افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-شیر-زخمی

افسانه های مغرب زمین: شیر زخمی / قصه ای از سحر و طلسم

افسانه های مغرب زمین: شیر زخمی / قصه ای از سحر و طلسم 1

افسانه های مغرب زمین

شیر زخمی

نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی

جداکننده متنz

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. دختر جوان و زیبایی بود به نام «جانینا» که از گاوهای یک کشاورز نگهداری می‌کرد. این کار چندان موردعلاقه او نبود؛ اما جانینا بچه یتیمی بود که نه خانه‌ای داشت، نه پول و ناچار بود که این کار را بکند.

یک روز که او گاوها را برای چرا روی کوه و اطراف چراگاه برده بود، صدای ناله بلندی را شنید. به اطراف نگاه کرد و با تعجب دید که یک شیر بزرگ روی علف‌های بلند دراز کشیده است.

جانینا گفت: «چه شیر وحشتناکی!»

اما خیلی زود ترس او جای خود را به تأسف داد. آهسته به شیر نزدیک شد و گفت: «بگذار کمکت کنم.» آن‌وقت زانو زد و پنجه‌ی پای او را نگاه کرد.

بعد از لحظه‌ای فریاد زد: «آه، اصلاً فکرش را نمی‌کردم. تو روی یکی از تیغ‌های بلند پا گذاشته‌ای.» شیر سر پشمالوی خود را بلند کرد و دست جانینا را لیسید. او احساس کرد که می‌تواند به دختر اطمینان کند و جانینا به او خندید. دختر به‌آرامی گفت: «یک‌کمی درد دارد. تو باید ساکت بمانی و تحمل کنی تا من این تیغ را از پایت بیرون بیاورم.»

شیر به‌آرامی دراز کشید و وقتی‌که دختر تیغ را بیرون آورد، با مهربانی به او نگاه کرد؛ چشم‌هایش پر از تشکر و سپاس بود.

جانینا دستش را دور گردن شیر انداخت و او را بغل کرد. بعد به‌طرف گله رفت؛ اما از دیدن غول عظیم‌الجثه‌ای که دو سر داشت و در آن اطراف قدم می‌زد، رنگ از رویش پرید. غول داشت، گله را با خودش می‌برد.

قبل از اینکه بتواند فریاد بزند، غول ناپدید شد و جانینای بیچاره به‌طرف مزرعه فرار کرد. از ترس، عقل از سرش پریده بود و نمی‌دانست چه‌کار کند. وقتی‌که دوباره توانست نفس بکشد، کشاورز را پیدا کرد و برای او داستان گم‌شدن گاوها را تعریف کرد. کشاورز خیلی خشمگین شد. او با ناباوری فریاد زد: «یک غول! چه حرف مزخرفی؟ به نظر می‌آید تو در خواب بودی و گله به داخل رودخانه افتاده و نتوانسته است از آب بیرون بیاید!»

جانینا با اعتراض گفت که او خواب نبوده است؛ اما کشاورز گوش نکرد. به‌جای آن، او را با چوب‌دستی به‌سختی کتک زد.

آن سال برای جانینا سال بسیار سخت و مشکلی بود؛ او گاوهای کشاورز را گم کرده و به‌سختی تنبیه شده بود، اما بااین‌حال کشاورز گاهی او را تهدید می‌کرد که او را بیرون خواهد کرد و این مسئله جانینا را خیلی نگران می‌کرد. برای اینکه او جایی برای رفتن نداشت.

یک روز که دو الاغ را برای علف خوردن به چراگاه برده بود، صدای ناله‌ای شنید. به اطراف نگاه کرد، در میان علف‌های بلند دوستش شیر را دید. یک زخم وحشتناک روی صورتش بود. بار دیگر قلب مهربان جانینا به درد آمد و نتوانست او را بدون کمک در آنجا رها کند.

دو الاغ را با افسار به نرده‌ها بست و به‌طرف رودخانه دوید تا دستمالش را خیس کند. شیر با تشکر او را پذیرفت و دستش را لیسید. یک‌بار دیگر جانینا دستش را به دور گردن شیر حلقه کرد و او را در آغوش گرفت؛ اما وقتی‌که به سراغ الاغ‌ها رفت، دوباره غول دو سر پیدایش شد و قبل از اینکه جانینا بتواند کاری کند، الاغ‌ها را برداشت و از کوه پایین رفت.

جانینا فریاد زد: «حالا چه‌کار باید بکنم؟ اربابم هیچ‌وقت حرف مرا باور نمی‌کند!»

شیر همان‌جا دراز کشیده بود و با غصه او را نگاه می‌کرد. جانینا باعجله راه افتاد و به‌طرف مزرعه رفت. تمام راه را گریان دوید.

کشاورز وقتی ماجرا را شنید، عصبانی شد و فریاد زد: «دیگر نمی‌خواهم چیزی درباره غول دو سر بشنوم.» بعد او را آن‌قدر کتک زد که دیگر نمی‌توانست روی پاهایش بایستد؛ اما او را بیرون نکرد.

جانینا به خاطر این کار خیلی از کشاورز ممنون بود؛ چون جایی برای رفتن نداشت.

به‌هرحال کشاورز دیگر دستمزدی به او نمی‌داد و جانینا بسیار سخت‌تر از گذشته کار می‌کرد.

یک روز کشاورز به‌آرامی گفت: «حتی اگر صدسال هم عمر کنی بازهم نمی‌توانی پول گاوها و الاغ‌ها را بدهی. این‌ها همه به خاطر بی‌توجهی تو از دست رفت.»

کشاورز تا مدتی به جانینا اجازه نداد که گله را به چرا ببرد و در عوض نگهداری از خوک‌ها را به او سپرد و به او گفت: «مواظب باش که دیگر این‌ها را گم نکنی.»

اما یک روز، همین‌طور که جانینا مواظب خوک‌ها بود، بازهم شیر را دید. او به نظر خیلی ضعیف و مریض می‌آمد تا جایی که جانینا فکر کرد ممکن است بمیرد؛ باز همه‌چیز را فراموش کرد و به‌طرف شیر رفت و سر پشمالویش را روی پایش گذاشت.

شیر بی‌حال دراز کشیده بود و حرکتی نمی‌کرد، صدای غرشش به طرز وحشتناکی ضعیف شده بود و چشم‌هایش بسته بودند. با دیدن این منظره قلب جانینا از ناراحتی به درد آمد و پیش شیر ماند. همین‌طور که سرش را نوازش می‌کرد به او گفت: «من از تو مواظبت می‌کنم. نمی‌گذارم بمیری!»

ناگهان شیر سرش را بلند کرد و با صدایی مثل صدای انسان‌ها از او خواهش کرد تا شب پیش او بماند و دست‌های او را لیسید. جانینا با تعجب به او خیره شده بود.

وقتی هوا رو به تاریکی رفت، حال شیر کمی بهتر شد و بعد از این‌که جانینا سرش را به‌آرامی نوازش کرد، بلند شد و به دنبال خوک‌ها رفت؛ اما هیچ اثری از آن‌ها نبود! جانینا ترسید. با دستپاچگی به این‌طرف و آن‌طرف دوید و آن‌ها را صدا کرد، اطراف رودخانه و گودال‌ها را نگاه کرد، اما بی‌فایده بود. خوک‌ها کاملاً ناپدید شده بودند؛ مثل‌اینکه زمین دهان باز کرده و آن‌ها را بلعیده بود. جانینا می‌دانست که این بار هم غول آن‌ها را دزدیده است. با خودش گفت: «من دیگر جرئت برگشتن به مزرعه را ندارم، این بار دیگر مطمئن هستم که به حد مرگ کتک خواهم خورد. او آن‌قدر خشمگین می‌شود که حتماً مرا بیرون می‌کند.»

با این فکر تصمیم گرفت تمام شب را در کنار شیر بماند و از او مواظبت کند. به همین دلیل به جایی که شیر را ترک کرده بود، رفت؛ اما او هم ناپدید شده بود! با خودش گفت «کجا می‌تواند رفته باشد؟ حالا چه‌کار می‌کند؟ چه کسی این موقع شب او را پناه خواهد داد؟»

جانینا هیچ پاسخی برای این سؤالات نداشت. او بدون اندیشه راه افتاد و به‌طرف جنگل رفت، درختی را پیدا کرد و از آن بالا رفت و تمام شب را میان شاخه‌های درخت گذراند.

به‌زودی ماه از پشت ابرها بیرون آمد. وقتی‌که از بالای درخت به پایین نگاه کرد. با تعجب مرد جوان و بلندقدی را دید که از جاده‌ی روبرو می‌آمد. به‌سرعت خود را پنهان کرد. آن جوان درست زیر پای او از جاده خارج شد و به‌طرف محلی که پر از تخته‌سنگ‌های بزرگ بود، رفت. بعد یکی از تخته‌سنگ‌های بزرگ را حرکت داد و داخل آن – که به نظر جانینا مثل یک غار بود – شد.

جانینا کاملاً گیج شده بود و با خود فکر می‌کرد که این جوان این وقت شب در جنگل چه می‌کند. جانینا منتظر ماند. او می‌خواست بداند که آیا جوان دوباره از غار بیرون می‌آید یا نه؛ اما شب همچنان می‌گذشت و هیچ خبری از او نبود. نزدیک صبح، تخته‌سنگ به‌آرامی حرکت کرد و ناگهان از پشت آن، شیری بیرون آمد. چشم‌های جانینا از تعجب گرد شد. با خودش فکر کرد: «یعنی پشت آن تخته‌سنگ چه چیزی است؟!» و بعد آن‌قدر صبر کرد تا شیر از آنجا دور شد. آن‌وقت از درخت پایین آمد و به‌طرف تخته‌سنگ رفت. تخته‌سنگ خیلی بزرگ بود. جانینا با خودش گفت: «حالا من چه‌کار کنم؟ این تخته‌سنگ باید خیلی سنگین باشد.»

اما تخته‌سنگ به‌آسانی حرکت کرد. جانینا به داخل غار رفت و همه‌جا را خوب نگاه کرد. اول فکر کرد که این قسمت هم مثل قسمت‌های دیگر جنگل است؛ اما جاده زیبایی جلوی او گسترده شده بود؛ و او راهش را ادامه داد. تا اینکه به یک قصر باشکوه که اطرافش را گل‌های رز پوشانده بود، رسید.

جانینا با این فکر که بالاخره موضوع را فهمیده است، مستقیماً به‌طرف در قصر رفت و وارد شد. او در اتاق‌ها سرگردان بود. هرکدام از اتاق‌ها پر از اثاثیه‌های باشکوه بود که تابه‌حال مانند آن را ندیده بود. همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید؛ به‌غیراز آشپزخانه که خیلی کثیف و نامنظم بود. جانینا با دیدن این وضع بی‌درنگ مشغول کار شد. طولی نکشید که آشپزخانه تمیز و پاکیزه شد. یک‌دفعه احساس کرد که خیلی گرسنه است. انگار سال‌ها بود که چیزی نخورده بود. با خودش گفت: «بهتر است چیزی پیدا کنم و بخورم.» با این فکر به‌طرف قفسه رفت. در آنجا کمی نان و پنیر پیدا کرد و روی میز گذاشت و شروع به خوردن کرد. وقتی‌که غذایش را تمام کرد، خانه را ترک کرد و از همان راهی که آمده بود، برگشت.

وقتی شب شد، همان‌طور که انتظار داشت، مرد جوان دوباره آمد و پشت تخته‌سنگ ناپدید شد و صبح خیلی زود شیر به‌جای او از آنجا بیرون آمد. همین‌که شیر از آنجا دور شد، جانینا دوباره مثل روز قبل، به خانه رفت، آشپزخانه را تمیز کرد و غذایی خورد و برگشت.

جانینا خیلی کنجکاو بود و تصمیم داشت این بار که مرد جوان را دید، جلوی او را بگیرد. او با خودش گفت: «آن مرد به نظر خیلی مهربان می‌آید. من مطمئن هستم که به من صدمه‌ای نمی‌زند.»

بنابراین شب بعد نزدیک درخت به انتظار مرد غریبه ایستاد. وقتی مرد به او نزدیک شد، شرمگین از او پرسید: «خواهش می‌کنم به من بگویید شما کی هستید؟ و چرا دوست من، شیر هرروز صبح به‌جای شما از پشت این تخته‌سنگ بیرون می‌آید!»

مرد غریبه گفت: «من یک شاهزاده هستم و به‌وسیله غول دو سر جادو شده‌ام. همان غولی که گاوها، الاغ‌ها و خوک‌های تو را دزدید.»

جانینا فریاد زد: «یعنی منظورت این است که تو هم شاهزاده و هم شیر هستی؟! من چقدر احمق هستم! باید حدس می‌زدم!»

شاهزاده ادامه داد: «مدتی است که مرا جادو کرده است. من روزها شیرم، ولی شب‌ها دوباره به شکل اولم درمی‌آیم.»

جانینا گفت: «من هم از غول متنفرم؛ چون او گاوهای ارباب مرا دزدید و من به خاطر همین موضوع کتک زیادی خوردم و حالا جرئت ندارم به خانه برگردم.»

شاهزاده گفت: «تو به من کمک می‌کنی؟ جادوی این غول فقط به‌وسیله دختری مثل تو باطل می‌شود؛ کسی که ثابت کرد قلب مهربانی دارد.»

جانینا گفت: «البته! من هر کاری که بتوانم می‌کنم. به من بگو چه‌کار باید بکنم.»

شاهزاده گفت: «تو باید به قصر من بروی که خانه‌ی واقعی من است و از خواهرم بخواهی که یک دسته از موهایش را به تو بدهد.»

جانینا درحالی‌که در دل می‌خندید، گفت: «چه می‌گویی؟! مگر دختری مثل من می‌تواند با یک شاهزاده خانم صحبت کند. او حتی به من اجازه نمی‌دهد که وارد قصر بشوم.»

شاهزاده با تحکم گفت: «تو راهش را پیدا خواهی کرد. وقتی دسته‌ی مو را گرفتی باید با آن یک شنل ببافی و به غول بدهی.»

جانینا بااینکه از غول خیلی می‌ترسید، اما اصلاً به روی خود نیاورد. او قول داد به آنچه شاهزاده گفته بود، عمل کند.

صبح زود جانینا از راهی که شاهزاده به او نشان داده بود، به‌طرف قصر به راه افتاد. او مستقیماً به‌طرف درِ جلویی قصر نرفت. بلکه به‌طرف درِ قسمت مستخدمین رفت. در آنجا او خودش را به شکل آشپزها درآورد. جانینا خیلی کار می‌کرد و همه‌جا را آن‌چنان تمیز می‌کرد که او را به‌عنوان مستخدم مخصوص شاهزاده خانم انتخاب کردند؛ و سرانجام یک روز شاهزاده خانم با او صحبت کرد.

یک روز که جانینا سرگرم نظافت اتاق شاهزاده خانم بود او پرسید: «اسمت چیست دختر؟»

جانینا با تواضع اسمش را به شاهزاده خانم گفت و از او خواهش کرد که اجازه دهد تا از او مراقبت کند و شاهزاده خانم هم قبول کرد.

بنابراین جانینا هرروز به دیدن شاهزاده خانم می‌آمد و برای جلب رضایت او خیلی کار می‌کرد. بعد از یک هفته شاهزاده خانم گفت: «تو خیلی خوب کار می‌کنی. من از تو راضی هستم. بگو من چگونه می‌توانم تو را خوشحال کنم؟!»

جانینا با خجالت گفت: «من فقط دوست دارم یک تکه از موهای طلایی و قشنگ شما را داشته باشم!» شاهزاده خانم فکر کرد که دختر جوان می‌خواهد او را خوشحال کند؛ و به همین دلیل قیچی نقره‌ای را برداشت و یک تکه از موهایش را چید و به جانینا داد.

جانینا با ناباوری از شانسی که آورده بود، شروع به بافتن شنل کرد. وقتی کارش تمام شد، به جنگل رفت تا شیر را پیدا کند؛ اما اثری از شیر نبود. وقتی جانینا شیر را ندید، ناامید شد؛ اما دلش نمی‌خواست شکست بخورد. به همین دلیل به‌طرف قصر غول به راه افتاد. او نمی‌دانست چه پیش خواهد آمد؛ اما وقتی به یاد دوستش شیر و شاهزاده‌ی جوان افتاد به راهش ادامه داد. رفت و رفت تا اینکه به یک قصر خاکستری با برج‌های سر به فلک کشیده رسید. در بالای قصر غول دو سر ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد.

جانینا آهسته و وحشت‌زده به او نزدیک شد. شنل طلایی در میان دستانش بود. آن را به غول نشان دادوفریاد زد: «این شنل را برای شما بافته‌ام آقا! این شنل از تار موی شاهزاده خانم درست شده است.» با دیدن شنل، غول هر دو سرش را با لبخند تکان داد. سپس با غرغر گفت: «به دنبال من بیا!»

غول او را به داخل سالن بزرگی که پر از آینه بود، برد. در آنجا جلوی هرکدام از آیینه‌ها می‌ایستاد و شنل را امتحان می‌کرد.

جانینا به‌آرامی گفت: «کاملاً مناسب شماست.»

اما غول ناگهان با صدای بلند غرید: «ساکت! این خیلی کوتاه است!»

جانینا بالکنت گفت: «من آن را درست می‌کنم.»

غول با غرولند گفت: «این را بگیر و ببَر. وقتی اندازه‌اش کردی برای من بیاور.»

جانینا با ناراحتی به قصر برگشت؛ اما هنوز شکست نخورده بود. شاهزاده خانم با مهربانی و خوش‌رویی به او خوش‌آمد گفت. جانینا فکر کرد: «شاید بتوانم یک دسته دیگر از موهایش را بگیرم.»

یک روز که شاهزاده خانم موهای طلایی خود را شانه می‌کرد، رو به جانینا کرد و گفت: «تو چه دختر عجیبی هستی؟! از من با مهربانی پذیرایی می‌کنی و در عوض چیزی نمی‌خواهی. بیا و به خاطر کارهایی که برای من انجام می‌دهی این دستبند را بگیر.»

جانینا گفت: «اگر شما موافق باشید، من ترجیح می‌دهم یک دسته دیگر از موهای زیبای شما را داشته باشم.»

شاهزاده خانم با تعجب او را نگاه کرد؛ اما بعد لبخند زد و قیچی نقره‌ای را برداشت و یک دسته‌ی دیگر از موهایش را چید و به او داد.

جانینا موها را بافت و اندازه‌ی شنل را بلندتر کرد. وقتی‌که کار بافتن شنل تمام شد، به‌طرف کوه رفت و خودش را به قصر غول رساند.

غول به تالار آیینه رفته بود. جانینا باعجله به آنجا دوید. غول جلوی یکی از آیینه‌های بلند ایستاده بود و با لذت صورت زشتش را تماشا می‌کرد.

جانینا گفت: «جناب غول، شنل را آورده‌ام. خواهش می‌کنم آن را امتحان کنید.»

غول خندید و شنل را گرفت. آن را پوشید و قبل از اینکه به جانینا بگوید هدیه او را قبول کرده یا نه، جلوی شش آیینه‌ی بزرگ ایستاد و خودش را نگاه کرد.

جانینا درحالی‌که دستانش را به هم می‌زد فریاد زد: «سحر باطل شد؟!»

غول جواب داد: «نه، هنوز یک کار مانده است!» بعد یک خنجر نقره‌ای به او داد و با خنده‌ای وحشیانه گفت: «وقتی‌که شیر را دیدی، باید با این خنجر او را بکشی.»

جانینا درحالی‌که چشمانش پر از اشک بود، سرش را تکان داد و گفت: «شیر محبوبم را بکشم؟! نه، نه هرگز نمی‌توانم چنین کاری را بکنم.»

غول پوزخند وحشتناکی زد و گفت: «من شنل را می‌پوشم و تو باید شیر را بکشی. او پایین کوه منتظر توست!»

جانینا درحالی‌که با ناامیدی گریه می‌کرد، از قصر خارج شد و به‌طرف دامنه کوه رفت و آنجا درست در پایین کوه شیر ایستاده بود.

او با مهربانی زمزمه کرد: «شیر عزیزم!»

و نزدیک او زانو زد، دست‌هایش را به گردن او حلقه کرد و گفت: «غول از من خواسته است که تو را با این خنجر نقره‌ای بکشم!»

شیر پرسید: «آیا شنل طلایی را پوشید؟»

جانینا سرش را تکان داد. شیر گفت: «غول راست می‌گوید. تو باید مرا با این خنجر بکشی. اگر این کار را نکنی، سحر باطل نمی‌شود.»

با شنیدن این جمله جانینا تصمیم خود را گرفت. دیگر مجال فکر کردن نبود، او با خنجر مستقیماً به‌طرف شیر حمله کرد و ضربه‌ای به او زد. ناگهان شیر ناپدید شد و به‌جای او شاهزاده جوان ظاهر شد. آن‌وقت هردو به‌طرف قصر به راه افتادند.

شاهزاده خانم از دیدن برادرش – که مدت‌ها او را ندیده بود- بسیار خوشحال شد و از خوشحالی غش کرد و به زمین افتاد.

اما بعد از چند لحظه که حالش خوب شد، شاهزاده ماجرای فداکاری جانینا و نجات خود را به دست او برای خواهرش تعریف کرد.

به خاطر اتفاق مهمی که افتاده بود، تمام ناقوس‌های کشور به صدا درآمد و به‌این‌ترتیب ازدواج شاهزاده با دختری که سحر را باطل کرد، به گوش همه رسید؛ اما وقتی‌که خبر عروسی به کشاورز پیر رسید، تنها چیزی که گفت این بود: «چه مزخرف! تمام حرف‌ها راجع به غول دروغ است. دخترک، گاوها، الاغ‌ها و خوک‌های مرا در اثر بی‌توجهی گم کرد. وقتی‌که او خوابیده بود، آن‌ها به داخل رودخانه افتادند و …»

شاید او به این وسیله می‌خواست نشان بدهد که اگر کسی نخواهد حرفی را قبول کند، هیچ‌چیزی نمی‌تواند تصمیم او را عوض کند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *