کوتوله‌ها و کفاش / پاداش نیکوکاری 1

افسانه های مغرب زمین

کوتوله‌ها و کفاش

نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی

جداکننده متنz

به نام خدا

در زمان‌های قدیم، کفاشی زندگی می‌کرد که خیلی فقیر بود. او باآنکه بسیار کار می‌کرد، اما زندگی را به‌سختی می‌گذراند. یک روز زنش گفت: «نمی‌دانم چرا ما هرروز فقیرتر می‌شویم.» کفاش جواب داد: «برای اینکه ما نمی‌توانیم بیشتر از یک جفت کفش بدوزیم و بفروشیم؛ چون پول کافی برای خریدن چرم نداریم.»

همسر کفاش، زنی چاق و خوش‌رو بود و اجازه نمی‌داد چیزی ناراحتش کند. او شوهرش را خیلی دوست داشت. یک روز که پول زیادی برای آن‌ها باقی نمانده بود و کفاش هم خیلی ناراحت بود، به شوهرش گفت: «ناراحت نباش عزیزم! هر چه پول داریم بردار و به بازار برو و با آن یک تکه چرم خوب بخر.» کفاش همان‌طور که زنش گفته بود عمل کرد. به بازار رفت و تکه‌ای چرم خوب خرید؛ اما چون بسیار خسته بود، کنار جاده نشست و کمی استراحت کرد. بعد به خانه رفت. همسرش با دیدن چهره خسته و رنگ‌پریده او، باعجله به ظرف آشپزخانه دوید و برایش غذا آورد. آن‌وقت به او گفت: «امشب خیلی خسته‌ای، نمی‌خواهد کار کنی، شامت را بخور و بخواب» کفاش غذایش را خورد، اما قبل از خواب، چرم را برید و روی میز کارش گذاشت. بعد گرفت خوابید. کمی بعد، درِ مغازه به‌آرامی باز شد و دو کوتوله، جست‌وخیزکنان وارد شدند.

آن‌ها روی میز پریدند و چرم را امتحان کردند. بعد بدون هیچ حرفی به هم چشمکی زدند و مشغول کار شدند. تا صبح هی دوختند و چکش زدند.

صبح وقتی پیرمرد از خواب بیدار شد، تصمیم گرفت بلافاصله بعد از پوشیدن لباس، به سراغ چرم‌ها برود و تمام مهارتش را در دوختن آخرین کفش‌ها به کار ببرد. وقتی وارد اتاقی که مغازه‌اش بود، شد، لبخند غمگینی بر چهره‌اش نقش بست؛ چون در حقیقت این آخرین باری بود که قدم به آنجا می‌گذاشت. او نمی‌دانست در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد و حتی جرئت فکر کردن به این مسئله راهم نداشت؛ اما درست زمانی که می‌خواست وسایلش را بردارد، با حیرت متوجه شد که چرم‌هایش به یک جفت کفش زیبا تبدیل شده‌اند. کفش‌ها روی میز قرار داشتند؛ مثل‌اینکه با زبان بی‌زبانی می‌گفتند: بیا ما را بردار! و این همان کاری بود که کفاش کرد. او باحالت عصبی کفش‌ها را در دست گرفت و به این‌طرف و آن‌طرف برگرداند: «خدایا! من تابه‌حال کفشی به این زیبایی ندیده‌ام!»

کفاش با تعجب همسرش را صدا کرد. زن کفاش هم اعتراف کرد که کفش‌ها به‌خوبی دوخته شده‌اند و اضافه کرد: «ما می‌توانیم آن‌ها را به قیمت خوبی بفروشیم. فقط خدا کند که هر چه زودتر یک مشتری بیاید.»

اتفاقاً در همین موقع یکی از تاجران ثروتمند شهر وارد مغازه شد. تاجر گفت: «من یک کفش خیلی خوب می‌خواهم.»

و تا چشمش به کفش‌ها افتاد گفت: «بله، درست است! خودش است! این همان چیزی است که من می‌خواهم.»

تاجر کفش را به قیمت خوبی خرید. کفاش و زنش خیلی خوشحال شدند. حالا آن‌ها پول کافی برای خریدن چرم دو جفت کفش داشتند. یک‌بار دیگر کفاش به بازار رفت و با دو قطعه چرم یکی به رنگ مشکی و یکی به رنگ آبی بازگشت و شروع به کار کرد. اول چرم‌ها را برید، اما وقتی خواست آن‌ها را بدوزد، زنش او را صدا کرد و گفت: «آن‌ها را همان‌جا بگذار. فردا به‌اندازه کافی وقت داری آن‌ها را بدوزی. البته اگر لازم باشد.»

کفاش به رختخواب رفت و به‌زودی خوابش برد. صبح روز بعد خیلی هیجان‌زده بود. وقتی‌که می‌خواست به طبقه پائین برود، به زنش گفت: «نمی‌دانم چه چیزی انتظارم را می‌کشد؛ اما اگر بازهم کارم انجام شده باشد، شانس بزرگی آورده‌ام.»

وقتی وارد مغازه شد، همه‌چیز همان‌طور بود که فکر می‌کرد،

آنجا روی میز، دو جفت کفش زیبا، حاضر و آماده بودند. کفاش به زنش که به دنبال او به اتاق آمده بود، گفت: «من مطمئنم که این کار یک هنرمند ماهر است. من هرگز نمی‌توانم کفش‌هایی به این قشنگی بدوزم.»

آن روز هم کفش‌ها را به قیمت خوبی خریدند. کفاش بلافاصله راه افتاد تا بازهم چرم بخرد. او چهار قطعه چرم خرید و به خانه آورد. بعد از همسرش پرسید: «نمی‌دانم چه‌کار کنم؟ آیا باید بازهم چرم‌ها را ببُرم و روی میز بگذارم، یا باید سعی کنم حداقل یک جفت کفش را قبل از تاریکی بدوزم؟»

همسرش گفت: «چرم‌ها را ببُر و همان‌جا بگذار، کاری هم به آن‌ها نداشته باش. غذایت را بخور و بخواب.»

وقتی شب شد، کوتوله‌ها یک‌بار دیگر به داخل مغازه آمدند و مشغول کار شدند. آن‌ها موقع کار چیزی نمی‌گفتند؛ اما به‌آرامی سوت می‌زدند. بعضی وقت‌ها یکی از آن‌ها کارش را متوقف می‌کرد، بعد در زیر نور ماه می‌رقصید و جست‌وخیز می‌کرد. وقتی کفش‌ها آماده شد، آن‌ها مغازه را تمیز کردند و از آنجا رفتند.

فردای آن روز، خوشحالی کفاش با دیدن کفش‌ها که بسیار عالی دوخته شده بودند، به اوج خود رسید. کفش‌ها روی میز، انتظار او را می‌کشیدند. کفاش از شدت خوشحالی نزدیک بود گریه کند.

چیزی از صبح نگذشته بود که چهار جفت کفش را به قیمت خوبی فروخت. بااین‌همه هنوز به‌سختی می‌توانست بخت و اقبالی را که به او روی کرده بود، باور کند. او با خوشحالی به زنش گفت: «با این‌همه پول می‌توانم یک انبار بزرگ چرم بخرم.»

زنش درحالی‌که می‌خندید گفت: «با کمک این کفاش‌های نامریی، ما می‌توانیم ثروت زیادی برای دوران پیری‌مان جمع کنیم.»

کفاش به بازار رفت و یک انبار چرم خرید. او هر شب یکی دو تا از چرم‌ها را می‌برید و روی میز می‌گذاشت و هرروز صبح یکی دو جفت کفش بسیار عالی تحویل می‌گرفت.

بعد از مدتی شهرت کفش‌های زیبای کفاش در همه‌جا پیچید. زنان ثروتمند، اشراف‌زاده‌ها و پولدارها، همه به مغازه کوچک و محقر او می‌آمدند و از او تقاضای دوختن کفش یا پوتین مخصوص می‌کردند.

کفاش با همه خریداران یکسان رفتار می‌کرد. حتی به مردم فقیر و تنگدست، کفش‌هایش را ارزان‌تر می‌فروخت.

عصرها وقتی‌که کفاش کارش تمام می‌شد به خانه می‌رفت و با زنش کنار بخاری می‌نشستند و استراحت می‌کردند. یک روز عصر همسرش گفت: «چه خوب می‌شد اگر می‌توانستیم کاری برای دوستان ناشناسمان انجام بدهیم.»

کفاش درحالی‌که سرش را تکان می‌داد، تکرار کرد: «بله، خیلی خوب می‌شد. حالا دیگر ما ترسی از آینده نداریم.»

و بعد ادامه داد: «باید از آن‌ها تشکر کنیم. حالا هرکسی که می‌خواهند باشند…»

همسرش گفت: «یک هفته بیشتر به کریسمس نمانده است. در کریسمس همه به یکدیگر هدیه می‌دهند؛ چرا ما این کار را نکنیم و به کسانی که برای آینده‌ی ما تلاش می‌کنند، هدیه‌ای ندهیم؟»

کفاش گفت «چراکه نه؟» و بعد اضافه کرد: «اما ما چه چیزی می‌توانیم به آن‌ها بدهیم، ما که به‌درستی نمی‌دانیم آن‌ها چه کسانی هستند.»

همسرش درحالی‌که از هیجان چشمانش می‌درخشید آهی کشید و گفت: «من فکری دارم. ما می‌توانیم به‌راحتی از این موضوع سر دربیاوریم. یک شب ما در مغازه پنهان می‌شویم تا ببینیم چه اتفاقی می‌افتد.»

کفاش قبول نکرد؛ اما وقتی اصرار همسرش و هیجان او را دید، بالاخره راضی شد. همان شب آن‌ها به مغازه رفتند و پشت یک قفسه بزرگ پنهان شدند.

درست هنگامی‌که ساعت دوازده ضربه نواخت، دو کوتوله جست‌وخیزکنان وارد مغازه شدند. آن‌ها پشت میز کفاشی نشستند و چرم‌های بریده‌شده را برداشتند و با انگشتان کوچکشان شروع به دوخت و دوز کردند. آن‌ها چنان کار می‌کردند که کفاش برای اینکه از حیرت فریاد نزند، دستش را جلوی دهانش گذاشت. کوتوله‌ها تا تمام شدن کفش‌ها حتی لحظه‌ای هم دست از کار نکشیدند. بعد بدون هیچ صحبتی کفش‌ها را مرتب روی میز چیدند و بیرون پریدند.

زن کفاش گفت: «همه‌چیز را دیدی؟ حالا از پشت قفسه بیرون بیا.»

کفاش گفت: «البته که دیدم! من برای آن‌ها واقعاً متأسفم؛ چون آن‌ها باوجوداین هوای سرد، لباس‌های کهنه‌ای داشتند.»

زن کفاش فریاد زد: «من فهمیدم به‌عنوان تشکر چه چیزی باید به آن‌ها بدهیم. من برای کریسمس آن‌ها لباس گرم و جوراب می‌بافم، تو هم برای آن‌ها کفش بدوز.»

آن شب زن و شوهر مهربان، به خاطر هدیه‌هایی که می‌خواستند به کوتوله‌ها بدهند، به‌سختی خوابشان برد. فردای آن روز زن کفاش نخ‌های پشمی خود را از صندوق بزرگش درآورد و مشغول بافتن شد. کفاش هم از بهترین چرمی که داشت، دو جفت کفش کوچک و ظریف برید و مشغول دوختن شد.

آن‌ها خیلی خوشحال بودند؛ چون سرانجام توانسته بودند راهی برای نشان دادن قدردانی خود از کوتوله‌ها پیدا کنند.

همسر کفاش دو زیرشلواری صورتی‌رنگ و دو بلوز، یکی به رنگ روشن با نخ‌هایی به رنگ آبی و سفید و دیگری به رنگ قرمز و سفید دوخت. با دو جوراب بلند راه‌راه و دو کلاه بافتنی زیبا. دو جفت دستکش خیلی ظریف هم بافت. تمام آن‌ها تمیز و زیبا بافته شده بودند و زن کفاش برای بافتن آن‌ها خیلی زحمت کشیده بود.

وقتی چشم کفاش به لباس‌ها افتاد، خندید و گفت: «برای زمستان هیچ‌چیز بهتر از دو دستکش بافتنی گرم نیست.»

آن‌وقت دو جفت کفش چرمی را که با دقت بریده بود و با ظرافت آن‌ها را دوخته بود، به همسرش نشان داد.

زن کفاش خندید و گفت: «این‌ها حتی برای یک عروسک هم بزرگ است؛ اما مهم نیست! ما این‌ها را برای دو موجود کوچک و مهربان که به آن‌ها احتیاج داشتند، تهیه کرده‌ایم.»

وقتی هدیه‌ها آماده شد، کفاش و زنش آن‌ها را روی میز گذاشتند. بعد پشت قفسه‌ی بزرگ پنهان شدند و منتظر ماندند.

اوایل نیمه‌شب بود که کوتوله‌ها وارد مغازه شدند. آن‌ها خود را مثل هر شب آماده کار کرده بودند.

اما وقتی لباس‌ها را دیدند، خیره‌خیره به آن‌ها نگاه کردند. نمی‌توانستند بفهمند که چه اتفاقی افتاده است.

در همین موقع یکی از کوتوله‌ها به روی میز پرید و جوراب‌ها را به پا کرد، دومی هم بلوز را پوشید. آن‌ها به‌سرعت نصت لباس‌ها را پوشیدند و با خوشحالی روی میز بالا و پایین پریدند و جست‌وخیز کردند. کفاش دست همسرش را محکم گرفته بود و از دیدن شادی کوتوله‌ها لذت می‌برد. کوتوله‌ها وقتی تمام لباس‌ها را پوشیدند، دست‌هایشان را به هم زدند و شروع به خواندن کردند:

 «حالا که ما خوب و زرنگیم،
از فردا کار نمی‌کنیم.
کار را تعطیل می‌کنیم.»

 بعد روی میز و صندلی‌ها جست‌وخیز کردند و رقصیدند و سرانجام با همان وضع از در خارج شدند. وقتی زن و شوهر از پشت قفسه‌ی کفش‌ها بیرون آمدند، زن پرسید: «منظور آن‌ها چه بود؟»

کفاش گفت: «فکر کنم منظور آن‌ها این بود که دیگر بر نخواهند گشت. این آخرین دیدار ما بود؛ و من هیچ‌وقت خوشحالی آن‌ها را به خاطر هدیه‌هایی که به آن‌ها دادیم، فراموش نخواهم کرد.» زن کفاش گفت: «من هم همین‌طور!»

از آن شب به بعد کوتوله‌ها دیگر برنگشتند. حالا کفاش آن‌قدر مشهور شده بود که کفش‌هایش به‌راحتی به فروش می‌رفتند. کفش‌هایی که او می‌دوخت به همان خوبی و زیبایی کفش‌هایی بود که کوتوله‌ها می‌دوختند. به‌این‌ترتیب زن و شوهر تا آخر عمر به‌خوبی و خوشی زندگی کردند…



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *