افسانه های مغرب زمین
کوتولههای تپه مانچوِل
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
در زمانهای قدیم، بازرگانی بود به اسم ژاکوب که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنسهایش را به قیمتی که میخرید، میفروخت. حتی گاهی آنها را ارزانتر هم میفروخت.
درنتیجه او روزبهروز فقیر و فقیرتر میشد؛ درحالیکه همسایگانش هرروز ثروتشان بیشتر میشد.
زن بازرگان از این کار او خیلی ناراحت بود. او شب و روز بازرگان را سرزنش میکرد و میگفت: «دست از این کارها بردار. به فکر این باش که چطور سودت را زیاد کنی؛ نه اینکه هرروز ضرر کنی.»
زن بازرگان خواهر پولداری داشت که ازدواج نکرده بود. او یک خانه بزرگ با خدمتکاران بسیار و یک کالسکه زیبا داشت.
یک روز زن بازرگان از خواهرش پرسید: «تو اینهمه پول را از کجا آوردهای؟»
خواهرش درحالیکه لیوانی شربت به او تعارف میکرد، گفت: «این یک راز است بِرتا!»
برتا درحالیکه با حسادت به اثاثیه گرانبها نگاه میکرد، گفت: «والدین ما که چیزی نداشتند برای ما بگذارند. ما خیلی فقیریم. ژاکوب مثل یک ابله رفتار میکند. من مطمئنم که او هیچوقت پولدار نمیشود!»
خواهرش کمی صبر کرد، بعد گفت: «برتا، من خواهر بزرگتر تو هستم. شاید وقت آن رسیده که راز خودم را به تو بگویم؛ اما این کار یک شرط دارد!»
برتا با خوشحالی فریاد زد: «هر شرطی باشد، قبول میکنم!»
خواهرش گفت: «شرط من این است که تو نباید از این موضوع با کسی حرفی بزنی؛ حتی به شوهرت!»
برتا گفت: «قول میدهم! قول میدهم. حالا رازت را بگو.»
خواهرش درحالیکه دستش را روی اثاثیه و اشیای گرانبهای منزلش میکشید، جواب داد: «خیلی خلاصه بگویم که من تمام ثروتم را مدیون کوتولههای تپه مانچوِل هستم.»
برتا با صورت رنگپریده گفت: «به! به! پس تو با کوتولهها ارتباط داری!»
خواهرش در جواب گفت: «بله، اما این یک راز خانوادگی است که فقط تو از آن خبر داری.» و ادامه داد: «من به تو میگویم که چه اتفاقی افتاده است. شکی هم ندارم که آنها با تو همان رفتاری را خواهند کرد که با من کردند.»
برتا گفت: «من هر کاری را که لازم باشد، میکنم. هر کاری! برای اینکه ما پول کمی داریم. من شک دارم که حتی بتوانیم اجاره ماه آینده مغازه را هم بپردازیم.»
خواهرش گفت: «تو باید تا قرص کامل ماه صبر کنی! و بعد به تپههای مانچوِل بروی.»
برتا گفت: «آن تپه زیاد از اینجا دور نیست. من آنجا را بلدم. آنجا یک محل متروک است. خوب، بعد چهکار باید بکنم؟»
خواهرش گفت: «یک ظرف شیر تازه و چند تا نان نمکدار با خودت بردار.»
برتا با خوشحالی گفت: «اینکه کاری ندارد، نان را خودم میپزم و شیر تازه را هم تهیه میکنم.» خواهرش گفت: «اما نان و شیر کافی نیست.»
بعد کمی صبر کرد و ادامه داد: «تو باید باارزشترین چیزی را که در خانه داری، با خودت ببری.» برتا با بیصبری پرسید: «بعدازآن چهکار کنم؟»
خواهرش در جواب سرش را تکان داد و گفت: «من هر چیزی را که لازم بود، به تو گفتم. بقیه کارها را خودت باید انجام بدهی.»
برتا هر کاری کرد نتوانست خواهرش را وادار کند تا توضیحات بیشتری بدهد. آنوقت شربت خود را سر کشید و آنجا را ترک کرد.
در راه با خودش چیزهایی را تکرار میکرد: «نان بانمک، نان بانمک… شیر تازه گاو، شیر تازه گاو … تپه مانچول، تپه مانچول… قرص کامل ماه، قرص کامل ماه…»
برتا تا شب به این چیزها فکر میکرد. تازه بعدازآن بود که نگرانیاش در مورد سومین چیزی که باید برای کوتولهها میبرد، شروع شد.
خواهرش به او گفته بود: «تو باید باارزشترین چیزی را که در خانهات داری، با خودت ببری.»
اما او که در خانه چیز باارزشی نداشت. برتا به فکر فرورفت و با خود گفت: «چه چیزی در این خانه میتواند باارزش باشد؟»
بعد چشمانش را بست؛ اما قبل از آنکه به خواب برود، سعی کرد آن را از شوهرش ژاکوب بپرسد؛ اما ژاکوب به خواب رفته بود.
صبح روز بعد، وقتی ژاکوب از خواب بیدار شد، برتا گفت: «فکر کن ما نتوانیم پولی به دست بیاوریم تا کرایه مغازه را بدهیم. در آن صورت ما چهکار باید بکنیم؟ چه چیز باارزشی در خانه داریم که بفروشیم؟»
ژاکوب با تعجب به زنش نگاه کرد. او در این مدت به لحن سرزنشآمیز همسرش عادت کرده بود؛ اما این بار لحن همسرش عوض شده بود و بهآرامی از او سؤال میکرد و این باعث حیرت او شده بود.
ژاکوب گفت: «بله، اما این موضوعی است که باید دربارهاش کمی فکر کرد.»
برتا دوباره پرسید: «یعنی تو میدانی چه چیزی در خانه ما از همه باارزشتر است؟»
ژاکوب کمی فکر کرد و گفت: «چرا، میدانم. برای من تو از همه باارزشتری. تو گرانبهاترین چیزی هستی که من در این خانه دارم.»
اما برتا اصلاً از این حرف خوشش نیامد. ژاکوب ادامه داد: «اما اگر منظورت چیزی است که برای هردوی ما باارزش است، به نظر من آن چیز، «پنجه ابریشمی» است. پنج سال است که او با ما زندگی میکند و دوست و همدم ماست. من خودم بارها و بارها از تو شنیدهام که گفتهای، پنجه ابریشمی خیلی برایم باارزش است.»
پنجه ابریشمی یک گربه سیاهوسفید بود که برتا از او مواظبت میکرد. برتا پنجه ابریشمی را خیلی دوست داشت و به او خیلی محبت میکرد. بخصوص از وقتیکه فهمید دیگر بچهدار نخواهد شد، علاقهاش به او بیشتر شد.
ژاکوب دوباره گفت: «بله! پنجه ابریشمی باارزشترین چیزی است که ما داریم.»
با این حرف، برتا باعجله از جایش برخاست و بهطرف پنجه ابریشمی رفت. پنجه ابریشمی روی یک نازبالش دراز کشیده بود و چرت میزد. برتا او را بغل کرد و بوسید. پنجه ابریشمی با رضایت خرخر میکرد. برتا به گریه افتاد. ژاکوب با تعجب او را نگاه میکرد.
برتا باآنکه خیلی دلش میخواست مثل خواهرش پولدار بشود، اما دلش نمیخواست گربهاش را برای همیشه از دست بدهد. یکدفعه فکری به خاطرش رسید. با خودش گفت: «شاید بتوانم در انبار چیز بهتری پیدا کنم.»
آنوقت باعجله به انبار دوید و مشغول گشتن شد؛ اما هیچچیز پیدا نکرد…
روزها میگذشت. قرص ماه کمکم کامل میشد. شب چهاردهم از راه میرسید.
برتا روزبهروز لاغرتر و رنگپریدهتر میشد. او دیگر میلی به خوردن غذا نداشت. فقط در گوشهای مینشست و به فکر فرومیرفت. این مسئله بازرگان را خیلی نگران کرده بود. او بارها از برتا درباره سلامتیاش سؤال کرده بود؛ اما برتا به او اطمینان داده بود که کاملاً سالم است.
تا اینکه روز چهاردهم رسید. برتا به شوهرش گفت: «من میخواهم امشب به خانه خواهرم بروم. پنجه ابریشمی را هم با خودم میبرم.»
بازرگان با خودش فکر کرد: «این کار برای او خوب است. شاید اگر چند روز آنجا بماند، حالش خوب بشود.»
به همین دلیل با رفتن او موافقت کرد. وقتی بازرگان از خانه بیرون رفت، برتا دستبهکار شد. اول نان پخت، بعد به دهکدهای که در آن نزدیکی بود رفت تا شیر تازه گاو تهیه کند. وقتیکه به خانه برگشت، نان کاملاً سرد شده بود. برتا کمی نمک روی آن پاشید و آن را با شیر داخل سبد گذاشت و قبل از اینکه قرص ماه بیرون بیاید، بهطرف تپه مانچوِل راه افتاد.
سبد خیلی سنگین بود و راه، طولانی و خستهکننده؛ اما او حتی لحظهای هم برای استراحت نایستاد.
وقتی به تپه مانچوِل رسید، جعبهای را که گربه داخل آن بود، در میان بوتهها گذاشت و روی سبد را هم پوشاند. آنوقت پشت درختی نشست و به پایین تپه خیره شد.
کمکم قرص ماه بیرون آمد. ماه مثل یک سکه نقره، گرد و درخشان بود. در همین موقع چشم برتا به در سبز کوچکی افتاد که تابهحال آن را ندیده بود. برتا خودش را پشت درخت پنهان کرد. ناگهان در سبز باز شد و دو مرد کوچک بیرون آمدند. اینها کوتولههای تپه مانچوِل بودند. کوتولهها یک میز گرد کوچک آوردند و جلوی در گذاشتند. بعد به داخل خانه رفتند و دوباره با ظرفی پر از غذا برگشتند. آنها تمام وسایل خود را با تشریفات خاصی روی میز چیدند.
وقتی آنها برای چندمین بار به داخل خانه رفتند، برتا باعجله بهطرف میز دوید و نان نمکدار و ظرف شیر را روی میز گذاشت و به سر جای خود برگشت.
در همین موقع کوتولهها درحالیکه جعبه بزرگ و سیاهی با خود حمل میکردند؛ از خانه بیرون آمدند. به نظر برتا جعبه پر از طلا بود. آنها جعبه را هم کنار میز گذاشتند. برتا با خودش گفت: «فکر نمیکنم تابهحال موجودات زشتی مثل این دو نفر دیده باشم!» کوتولهها پشت میز نشستند و مشغول خوردن شدند. یکدفعه چشمشان به نان نمکین و ظرف شیر افتاد و خیلی خوشحال شدند.
برتا تا تمام شدن نان و خالی شدن ظرف شیر خودش را نشان نداد. بعد بهطرف آنها رفت و گفت: «من خوشحالم که شما از خوردن نان و شیر لذت بردید؛ میدانید! نان را همین امروز پختم و شیر را هم همین امروز دوشیدهام.»
کوتولهها از دیدن او اصلاً تعجبی نکردند. برتا احساس کرد آنها قبلاً از وجود او باخبر بودهاند.
کوتولهای که کمی بزرگتر و زشتتر بود گفت: «ما نان و شیر را خوردیم، حالا تو باید باارزشترین چیزی را که داری به ما بدهی.»
برتا گفت: «اگر این کار را بکنم، شما در عوض چه چیزی به من میدهید؟» دو کوتوله با آواز گفتند: «ما چه چیز به او میدهیم؟ ما چه چیز به او میدهیم؟»
بعد از پشت میز پایین پریدند و جستوخیزکنان دور جعبه سیاه چرخیدند.
ناگهان یکی از کوتولهها روی جعبه پرید و فریاد زد: «طلا، طلا چیزی است که ما به او میدهیم!»
دیگری فریاد زد: «طلا، طلای کوتولهها! طلای تپه مانچول»
برتا بهآرامی گفت: «خیلی خوب است! حالا من هم یک چیز باارزش به شما نشان میدهم.»
و به پنجه ابریشمی فکر کرد و گریهاش گرفت. کوتولهها فریاد زدند: «زود باش آن را به ما نشان بده، نشان بده، آنوقت طلاهای تپه مانچوِل مال توست!»
برتا غمگین بهطرف بوتهها رفت و جعبه را برداشت و دوباره پیش کوتولهها برگشت. کوتولهها دوباره گفتند: «نشان بده، نشان بده!»
برتا گفت: «اول شما طلاها را به من بدهید تا من درِ جعبه را باز کنم.»
کوتولهها به یکدیگر نگاه کردند. آنها تصمیم داشتند او را فریب دهند. به همین دلیل سرشان را تکان دادند و به طرز مشکوکی به یکدیگر نگاه کردند. بعد هردو گوشهای بزرگشان را تکان دادند، اما چون خیلی کنجکاو بودند و میخواستند بدانند داخل جعبه چیست، سرانجام در جعبه سیاه را باز کردند و دو کیسه طلا از آن بیرون آوردند. آنوقت به برتا گفتند: «حالا نوبت توست.»
برتا کیسههای طلا را گرفت و داخل سبد خود گذاشت. بعد بهآرامی در جعبه پنجه ابریشمی را باز کرد. پنجه ابریشمی در داخل جعبه به خواب رفته بود. یکدفعه فکری به خاطر برتا رسید. باعجله پتوی صورتی نرمی را که زیر گربه انداخته بود، بیرون آورد. کوتولهها تا پتو را دیدند، با خوشحالی فریادی کشیدند و آن را چنگ زدند؛ اما برتا پتو را محکم گرفت و گفت: «صبر کنید!»
کوتولهها فریاد زدند: «آن را بده! آن را بده! حالا دیگر مال ماست!»
برتا گفت: «بگذارید آن را برایتان بپیچم و مرتب کنم.»
کوتولهها گفتند: «نمیخواهیم! نمیخواهیم! زود باش آن را به ما بده!»
برتا پتو را به آنها داد. کوتولهها از خوشحالی بالا و پایین پریدند. آنها با پتو میرقصیدند و آن را روی سر خود میانداختند و بعد آن را دور خود میپیچیدند. برتا کمی به آنها نگاه کرد. آنوقت درِ جعبهی گربه را گذاشت و سبد را برداشت و باعجله از آنجا دور شد. کوتولهها با رضایت روی پتوی نرم و صورتی نشسته بودند…
وقتی برتا به خانه رسید، پنجه ابریشمی را از داخل جعبه بیرون آورد و بینی او را بوسید. گربه با رضایت خروخری کرد. برتا کیسههای طلا را برداشت و آنها را در گوشهای پنهان کرد.
بعد از آن روز برتا و شوهرش، توانستند با کمک کوتولههای تپه مانچول، زندگی خوب و راحتی برای خود فراهم کنند و بازرگان مهربان از آن روز به بعد بیشتر به مردم کمک میکرد.
برتا هم به خاطر قولی که داده بود، از راز آن شب مهتابی با هیچکس حرفی نزد؛ اما کسی چه میداند! شاید هم واقعاً اینطور نباشد؛ چون بعضی وقتها که طاقت نمیآورد، پنجه ابریشمی را روی زانویش مینشاند و تمام داستان عجیب خود را برای او تعریف میکرد.