افسانه های مغرب زمین
جادوگر و کودکان
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
در زمانهای قدیم هیزمشکن فقیری بود که یک دختر و پسر دوقلو داشت. وقتیکه مادر بچهها مُرد، هیزمشکن با زن دیگری ازدواج کرد، به این امید که همسر جدیدش ضمن رسیدگی به کارهای خانه، از کودکان او نیز پرستاری کند.
اما خیلی زود هیزمشکن فهمید که همسر دوم او نهتنها از کار کردن در خانه بیزار است، بلکه دوقلوها را نیز بهسختی آزار میدهد. او تا آنجا که میتوانست آنها را به خانه مادربزرگشان میفرستاد؛ اما باوجود علاقهای که مادربزرگ به بچهها داشت، آنها را زیاد نزد خود نگه نمیداشت. چون فکر میکرد خانه پدری برای آنها مناسبتر است.
بهزودی زن هیزمشکن از نگهداری و مواظبت دوقلوها خسته شد و یک روز صبح آنها را صدا کرد و درحالیکه سعی میکرد خود را مهربان نشان بدهد به آنها گفت: «من هم مادربزرگی دارم، اگر شما به دیدن مادربزرگ من بروید، او خیلی خوشحال خواهد شد. مادربزرگ من دریک خانه زیبای کوچک در میان جنگل زندگی میکند، اگر به صحبتهای او خوب گوش کنید و به کارهایی که میگوید، درست عمل کنید، از شما خیلی خوب مواظبت خواهد کرد.»
بچهها جرئت نکردند چیز زیادی از نامادری بپرسند. بهجای آن ساکت نشسته بودند و به نامادری که باعجله لباسهای آنها را داخل چمدان کوچکی میگذاشت نگاه میکردند. بعد از اینکه کارهای نامادری تمام شد به آنها گفت که کدام راه مستقیماً به کلبه مادربزرگ منتهی میشود. سپس گونههای آنها را بوسید و برای آنها دست تکان داد.
آنها خیلی زود از آنجا دور شدند. پسر که نامش مارتین بود رو به خواهرش کرد و گفت: «بیا اول به خانه مادربزرگ خودمان برویم و همهچیز را به او بگوییم. من مطمئن هستم که او به ما کمک خواهد کرد.»
دخترک قبول کرد و بچهها بهجای رفتن به جنگل، بهطرف خانه مادربزرگ به راه افتادند. وقتی به آنجا رسیدند مادربزرگ مشغول پختن نان بود، او با محبت آنها را بوسید و به آنها غذا داد. بعد پرسید: «چی شده که اینطور غیرمنتظره به دیدن من آمدهاید؟»
مارتین جواب داد: «درواقع ما به دیدن مادربزرگ نامادریمان میرویم.»
وقتی پیرزن این حرف را شنید متوجه نقشه نامادری شد و رنگ از رویش پرید. آنوقت با حالتی عصبی فریاد زد: «بچههای بیچاره و بیگناه من، نامادری شما را به دیدن مادربزرگش نفرستاده. او درواقع میخواهد شما را به دام جادوگر پیری بیندازد که در قسمت تاریک جنگل زندگی میکند!»
مارتین پرسید: «حالا چهکار باید بکنیم؟ ما که دیگر جرئت نداریم به خانه برگردیم.»
مادربزرگ گفت: «اگر شما را پیش خودم نگه دارم، نامادریتان باخبر میشود و به سراغتان میآید؛ بنابراین بهتر است شما به جایی که نامادریتان گفته بروید؛ اما قبل از رفتن هر چه میگویم موبهمو انجام دهید. شما باید با جادوگر پیر مهربان باشید و کاری نکنید که از دست شما عصبانی بشود. از همه مهمتر باید با جانورانی که در خانه او هستند تا میتوانید مهربان باشید و با آنها صحبت کنید. فهمیدید چی گفتم؟» بچههای بیچاره یکصدا گفتند: «بله، فهمیدیم.»
پیرزن ادامه داد: «باید غذایی را که او به شما میدهد، نخورید. من، خودم بهاندازه کافی برای شما غذا میگذارم.»
مادربزرگ بهطرف آشپزخانه رفت و یک قطعه نان، یک شیشه شیر و یک تکه گوشت آورد و بین آنها تقسیم کرد و بچهها غذا را گرفتند و بعد از خداحافظی با مادربزرگ بهطرف جنگل، جایی که جادوگر زندگی میکرد راه افتادند. وسط جنگل بسیار مهآلود بود و درختان بهقدری به هم نزدیک شده بودند که اگر مارتین دود خاکستری را که از دودکشهای خانه میپیچید و بیرون میخزید نمیدید، هرگز نمیفهمیدند که درست به پشت خانه جادوگر رسیدهاند. کمی که جلوتر رفتند، دخترک آهسته گفت: «برای من خیلی جالب است که بدانم جادوگر چه شکلی دارد؟ فکر میکنی چشمهایش قرمز باشند؟»
مارتین سری تکان داد و چیزی نگفت.
جادوگر پیر صورتی زشت و ترسناک داشت. پشتش خمیده بود و موهای بلند و پریشانش روی شانههای لاغرش ریخته بود. چشمهای سرخش مانند دو گلوله آتش بودند. در را که باز کرد، به نظر رسید میخواهد آنها را با چشمهایش بسوزاند.
مارتین مؤدبانه گفت: «روزبهخیر! نامادری، ما را فرستاده تا مدتی نزد شما بمانیم.»
خواهرش درحالیکه سعی میکرد ترس خود را پنهان کند گفت: «بله. او گفت اگر به حرفهای شما گوش کنیم از ما با مهربانی نگهداری خواهید کرد.»
جادوگر گفت: «خوب، حالا بنشینید و به حرفهای من گوش کنید.»
سپس محکم بچهها را بهطرف زمین هل داد، بهطوریکه مارتین میخواست از عصبانیت چیزی به او بگوید؛ اما یکدفعه یاد حرف مادربزرگش افتاد و ساکت شد.
جادوگر پیر گفت: «شما تا زمانی که اینجا هستید باید برای من کار کنید.»
و اخم کرد و بعد ادامه داد: «در حقیقت شما از همین حالا باید شروع کنید.»
وقتیکه پیرزن اتاق را ترک کرد، مارتین آهسته گفت: «حالا باید چهکار کنیم؟»
خواهرش آهسته گفت: «ما باید سعی کنیم حرفهای مادربزرگ را به خاطر داشته باشیم تا شاید بتوانیم راهی برای فرار از اینجا پیدا کنیم.»
دوقلوها تا آمدن جادوگر بدون هیچ حرکتی روی کف سرد و خالی اتاق نشستند. بعد از مدتی جادوگر آمد. در یک دستش الک و در دست دیگر یک گونی پر از پشم بود.
پیرزن الک را به مارتین داد و گفت: «برو با این الک از چاه آب بیاور.»
بعد گونی پر از پشم را به دختر داد و گفت: «توهم پشت آن چرخ ریسندگی بنشین و این پشمها را بریس.»
مارتین درحالیکه عمیقاً به فکر فرورفته بود الک را برداشته و بیرون رفت: «آخر چطور میتوانم این الک را که پر از سوراخ است، از آب پر کنم!»
خواهرش هم درحالیکه به فکر فرورفته بود پشت چرخ ریسندگی نشست: «من چطور میتوانم اینهمه پشم را بریسم، درحالیکه اصلاً بلد نیستم.»
بعد به یاد جادوگر پیر افتاد و با خودش گفت: «وقتیکه او بفهمد من نتوانستم کارم را انجام بدهم، خیلی عصبانی میشود.» و اشک از چشمانش سرازیر شد. همینطور که آهسته گریه میکرد، ناگهان از پشت نیمکت چوبی بزرگی که در کلبه بود یک دسته موش بیرون پریدند. آنها بهطرف دخترک رفتند و چاقترین آنها گفت: «دختر کوچک، دختر کوچک، چرا گریه میکنی؟ راستش را به ما بگو.»
دخترک دست از گریه کشید. دیدن اینهمه موش آنقدر برایش جالب بود که مشکلش را فراموش کرد. کمی که گذشت به خودش آمد و گفت: «من نمیتوانم نخ برسیم. اگر پیرزن برگردد و ببیند که من کاری نکردهام، حتماً خیلی عصبانی میشود. حالا من نمیدانم چهکار باید بکنم.»
موش چاق گفت: «اگر تو یک کمی نان به ما بدهی، ما تمام پشمها را برایت میرسیم.»
دختر درحالیکه از خوشحالی فریاد میزد گفت: «اگر شما پشمها را برسید، تمام نانهایی را که مادربزرگ به من داده است به شما میدهم.»
موش گفت: «ما به تو کمک میکنیم تا از اینجا فرار کنی. وقتی ما مشغول ریسندگی هستیم تو برو گربه جادوگر را پیدا کن. او خیلی گوشت دوست دارد، اگر تو کمی گوشت به او بدهی، او راه خارج شدن از جنگل را به تو نشان خواهد داد.»
با این حرف، دختر برای یافتن گربه به حیاط رفت؛ اما هر چه گشت نتوانست او را پیدا کند. با خودش فکر کرد: «شاید او بهطرف چاه آب رفته باشد.»
وقتی به آنجا رفت، برادرش را دید که با ناامیدی روی دیوار کوتاه چاه نشسته بود. برادرش گفت: «این کار غیرممکن است. هر وقت الک را داخل آب میکنم آبها از سوراخ بزرگش میریزند، من نمیتوانم آن را پر کنم.»
در همین موقع، یک دسته پرنده کوچک از راه رسیدند و در کنار آنها روی زمین نشستند. یکی از پرندهها جیکجیک کنان گفت: «ناراحت نباش. اگر کمی به ما نان بدهی، ما به تو خواهیم گفت که چطور الک را پر از آب کنی.»
پسرک فوری نانی را که مادربزرگش داده بود، تکهتکه کرد و خردههای نان را به زمین پاشید. پرندگان کوچک شروع به خوردن نانها کردند و جیکجیک کنان گفتند: «به آن گِلهایی که در آنجاست نگاه کن. تو باید سوراخهای الک را با آن گِل مخصوص بگیری. آنوقت میتوانی با الک آب برداری.»
وقتی مارتین آنچه را که پرندگان گفته بودند، انجام داد، با کمال تعجب دید که الک پر از آب شد. آنوقت با خوشحالی درحالیکه ظرف آب را به دست داشت به همراه خواهرش بهطرف کلبه رفت. وقتی وارد کلبه شدند، گربهی پیرزن را دیدند که در گوشهای لم داده بود و چرت میزد. دخترک با خوشحالی فریاد زد: «گربهی زیبا ببین برایت چی آوردهام!»
و بلافاصله تکه گوشتی را که مادربزرگش داده بود بیرون آورد و به گربه داد. گربه با خوشحالی خرخری کرد و گفت: «حالا که تو به من خوبی کردی، من هم این دستمال و شانه را به تو میدهم. اینها خیلی به درد تو میخورند.» و بعد ادامه داد: «من راه را به شما نشان میدهم، اما باید بدانی که جادوگر دست از سر شما برنمیدارد و وقتی بفهمد فرار کردهاید، به دنبالتان میآید. آنوقت تو باید این دستمال را به زمین بیندازی.»
دختر گفت: «حتماً این کار را میکنم. ولی این کار چه فایدهای دارد؟»
گربه گفت: «وقتی دستمال به زمین بیفتد، به یک دریاچه بزرگ تبدیل میشود. اگر جادوگر از آب گذشت و باز شما را تعقیب کرد باید شانه را به زمین بیندازی تا به بستههای پر از خار تبدیل شود. آنوقت تا جادوگر بخواهد از خارها بگذرد، شما میتوانید خودتان را از آنجا دور کنید.»
در همین موقع جادوگر وارد اتاق شد. او فکر میکرد دوقلوها نتوانستهاند کاری را که او گفته انجام بدهند؛ اما وقتیکه دید تمام پشمها ریسیده شده و الک از آب پر شده است عصبانی شد و اخمهایش تو هم رفت. آنوقت گفت: «حالا که تمام کارها را انجام دادید میتوانید چند تکه نان خشکی را که روی میز است بخورید.» اما بچهها فوراً گفتند که قبلاً کمی شیر خوردهاند و اصلاً گرسنه نیستند. ولی واقعاً گرسنه بودند. وقتیکه جادوگر این حرف را شنید باخشم به آنها نگاه کرد؛ اما چیزی نگفت. برای اولین بار بچهها غذاهایشان را خورده بودند، آنوقت کمی کاه روی زمین ریخت و گفت: «میتوانید اینجا بخوابید.»
او پیش خود گفت: «صبح خیلی زود وقتی میخواهم از خانه بیرون بروم، کار زیادی دارم که باید آنها انجام دهند.» دوقلوها روی کاه زبر دراز کشیدند و چشمهایشان را بستند.
دختر گفت: «من دیگر نمیترسم. حالا ما یک دستمال و یک شانه داریم.»
پسرک گفت: «گربه هم دوست ماست.»
دختر گفت: «تازه اگر قرار باشه دوباره نخریسی کنم موشها به من کمک خواهند کرد.»
پسر گفت: «اگر قرار باشد بازهم با الک آب بیاورم پرندهها به من کمک خواهند کرد.»
آنوقت دستها را زیر سر گذاشتند و خیلی زود به خواب رفتند.
جادوگر پیر سپیده صبح به نزد آنها آمد، با خشونت به دختر گفت: «تا من برگردم باید این پشمها را بریسی» و به پسر گفت: «تو هم باید برایم هیزم خرد کنی.»
اما بلافاصله پس از رفتن او دوقلوها از دوستانشان خداحافظی کردند. آنها با سرعت از جنگل تاریک میگذشتند. آنقدر دویدند تا اینکه به اولین جاده رسیدند. در تمام این مدت، گربه مهربان پشت چرخ ریسندگی نشسته بود و کار میکرد.
طولی نکشید که جادوگر پیر لنگانلنگان از راه رسید. به نزدیک پنجره رفت و خواست از آنجا داخل اتاق را ببیند؛ اما پنجره خیلی بلند بود و نتوانست. آنوقت فریاد زد و گفت: «آهای دختر کار چطور پیش میرود؟» گربه جواب داد: «خیلی خوب پیش میرود، متشکرم.»
جادوگر پیر با رضایت دور شد؛ اما در بین راه به شک افتاد و برگشت. دوباره فریاد زد: «پشمها را ریسیدی!»
و گربه جواب داد: «بله مادربزرگ عزیز! ریسیدم و تمام شد.»
جادوگر میدانست که کار ریسندگی به این زودی تمام نمیشود، به همین دلیل با فریاد و سروصدای بلند وارد خانه شد. تصور کنید چهره او را وقتیکه دید گربه پشت چرخ ریسندگی نشسته است و از دختر خبری نیست!
درحالیکه از شدت عصبانیت میلرزید فریاد زد: «تو اجازه دادی که او برود. آنها مال من بودند، مال من! و تو گذاشتی که بروند! چرا اجازه دادی که فرار کنند!» و با دسته جارو گربه را زد؛ اما گربه پشت خود را خم کرد و به او بُراق شد و گفت: «بله من اجازه دادم که بروند. سالهاست که به تو خدمت میکنم، اما تو هرگز یک کله ماهی هم به من ندادی؛ اما این بچهها سهم گوشت خود را به من دادند.»
جادوگر فهمید که گربه کمکی به او نخواهد کرد، بنابراین بهطرف حیاط دوید و پرندهها را صدا کرد: «بچهها کجا هستند؟ از کدام راه رفتند؟»
اما پرندها جواب دادند؛ «سالهاست که با صدایمان شادی را به کلبه تو آوردهایم، اما تو هرگز حتی یک قطعه نان خشک هم به ما ندادی؛ اما این بچهها از نان خود گذشتند و آن را به ما دادند. نه! ما به تو نمیگوییم آنها از کدام راه رفتهاند.»
جادوگر فریاد زد «من آنها را به چنگ خواهم آورد. به کمک شما هم احتیاجی ندارم.»
آنوقت سوار جاروی جادوییاش شد و به دنبال آنها رفت.
بچهها هنوز هم میدویدند. آنها حتی یکلحظه هم نایستاده بودند، بهطوریکه نزدیک بود نفسشان بند بیاید؛ اما بهزودی جادوگر به پشت سر آنها رسید و آنها دانستند که هرچقدر هم تند بدوند، فایدهای ندارد. آنها قادر نبودند از جادوگر و جاروی او جلو بزنند.
مارتین درحالیکه بازوی خواهرش را گرفته بود و او را نگه میداشت گفت: «گوش کن خواهر. گوش کن آیا صدایی نمیشنوی؟»
خواهرش جواب داد: «چرا، میشنوم.»
و به پشت سرش نگاه کرد. برادرش گفت: «این صدای جادوگر پیر است که با جاروی جادوییاش به اینطرف میآید. حالا چهکار باید بکنیم.»
دخترک گفت: «نترس. الآن دستمالی را که گربه داده به زمین میاندازم.»
همینکه دستمال به زمین افتاد به دریاچه عمیقی تبدیل شد و همهجا را فراگرفت. مارتین با خوشحالی گفت: «این جلوی جادوگر پیر را میگیرد. دسته جارو نمیتواند او را از آب رد کند!»
جادوگر مجبور شد دریاچه را دور بزند، اگرچه این کار کمی وقتش را گرفت اما بهزودی به بچهها رسید. مارتین از خواهرش پرسید: «اگر بتوانیم از چمنزار بگذریم به خانه میرسیم.»
دختر با هیجان جواب داد: «اما من صدای جاروی جادوگر را میشنوم. باید سعی کنیم کمی تندتر برویم، وگرنه ما را خواهد گرفت.»
مارتین فریاد زد: «شانه را فراموش کردی! زود باش شانه را زمین بینداز.»
همینکه شانه به زمین افتاد، به یک بوتهزار پر از خار تبدیل شد و تا جایی که چشم کار میکرد همهجا را فراگرفت. مثل یک جنگل انبوهِ وسیع و دراز بود.
وقتی جادوگر به بوتهزار رسید خیلی عصبانی شد. چون تپهها برای جاروی او خیلی بلند و بیشازاندازه انبوه بودند و او نمیتوانست از آنها عبور کند. البته جادوگر خیلی سعی کرد، بهطوریکه خارهای تیز صورتش را خراشید و لباسش را پاره کردند. سرانجام درحالیکه از خشم فریاد میکشید، خارها را از پشتش جدا کرد و بهطرف کلبه اسرارآمیز خود رفت.
دوقلوها دویدند و دویدند تا اینکه به کلبه رسیدند. پدر آنها در جلوی خانه ایستاده بود. بچهها به طرفش دویدند و پدر، آنها را در آغوش گرفت. دوقلوها گفتند: «او مادربزرگ نامادریمان نبود. او یک جادوگر پیر و ترسناک بود!»
پدر وقتی شنید که همسرش چکار کرده است خیلی عصبانی شد و او را از خانه بیرون کرد و به او گفت که دیگر هرگز حق ندارد به آن خانه برگردد. از آن روز به بعد خودش کارهای خانه را انجام میداد. دوقلوها هم به او کمک میکردند و شما مطمئن باشید که به خوبی و خوشی زندگی کردند.