افسانه های مغرب زمین
جک و لوبیای سحرآمیز
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
در زمانهای قدیم بیوهزن دهقانی زندگی میکرد که خیلی فقیر بود. تنها کسی که او در این دنیا داشت پسری بود به نام «جک» و گاوی که اسمش «دِیزی بِل» بود.
جک کارهای کوچکی برای راحتی و خوشحالی مادرش انجام میداد. ولی او هیچ کاری را جدی نمیگرفت و در هیچ کاری پشتکار نداشت. جک همیشه با امیدواری به مادرش میگفت: «مادر نگران نباش. همهچیز بهخوبی درست میشود، خواهید دید.» و بهاینترتیب مادرش را بیشتر از خودش ناراضی میکرد.
یک روز صبح بعدازاینکه جک با بیخیالی وارد خانه شد، مادرش با گریه و زاری و درحالیکه دستهایش را از روی خشم به هم فشار میداد، گفت: «جک! تو کی میخواهی دست از تنبلی برداری؟ تو باید این را بدانی که هیچ کاری خودبهخود درست نمیشود.»
جک با امیدواری همیشگیاش گفت: «ناراحت نباش مادر! ما هنوز دِیزی بل را داریم. میتوانیم آن را به قیمت خوبی در بازار بفروشیم.»
مادرش گفت: «حتی اگر ما ده تا گاو هم داشتیم، بازهم فایدهای نداشت، چون بهزودی پولش تمام میشد.»
بعد فکری کرد و ادامه داد: «من تصمیم خودم را گرفتم، ما باید دیزی بل را فروشیم، چاره دیگری هم نداریم.»
جک که خیلی دیزی بل را دوست داشت و فکر نمیکرد مادرش چنین تصمیمی بگیرد، از حرفی که زده بود، پشیمان شد و گفت: «ولی مادر …»؛ اما مادرش صحبت او را قطع کرد و گفت: «امروز، همین امروز دیزی بل را به بازار میبری و میفروشی. باید بدانی که این آخرین حرف من است.»
جک دیگر چیزی نگفت، دیزی بل را برداشت و بهسوی بازار رفت. هنوز از خانه زیاد دور نشده بود که به مرد عجیبی رسد. مرد، کوتاه و خمیده بود و آهسته راه میرفت. چشمهایش شفاف و مثل سوزن، تیز بود. کوتوله گفت: «صبحبهخیر، جک!»
جک گفت: «صبح شما هم به خیر.» و با تعجب از خودش پرسید: «این مرد از کجا اسم مرا میداند؟»
مرد پرسید: «صبح به این زودی کجا میروی؟»
جک با بیمیلی گفت: «راستش را بخواهید، من به بازار میروم تا گاوم را بفروشم.» آنوقت افسار دیزی بل را محکمتر نگه داشت و گفت: «ممکن است بپرسم چرا این سؤال را میکنید؟»
مرد غریبه درحالیکه چشمهایش برق میزد گفت: «برای اینکه، من مایلم گاوت را بخرم و تو را از رفتن به بازار راحت کنم.»
جک با شک و تردید پرسید: «به نظر نمیرسد شما کشاورزی باشید که به گاوی مثل دیزی بل احتیاج داشته باشید؟»
کوتوله با تأمل گفت: «من به گاو احتیاج دارم و همینالان هم پولش را میدهم.»
جک با بیصبری پرسید: «خوب؟»
کوتوله ادامه داد: «من پنح دانه لوبیا به تو میدهم.» آنوقت از جیبش پنج دانه لوبیا بیرون آورد که خیلی عجیب به نظر میرسیدند.
جک مشکل میتوانست حرفی را که شنیده بود باور کند. او با عصبانیت خندید و سرش را تکان داد. سرانجام فریادی کشید و گفت: «بهتر است اینقدر در حق من مهربانی نکنی. شما فکر کردید من احمقم. دیزی بل را در مقابل این لوبیاهای عجیبوغریبت بدهم. هرگز …»
مرد کوتوله سعی کرد جک را آرام کند. او گفت: «آه، تو متوجه نیستی. من نمیگویم که تو پسر نادانی هستی. جک، اینها لوبیاهای معمولی نیستند. سحرآمیز هستند! آیا تو پیشنهاد پنح لوبیای سحرآمیز را رد میکند، درحالیکه ارزش اینها صد برابر گاو شماست. حرف مرا گوش کن!»
جک با صدایی آرامتر و نامطمئن گفت: «من حرفت را باور نمیکنم! شما میگویید آنها سحرآمیز هستند؟»
کوتوله تکرار کرد: «بله آنها سحرآمیز هستند و اگر آنها را امشب در باغچهتان به کارید، خودتان متوجه میشوید.»
جک گفت: «اگر آنها جادویی نبودند چی؟ شما گاوم را به من پس میدهید؟»
مرد غریبه فوری گفت: «حتماً، به شما قول میدهم.»
جک کمی دو دل بود؛ اما فکر داشتن پنج لوبیای سحرآمیز او را راحت نمیگذاشت. او با خودش میگفت: «شاید باارزشتر از پول باشند!»
ناگهان جک با صدای بلند خندید و گفت: «باشد، من آنها را برمیدارم. بیا دیزی بل را بگیر و لوبیاها را بده.» بعد طناب گاو را به کوتوله داد و کوتوله هم با دیزی بل راه خود را در پیش گرفت و رفت. بدون اینکه به پشت سرش نگاهی بکند.
قبل از اینکه جک خود را به خانه برساند، غروب شده بود. او کمی نگران بود و نمیدانست جواب مادرش را چطوری بدهد. او حدس میزد که مادرش از این کار او ناراحت شود. سرانجام با خودش گفت که نباید نگران باشد. آنوقت سوتزنان وارد خانه شد.
مادرش گفت: «زودتر از زمانی که فکر میکردم برگشتی. خوب عیبی ندارد. حالا به من بگو، چقدر بابت دیزی بل گرفتی.»
جک من و من کنان گفت: «من… من گاو را دادم و بهجایش اینها را گرفتم.» و پنج لوبیای سحرآمیز را روی میز ریخت: «این لوبیاها جادویی هستند. جادویی، جادویی …»
مادرش دسته جارو را برداشت و وانمود کرد که میخواهد او را بزند. ولی جک از جایش تکان نخورد. بعد مادرش خودش را روی یک صندلی انداخت و صورتش را میان دستهایش پنهان کرده و از شدت ناراحتی شروع به گریه کرد. طولی نکشید که دوباره ایستاد، سیلیای به جک زد و فریاد کشید: «احمق، نادان! تو میدانی چهکار کردی؟ حالا ما باید بازهم گرسنگی بکشیم. اوه جک! و درست به خاطر لوبیاهای سحرآمیز تو!» بعد لوبیاها را از روی میز جمع کرد و از پنجره به بیرون پرت کرد. جک با لحن امیدواری گفت: «مادر، نگران نباشید.» اما مادرش با این حرف بیشتر عصبانی شد. او جک را به بیرون آشپزخانه هول دادوفریاد زد: «همینالان برو به رختخواب؛ و هرچقدر دلت میخواهد برای غذا جیغوداد کن، چون چیزی برای خوردن نداریم!»
جک، خسته و گرسنه به رختخواب رفت. ولی خوابش نبرد. او هنوز باور داشت که لوبیاها سحرآمیز هستند و از اینکه آنها را از دست داده بود، خیلی ناراحت بود. کوتوله به او گفته بود که آنها را بکارد؛ اما مادرش هیچ فرصتی به او نداده بود و لوبیاها را به بیرون پرت کرده بود و حالا آنها در میان علفهای هرز بودند و خاصیت جادویی خود را از دست میدادند.
ولی جک اشتباه میکرد. موقعی که او توی رختخوابش به لوبیاها فکر میکرد، لوبیاهای سحرآمیز در خاک ریشه کرده بودند و همینطور رشد میکردند. صبح وقتی جک از خواب بیدار شد، لوبیاها به آسمان رسیده بودند.
جک درحالیکه با تعجب به لوبیاها خیره شده بود فریاد زد: «لوبیاهای من ریشه دادند و بزرگ شدند. پس کوتوله درست میگفت، آنها سحرآمیز هستند.»
لوبیا آنقدر نزدیک به پنجره اتاق جک رشد کرده بود که آسانترین کار دنیا برای او پریدن روی ساقههای شبیه نردبان لوبیا و بالا رفتن از آن بود؛ و این درست همان کاری بود که او انجام داد.
جک بالا رفت، بالا و بالا. تا اینکه سرانجام به آسمان رسید. جادهی مستقیم و طویلی در آنجا بود که به نظر میرسید به جک میگوید روی آن قدم بگذار و جلو برو؛ و جک این کار را کرد. قلب او از شدت هیجان بهتندی میزد. جاده واقعاً طولانی بود. ولی جک احساس خستگی نمیکرد. فقط شدید گرسنه بود. چون او نه شام خورده بود و نه صبحانه.
او همینطور جلو میرفت، ولی نمیدانست چقدر راه آمده و چقدر دیگر باید برود. تا اینکه سرانجام به یک خانهی خیلی بزرگ، بلند، تیرهرنگ و قلعه مانندی رسید. زنی بر روی پلهها بود که هیکلش چند برابر او بود. جک هنوز به او نرسیده بود.
جک مؤدبانه گفت: «صبحبهخیر، خانم! خواهش میکنم اگر میتوانید چیزی برای خوردن به من بدهید؟ من از گرسنگی ضعف کردم.»
زن گفت: «بهتر است زودتر از اینجا بروی. شوهر من یک غول درنده است. من او را خوب میشناسم. اگر او تو را ببیند، حتماً بهجای صبحانه تو را میخورد.»
جک گفت: «خانم! اجازه بدهید، قبل از اینکه او بیاید من به آشپزخانه بروم و لقمهای غذا بخورم. قول میدهم خیلی زود بیرون بیایم. من خیلی گرسنهام.»
زن با تردید سرش را خاراند. او از جک خوشش آمده بود. جک خیلی مؤدب بود. تازه خودش هم از تنهایی درمیآمد. ولی بااینحال از شوهرش خیلی میترسید. سرانجام کمی فکر کرد و گفت: «خیلی خوب، ولی بهتر است عجله کنی.»
جک همراه او به آشپزخانه بزرگی رفت و در گوشهای نشست و مشغول خوردن تکهای نان و پنیر و یک کاسه شیر شد؛ اما درست موقعی که شروع به خوردن دومین تکه کرد، تمام خانه شروع به لرزیدن کرد:
بام، بام، بام! صدای این قدمهای سنگین مانند رعد بود. جک از صندلی بالا پرید و زن نفسنفسزنان گفت: «این صدای پای شوهرم است! او دارد میآید! حالا چهکار باید بکنیم؟» و بعد فریاد زد: «زود باش داخل اجاق پنهان شو!»
درحالیکه همچنان حرف میزد، درِ اجاق را باز کرد و جک را به داخل آن هول داد.
چیزی نگذشته بود که غول از راه رسید و با صدای بلندی فریاد زد و غذا خواست. همسرش بیدرنگ و شتابزده گوسالهای را که شب قبل برای او کباب کرده بود، آورد؛ اما قبل از اینکه غذا را روی میز بگذارد، غول بو کشید و غرید: «فی- ف- فو- فوم، بوی آدمیزاد میآید. او کجاست؟ زنده است یا مرده است؟ من استخوانهایش را خرد میکنم و از آن نان درست میکنم.»
همسرش با نرمی گفت: «عزیز من، تو حتماً اشتباه میکنی. هیچچیز غریبی اینجا نیست، تو خودت میتوانی ببینی.»
غول هیکل بزرگش را روی صندلی مخصوصی که برای ده مرد درشتاندام کافی بود انداخت و با حرص و ولع شروع به خوردن کرد. وقتی غذایش تمام شد، بشقاب را به کناری هول داد و با بیصبری از زن خواست تا کیسه طلایش را بیاورد و به او دهد تا طلاهایش را بشمارد، کاری که هرروز انجام میداد. همسرش کیسه سکهها را برای او آورد، او میدانست طولی نخواهد کشید که شوهرش با توجه به غذای زیادی که خورده بود و تلاشی که برای شمردن طلاها کرده بود، به خواب خواهد رفت.
غول بهسرعت خوابش برد و زن نوکپنجه به سمت اجاق رفت و آهسته به جک گفت: «او الآن خوابیده، زودتر از اینجا برو و دیگر برنگرد.»
جک از اجاق بیرون پرید، بهسوی در رفت؛ اما همینکه از جلوی غول گذشت، یکی از کیسههای طلا را بهآرامی و بهسرعت برداشت و پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا به ساقه لوبیا رسید. بعد، از آن بالا کیسه طلاها را پایین انداخت و با شیطنت فریاد زد: «مادر نگاه کن!» او میدانست که کیسهی طلا در باغشان میافتد. سپس با سرعت پایین رفت، پایین و پایین.
جک درحالیکه طلاها را روی میز میگذاشت گفت: «دیدی مادر، لوبیاها جادویی بودند.» مادرش تصدیق کرد و گفت: «حالا ما با این طلاها میتوانیم تا مدتی بهراحتی زندگی کنیم. من درباره لوبیاها اشتباه میکردم. ولی تو هم باید بدانی که آن غول خیلی خطرناک است و دیگر نباید به آنجا بروی.»
روزهای اول جک از اینکه در خانه است، خوشحال بود؛ اما وقتی طلاها تمام شدند او بیشتر و بیشتر درباره غول و گنجهای دیگری که او در قلعهاش پنهان کرده بود، فکر کرد.
در اوایل یک روز خوب تابستان، جک صبح زود از خواب بیدار شد. خیلی آهسته از پلهها پایین آمد و به داخل باغ رفت. او تصمیم گرفته بود بدون اینکه به مادرش حرفی بزند، دوباره از ساقه لوبیا بالا رود. پس شروع به بالا رفتن کرد، بالا و بالا. تا اینکه به نزدیکی همان قلعه بزرگ رسید. بازهم همسر غول روی پلهها نشسته بود.
جک با جسارت و زیرکی گفت: «صبحبهخیر خانم! خواهش میکنم اگر میتوانید چیزی برای خوردن به من بدهید. چون من خیلی گرسنهام.»
وقتی زن او را دید فریاد زد: «زودتر از اینجا برو. اگر شوهرم از راه برسد تو را بهجای صبحانهاش خواهد خورد.» جک زیرکانه گفت: «آه، او که الآن اینجا نیست، پس آنقدر وقت هست که من چیزی بخورم.»
بعد مؤدبانه اضافه کرد: «خواهش میکنم چیزی به من بدهید.»
زن غول همیشه آرزو داشت با کسی صحبت کند. بهعلاوه دلش میخواست از جک در مورد گمشدن کیسه طلا سؤالاتی بکند. زن کمی بعد سرش را تکان داد و گفت: «پس عجله کن، زود باش.»
اما قبل از اینکه جک بنشیند و غذا بخورد، ناگهان تمام خانه شروع به لرزیدن کرد و بهشدت تکان خورد: بام، بام، بام.
جک باعجله داخل اجاق پرید و خودش را پنهان کرد.
دوباره همهچیز مثل قبل اتفاق افتاد. غول بو کشید و غرید: «فی- ف-فو- فوم.»
درست همان کاری را که دفعه قبل کرده بود؛ اما همسرش فوری گوشت گاو کباب شده را آماده کرد و جلوی او گذاشت و او همهچیز را فراموش کرد و شروع به خوردن کرد. وقتی غذایش را خورد، به زنش گفت: «مرغ کوچولوی مرا بیاور تا برایم تخم طلایی بگذارد.»
زن باعجله رفت و مرغ را آورد و جلوی او گذاشت. مرغ قدقدقدا کرد و یک تخم طلایی گذاشت. غول از خوشحالی سرش را تکان داد و چشمک زد، سپس دهندرهای کرد و خیلی زود خوابش برد.
جک مثل دفعه قبل از اجاق بیرون پرید و درحالیکه بهطرف در میرفت، مرغ تخم طلا را برداشت و فرار کرد. مرغ با صدای بلند قدقد کرد و غول را بیدار نمود.
قبل از اینکه غول حواسش را جمع کند و به خود بیاید، جک در نیمهراه آن جاده بزرگ بود.
بعد از مدتی جک به ساقه لوبیا رسید و از آن پایین رفت. وقتیکه با خیال راحت در آشپزخانه نشسته بود، مادرش را صدا کرد و مرغ را به او نشان داد. آنوقت به مرغ گفت: «مرغ تخم طلا، یک تخم بگذار، تخم طلا.» مرغ قدقدقدا کرد و یک تخم طلایی گذاشت.
مادرش گفت: «من امیدوارم این تو را خوشحال کند و تو در خانه بمانی و دیگر آن بالا نروی.»
اما جک نمیتوانست غول و گنج او را فراموش کند. روزی همانطور که به ساقه لوبیا خیره شده بود با خودش گفت: «فقط یکبار دیگر. من باید یکبار دیگر از ساقه لوبیا بالا بروم.»
آنوقت از ساقه لوبیا بالا رفت.
وقتی جک برای سومین بار به نزدیکی قلعه رسید، زن غول را دید که روی پلهها نشسته بود. ولی جک باهوش بود و خودش را به او نشان نداد. جک فکر کرد: «او مطمئناً مرا دیگر به خانهاش راه نخواهد داد.» پس منتظر شد تا اینکه زن غول به داخل حیاط رفت و در را باز گذاشت. جک وقت را تلف نکرد و باعجله به داخل آشپزخانه دوید؛ اما این بار او فرصتی برای رفتن بهطرف اجاق نداشت و مجبور شد خودش را در یک دیگ مسی که خیلی میدرخشید و زن لباسهای کثیف را در آن میجوشاند، پنهان کند.
طولی نکشید که او صدای بام، بام، بامِ قدمهای سنگین غول را شنید و احساس کرد خانه میلرزد و تکان میخورد. بعد غرش غول را شنید: «فی- ف- فو- فوم. بوی آدمیزاد میآید. او زنده است یا مرده؟ من استخوانهایش را خرد میکنم و از آن نان درست میکنم.»
بعدازآن جک صدای همسر غول را شنید که میگفت: «شوهر عزیزم، این چه حرفی است که میزنی. من میتوانم به تو اطمینان بدهم که هیچ غریبهای در آشپزخانه نیست. این باید بوی آن پسربچهای باشد که دیشب موقع شام خوردی و هنوز از بینیات بیرون نرفته است. بیا، غذایت را بخور و بعد هم بگیر بخواب.»
اما قبل از اینکه غول بخوابد به زنش گفت: «چنگ طلایی مرا بیاور.» زن رفت چنگ را آورد و جلویش گذاشت.
غول به چنگ گفت: «ای چنگ خوشآهنگ بنواز!» و چنگ زیباترین آهنگها را نواخت. تا اینکه غول به خواب رفت. وقتی جک خرناسهای بلند غول را شنید، درِ دیگ مسی را برداشت و بیرون آمد. بهآرامی یک موش بهسوی میز رفت. بعد چنگ طلایی را برداشت و بهطرف در دوید.
اما چنگ یکدفعه به صدا درآمد و فریاد زد: «بیدار شو ارباب! بیدار شو!» ناگهان غول از خواب پرید و جک را دید که در میان در ناپدید شد. غول نعرهای از خشم کشید و با سرعت به دنبال او دوید.
جک باعجله میدوید و مواظب بود که راه را اشتباه نرود، درحالیکه غول با عصبانیت میدوید و گاهی به مانعی برخورد میکرد و میافتاد.
وقتی جک به ساقه لوبیا رسید، خودش را مثل یک میمون از یک شاخه به شاخه دیگر تاب داد و پایین آمد. همانطوری که به زمین نزدیک میشد فریاد زد: «مادر، مادر، فوراً تبر را برای من بیاور. زود باش… غول دارد نزدیک میشود.»
جک از ترس میلرزید، مادرش باعجله تبر را آورد و جک با تمام قدرتش با تبر به ساقه لوبیا زد. ساقه لوبیا به اینطرف و آنطرف میرفت. جک چند بار دیگر به آن ضربه زد. بالاخره ساقه لوبیا شکست و پایین افتاد و همراه او غول بزرگ هم سقوط کرد.
جک بهآرامی گفت: «غول بدجنس کشته شد. ولی حیف که لوبیاهای سحرآمیز هم از بین رفت.» سپس چنگ را به مادرش نشان داد و به چنگ فرمان داد تا بنوازد.
از آن روز به بعد جک و مادرش سالیان دراز به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
جک بزرگ و ثروتمند شد و با شاهزاده خانمی زیبا ازدواج کرد؛ اما او پند مادرش را گوش کرد و به همسرش چیزی راجع به لوبیای سحرآمیز -که باعث شد او چنین آیندهای داشته باشد- نگفت…