افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-رامپل-کوتوله

افسانه های مغرب زمین: رامپل کوتوله / دروغ همچون دیوار کجی است که راست نمی شود

افسانه های مغرب زمین: رامپل کوتوله / دروغ همچون دیوار کجی است که راست نمی شود 1

افسانه های مغرب زمین

رامپل کوتوله

نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی

جداکننده متنz

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. آسیابان فقیری بود که همیشه دلش می‌خواست در نظر دیگران مهم جلوه کند. او کمی لاف‌زن بود؛ اما چیزی نداشت که به آن افتخار کند. فقط دختری داشت که بی‌نهایت زیبا بود.

یک روز آسیابان، پادشاه را هنگام عبور دید و غمگین شد. آسیابان خیلی دلش می‌خواست در مقابل پادشاه از خود تعریف کند؛ اما این خیلی خنده‌دار بود که او در برابر پادشاه که صاحب همه‌چیز بود، از خانه و یا آسیاب خود حرف بزند. بالاخره طاقت نیاورد و گفت: «عالی‌جناب! من دختری دارم که خیلی زیبا و باهوش است و آن‌قدر هنرمند است که می‌تواند پوشال را بریسد و تبدیل به طلا کند.»

پادشاه گفت: «فردا او را به قصر من بیاور؛ اگر آن‌طور که تو می‌گویی باشد، هدیه خوبی به تو خواهم داد.»

رنگ از روی آسیابان پرید. با خودش گفت: «این چه حرفی بود که من زدم!» اما دیگر دیر شده بود. پشیمانی هم سودی نداشت. آسیابان که خیلی ترسیده بود، به خانه رفت؛ اما از دروغی که به پادشاه گفته بود، حرفی نزد. به‌جای آن وانمود کرد که خیلی هیجان‌زده است و به دخترک گفت: «پادشاه می‌خواهد فردا تو را در قصرش ببیند. این افتخار بزرگی برای توست.»

روز بعد وقتی دختر آسیابان به قصر رسید، نزدیک بود از ترس بی‌هوش شود. پادشاه بلافاصله او را به اتاق کوچکی که پر از پوشال بود، برد. بعد او را به‌طرف چرخ ریسندگی هل داد و گفت: «باید تمام این پوشال‌ها را به طلا تبدیل کنی. اگر این کار را تا فردا انجام ندهی، کشته می‌شوی!»

بغض گلوی دخترک را گرفت. با خودش گفت: «هیچ‌کس نمی‌تواند پوشال را به طلا تبدیل کند. این کار غیرممکن است؛ اما اگر این کار را نکنم، کشته می‌شوم.»

آن‌وقت سرش را روی بازوهایش گذاشت و اشک از چشم‌هایش سرازیر شد. در همین حال ناگهان در اتاق باز شد و کوتوله‌ای وارد شد. او آن‌قدر کوچک و ظریف بود که به‌آسانی دیده نمی‌شد. دخترک فوراً از گریه دست کشید. کوتوله گفت: «روزبه‌خیر! چرا گریه می‌کنی؟»

دختر با تعجب به مرد کوتوله که سر بزرگش بر روی بدن ظریفش سنگینی می‌کرد و پاهایی مثل چوب داشت، نگاه کرد. بعد با من و من گفت: «اگر پادشاه به تو هم دستور می‌داد که تمام این پوشال‌های لعنتی را به طلا تبدیل کنی، گریه‌ات می‌گرفت. من باید تا فردا صبح این کار را انجام دهم.»

مرد کوتوله درحالی‌که سرش را تکان می‌داد، گفت: «خیلی بد شد!» بعد ادامه داد: «اگر من این کار را بکنم، به من چه می‌دهی؟» دختر گفت: «گردنبندم را می‌دهم.»

کوتوله گردنبند را گرفت و پشت چرخ ریسندگی نشست. در عرض چند دقیقه ماکو پر شد و او به‌سرعت مشغول کار شد. ماکوها پشت سرهم پر و خالی می‌شد. تا اینکه نزدیک صبح، حتی یک دانه پوشال هم باقی نماند. تمام آن‌ها به طلا تبدیل شده بود!

قبل از اینکه دخترک از کوتوله تشکر کند و قبل از اینکه پادشاه از راه برسد، او ناپدید شد.

پادشاه وقتی طلاها را دید، خیلی تعجب کرد. آن‌وقت از دختر آسیابان به خاطر انجام این کار مشکل، بسیار تعریف کرد. دخترک خوشحال شد؛ اما پادشاه طماع فکر کرد که چرا طلای بیشتری نداشته باشد، آن‌وقت به دخترک دستور داد تا به اتاق بزرگ‌تری که پوشال بیشتری در آن بود، برود و شروع به کار کند. ناراحتی دخترک دوباره شروع شد و او دوباره به گریه افتاد. دخترک به‌قدری گریه کرد که نزدیک بود قلب کوچکش پاره‌پاره شود؛ اما در همین موقع دوباره در باز شد و مرد کوتوله به داخل آمد. به‌طرف دخترک رفت و گفت: «اگر من تمام این پوشال‌ها را به طلا تبدیل کنم، به من چه چیزی می‌دهی؟»

دختر در جواب گفت: «این انگشتر طلا را می‌دهم. ببین چقدر زیباست!» آن‌وقت به‌تندی آن را از انگشتش بیرون آورد و به کوتوله داد. مرد کوتوله انگشتر را گرفت و پشت چرخ ریسندگی نشست. صبح روز بعد تمام پوشال‌ها به طلا تبدیل شده بود.

پادشاه طلاها را که دید، خیلی خوشحال شد و باز از دختر تشکر کرد؛ اما او هنوز هم راضی نبود و به طلای بیشتری فکر می‌کرد. پادشاه دختر را به اتاقی که دو برابر اتاق قبلی بود، برد. خدمتکارها، بسته‌های بزرگ پوشال را به اتاق آوردند. وقتی اتاق کاملاً پر شد، پادشاه گفت: «اگر تا فردا صبح تمام این‌ها را به طلا تبدیل کنی، همسر من خواهی شد!»

دخترک با ناباوری پرسید: «منظور شما این است که من ملکه می‌شوم؟!»

پادشاه سرش را تکان داد. دخترک آن‌قدر خوشحال شده بود که فراموش کرده بود چه کار مشکلی را باید انجام دهد.

پادشاه دوباره گفت: «بله، ملکه خواهی شد!» و با خود فکر کرد: «ممکن است ازدواج با یک دختر آسیابان درست نباشد، ولی باوجوداین، من با این دختر باهوش و زیبا ازدواج خواهم کرد.»

بعد از رفتن پادشاه، دخترک با خودش گفت: «حالا باید منتظر دوست کوچکم باشم. او حتماً می‌آید!»

و درحالی‌که دست‌هایش را روی دامنش گذاشته بود، روی چهارپایه منتظر نشست. بعد شروع به شمردن کرد: «یک، دو، سه، چهار، …»

وقتی به شماره‌ی بیست رسید، در باز شد و مرد کوتوله وارد شد. آن‌وقت به‌طرف دخترک رفت و پرسید: «اگر من تمام این‌ها را به طلا تبدیل کنم، به من چه می‌دهی؟»

چشمان دخترک پر از اشک شد. او چه چیزی می‌توانست به مرد بدهد؟ او که به‌جز انگشتر و گردنبندش، چیز دیگری نداشت. دخترک من و من کنان گفت: «من چیز دیگری ندارم که به تو بدهم؛ اما وقتی ملکه شدم، هر چه بخواهی به تو می‌دهم.»

کوتوله گفت: «تو باید اولین فرزندت را به من بدهی. اگر این کار را بکنی، من بازهم کمکت می‌کنم.»

دخترک به‌ناچار قبول کرد. کوتوله گفت: «قول می‌دهی؟»

دخترک فریاد زد: «قول می‌دهم! اما خواهش می‌کنم هر چه زودتر کار را شروع کن. پوشال‌ها دو برابر شب قبل هستند.»

کوتوله پشت دستگاه ریسندگی نشست. در چند دقیقه ماکوها پشت سر هم پر و خالی می‌شد. تا اینکه باز سپیده سر زد و تمام پوشال‌ها تبدیل به طلا شد.

پادشاه وقتی طلاها را دید، خوشحال شد و گفت: «همین امروز با تو عروسی می‌کنم.»

اگرچه مراسم عروسی باعجله برگزار شد؛ اما مراسم باشکوهی بود.

***

یک سال بعد، ملکه اولین فرزند خود را – که یک پسر بود- به دنیا آورد. ملکه، مرد کوتوله و قولی را که به او داده بود، کاملاً فراموش کرده بود

یک روز که ملکه با بچه‌اش بازی می‌کرد، یک‌دفعه در اتاق باز شد. کوتوله وارد شد. ملکه خیلی ترسید. کوتوله گفت: «بچه را به من بده!»

ملکه عصبانی شد و فریاد زد: «من هرگز چنین کار وحشتناکی نمی‌کنم. تو می‌توانی تاج طلای من، جواهرات من و یا هر چیز دیگری را که دوست داری، برداری؛ اما به بچه کاری نداشته باش!»

کوتوله گفت: «من فقط بچه را می‌خواهم! تو به من قول دادی.»

اشک در چشمان ملکه جمع شد. او فراموش کرد که ملکه یک کشور است؛ به زانو افتاد و التماس کرد تا دل کوتوله کمی نرم شد و گفت: «من سه روز به تو مهلت می‌دهم تا اسم مرا بگویی. اگر توانستی، بچه مال خودت می‌شود.»

کوتوله این را گفت و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. ملکه فوراً افراد مورد اعتماد خود را به سراسر کشور فرستاد تا نام‌های عجیب را جمع‌آوری کنند. به‌زودی تمام آن‌ها با نام‌های عجیبی مانند جاسپر، کریس پین و ملشیور آمدند. ملکه خوشحال شد و با خود گفت: «وقتی کوتوله به اینجا بیاید، این اسم‌ها را امتحان می‌کنم.»

صبح روز بعد کوتوله در مقابل او ظاهر شد. ملکه گفت: «اسم تو جاسپر است!»

کوتوله گفت: «نه، نیست؟» و نیشش تا بناگوش باز شد. ملکه گفت: «کریس پین، ملشیور!»

کوتوله با خوشحالی گفت: «نه، نیست!»

ملکه سعی کرد ناراحتی خود را نشان ندهد و گفت: «برو و فردا بیا! من فردا اسم تو را خواهم گفت!»

بعد فرستادگان خود را به جاهای دورتری فرستاد. آن‌ها به دهکده‌ها، روستاها و تمام مزرعه‌های کوچک و بزرگ سر زدند. فردای آن روز وقتی کوتوله آمد، ملکه با نام‌های عجیب در انتظار او بود.

ملکه گفت: «اسم تو حتماً بالتیمور یا جود است!»

کوتوله درحالی‌که می‌خندید، گفت: «اسم من نه بالتیمور است؛ نه جود.»

ملکه فریاد زد: «پس فینِگان است!»

کوتوله با خوشحالی، دست‌هایش را به هم زد و گفت: «نه، نیست!» و ادامه داد: «فردا آخرین روز و آخرین شانس توست. بعدازآن بچه مال من می‌شود.»

و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. ملکه دوباره تنها شد و به گریه افتاد؛ اما خیلی زود به خودش آمد. یک‌دفعه به یاد کوهی که در آن نزدیکی بود افتاد. باعجله یکی از خدمتکارانش را صدا زد و گفت: «این کوه تنها جایی است که ما نرفته‌ایم. سوار اسب شو و به‌طرف کوه برو، هرکجا غریبه‌ای دیدی، دقت کن پسرش را به چه اسمی صدا می‌زند. فقط یادت باشد که قبل از سپیده‌ی صبح اینجا باشی!»

خدمتکار باعجله سوار اسبی شد و به‌طرف کوه رفت؛ اما خیلی زود راه ِرفته را برگشت. ابتدا به نظر می‌رسید که او در کارش موفق نشده است؛ اما بعد گفت: «من نتوانستم اسم به خصوصی پیدا کنم، ولی اتفاق عجیبی برایم افتاد. پای اسب من لنگ شد. من از اسب پیاده شدم و به بالای کوه رفتم. درست در بالای کوه خانه‌ای بود»

ملکه پرسید: «آیا کسی را هم دیدی؟ آیا کسی در آن خانه کوچک زندگی می‌کرد؟»

فرستاده جواب داد: «در مقابل خانه آتشی روشن بود. من پشت تخته‌سنگ‌ها پنهان شده بودم و نگاه می‌کردم. یک‌دفعه موجود کوچک و عجیبی را دیدم که آمد و دور آتش رقصید و پرید و چرخید. بعد با صدای عجیبی شروع به خواندن کرد. او کلمات عجیبی را تکرار می‌کرد.»

ملکه به‌تندی پرسید: «کلمات؟! آن کلمات چه بودند؟»

فرستاده گفت: «بانوی من! آن‌ها کلمات عجیبی بودند:

امروز نان پختم، فردا کلوچه می‌پزم.
بچه کوچک ملکه مال من می‌شود.
ها! ها! خیلی خوشحالم که هیچ‌کس لقب من را نمی‌داند!
لقب من رامپل استیل تسکین است.»

ملکه فریاد زد: «درست است، فکر می‌کنم اسم او همین باشد!»

و با خوشحالی گردنبند الماس خود را به فرستاده بخشید. بعد با خونسردی منتظر کوتوله شد. بعد از مدتی کوتوله آمد. ملکه گفت: «اسم تو راین است؟»

کوتوله خندید و گفت: «نه!»

ملکه گفت: «کزاد چی؟»

مرد کوتوله سرش را تکان داد. چشم‌هایش از خوشحالی برق زدند. ملکه گفت: «خب، خب! شاید اسم تو رامپل استیل تسکین باشد!»

با شنیدن این اسم، قیافه کوتوله تغیر کرد و به‌شدت عصبانی شد و پا به زمین کوبید. او آن‌قدر محکم به زمین کوبید که کف زمین سوراخ شد و او در آن سوراخ برای همیشه ناپدید شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *