افسانه های مغرب زمین
کوتوله بیشهزار
نویسنده: حین کارودت
مترجم: رضا احمدی
یکی بود یکی نبود. پسرک کشاورزی بود به نام «تام» که خیلی تنبل بود و علاقهای به کار کردن نداشت. تام نزد مرد ثروتمندی کار میکرد؛ اما او بهجای کار کردن، از صبح تا شب روی سبزهها دراز میکشید و استراحت میکرد.
تام در مزرعه وظایف گوناگونی داشت. روزی مهتری اسبها را میکرد، روز دیگر وسایل کشاورزی را تمیز میکرد، وظیفه دیگرش غذا دادن به مرغها بود. او در حقیقت همه کاره و هیچ کاره بود. تام مهارت به خصوصی در هیچ کاری نداشت، چون به هیچ کاری علاقه نداشت. او فقط وظایفش را انجام میداد، نه بیشتر و نه کمتر. اگر کاری را خوب انجام میداد، دوستانش از او راضی میشدند و اگر حقوق کافی به او میدادند، قانع میشد. بهجای مطالعه کردن در ساعت بیکاریاش، پیاده بهطرف بیشهزار راه میافتاد و گاهی اوقات لب آبگیری که دور از مسیر جاده بود، مینشست.
در یکی از روزهای روشن و آفتابی تابستان، تام مثل همیشه بهطرف آبگیر رفت. همانطور که میرفت ناگهان صدای نالهای شنید. بهطرف صدا رفت؛ اما کسی را ندید، به اینطرف و آنطرف رفت و با دقت همهجا را نگاه کرد، اما بازهم کسی را ندید. به فکر فرورفت. با خودش گفت: «این صدای چی بود؟ از کجا آمد؟ شاید صدای یک پرنده بود.»
صدای ناله دوباره بلند شد. مثل صدای گریه یک بچه بود. تام لابهلای بوتهها و درختها را گشت، به چمنها لگد زد، بوتههای بزرگ را از ریشه بیرون آورد و با دست لمسشان کرد. تا اینکه سرانجام خسته شد و به نفسنفس افتاد. صدا بازهم به گوشش خورد. تام این بار گوشش را به زمین چسباند و گوش کرد. به نظرش رسید که از زیر زمین صدای گریه خفیفی میآید. با صدای بلند فریاد زد: «تو کی هستی؟ کجایی؟ چه اتفاقی برایت افتاده؟»
صدا با گریه گفت: «زیر سنگ بزرگ! اه اه اه اه! زیر سنگ بزرگی که بالای آبگیر است!»
تام نگاه کرد. بالای آبگیر سنگ بزرگی را دید که تا نیمه در گل فرورفته بود و لابهلای علفهای هرز مخفی شده بود.
تام باعجله بهطرف سنگ رفت و آن را هل داد؛ اما سنگ، سنگین بود. تام با تمام قدرت و نیروی جوانیاش فشار آورد، هل داد، تقلا کرد و نفسنفس زد تا سرانجام سنگ که به گلها چسبیده بود، از جا کنده شد. تام روی زمین نشست و لرزشی سراسر بدنش را فراگرفت.
نام عرقی را که از سر و رویش سرازیر شده بود پاک کرد و زیر سنگ را نگاه کرد. ناگهان از ترس از جا پرید و نفسش بند آمد. مرد کوتولهای را دید که صورت قهوهای چروکیدهای هم چون یک تکه چرم کهنه داشت و ریش زردی که تمام بدنش را پوشانده بود. تام با تعجب به مرد نگاه میکرد. زبانش بند آمده بود. سرانجام با مِن و مِن گفت:
«من… من برای نجات شما خیلی تلاش کردم.»
مرد کوتوله با فریاد گفت: «نزدیک بود این زیر بمیرم.»
دو چشم مشکی براقش که مثل الماس میدرخشید، برق زد. آنوقت ادامه داد: «من هرگز این کار تو را فراموش نمیکنم. هرگز. اگر تو سنگ را برنداشته بودی. من تا ابد آنجا میماندم.»
بعد با یک جست از گودال بیرون پرید. تام از ترس یک قدم عقب رفت و توی آبگیر افتاد و فریاد زد: «جلوتر نیا. تو دیگر چه موجودی هستی؟ من از تو میترسم.»
کوتوله گفت: «از من نترس. من کاری به تو ندارم، فقط میخواهم کمکت کنم.»
تام گفت: «من باید به مزرعه بروم. تمام کارهایم مانده است.»
کوتوله گفت: «صبر کن تام! من باید خوبی تو را تلافی کنم. تو باید پاداش این کارت را بگیری. حالا هر خواهشی داری بگو. من هر آرزویی که داشته باشی، برآورده میکنم.»
تام وقتی این حرف را شنید، خوشحال شد و به فکر فرورفت. کوتوله گفت دلت میخواهد یک زن خوب و زیبا داشته باشی؟ زنی که غذایت را گرم کند و از تو مواظبت کند؟»
تام باعجله گفت: «نه، نه، من زن نمیخواهم. به نظر من مرد بدون زن راحتتر است.»
کوتوله گفت: «نظرت درباره یک کیسه طلا چیست؟ یکی، دو تا و شاید هم ده تا…»
تام بدون هیچ اشتیاقی گفت: «بس کن. اینهمه پول به چه درد من میخورد؟ با آن چه چیزی میتوانم بخرم؟»
کوتوله که خیلی عصبانی شده بود با اخم گفت: «نه زن! نه طلا! پس چه چیزی میخواهی؟»
تام سرش را خاراند و گفت: «خودم هم واقعاً نمیدانم!»
کوتوله با خوشحالی به هوا پرید و گفت: «حالا فهمیدم، من میتوانم در کارهای مزرعه کمکت کنم. تو راحت میتوانی در گوشهای استراحت بکنی و من کارهایت را انجام بدهم، چطور است؟»
تام فریاد زد: «خوب است. خیلی خوب است. اینطوری میتوانم تمام وقتم را در بیشهزار بگذرانم.»
کوتوله گفت: «حالا که قبول کردی، باید بدانی که از این به بعد مرا نخواهی دید.»
تام گفت: «اما اگر من به شما احتیاج داشتم چی؟»
کوتوله گفت: «کافی است مرا صدا کنی، آنوقت در یک چشم به هم زدن حاضر میشوم.»
قبل از اینکه تام سؤال دیگری بکند، کوتوله گُل زردی را فوت کرد. ابر نازکی جلوی چشم تام را گرفت و کوتوله ناپدید شد.
نام چشمهایش را مالید، بعد محکم روی دستش زد تا مطمئن شود که خواب نیست، آنوقت بهطرف مزرعه راه افتاد. صبح روز بعد با صدای خروس از خواب بیدار شد و قبل از هر چیز به یاد کوتوله و حرفهایش افتاد. آنوقت با تنبلی از جایش بلند شد و بهطرف اسطبل رفت تا اسبها را تیمار کند؛ اما وقتی وارد اسطبل شد از تعجب دهانش باز ماند.
تمام کارها انجام شده بود و اسبها بهخوبی تیمار شده بودند. وقتی به سراغ گاوها رفت، تعجبش بیشتر شد، چون شیر گاوها دوشیده شده بودند. حتی ابزار کشاورزی تمیز شده بودند و زیر نور خورشید صبحگاهی میدرخشیدند.
تام که از خوشی روی پایش بند نبود، با خودش گفت: «کوتوله همه کارها را انجام داده و به قولش عمل کرده است.»
بهاینترتیب روزها به دنبال هم میگذشت و تامِ تنبل کاری انجام نمیداد. اربابش به خاطر سرعت در کارها، از او تعریف میکرد و خیلی از او راضی بود. تام درباره مرد کوتوله با هیچکس حرفی نزده بود. اگر چه کارهای تام بهخوبی انجام میشد، اما به ضرر کارگران دیگر تمام میشد.
هرروز صبح سطلهای تام پر از آب میشدند، اما در عوض سطلهای کارگران دیگر در گِل سرنگون میشدند، وسایلی که کارگران شب قبل تمیز کرده و به کناری گذاشته بودند همه زنگ میزد و کند میشد و نمیشد با آنها کار کرد.
بعد از مدتی کارگرها به تام مشکوک شدند. هر وقت به طرفشان میرفت، آنها روی خود را برمیگرداندند و از او دوری میکردند، هیچکس به طرفش نمیرفت. آنها تام را سبب بدبختیهایشان میدانستند و کمکم از او نزد ارباب بدگویی کردند. یک روز هم به سراغ تام رفتند و به او گفتند که کار خوبی نمیکند. تام غمگین شد و با خودش گفت: «تمام این کارها زیر سر کوتوله است. باید از این به بعد خودم کارهایم را انجام دهم.»
آنوقت جارو را برداشت تا اتاق را جارو کند؛ اما ناگهان جارو از دستش رها شد و دور او چرخید و در گوشهای افتاد. مثلاینکه جادو شده بود. تام دوباره جارو را برداشت؛ اما بازهم جارو از دستش رها شد و همان اتفاق قبل افتاد. تام ناامید و غمگین در گوشهای نشست و به فکر فرورفت. در همین موقع یکی از کارگرها به سراغش آمد و گفت: «ارباب با تو کار دارد.»
رنگ از روی تام پرید. باعجله بلند شد و بهطرف خانه ارباب رفت. ارباب با عصبانیت توی اتاق قدم میزد. تام سلام کرد و وارد اتاق شد. ارباب فریاد زد: «واقعاً که خجالتآور است. تو برای اینکه خودت را لایق نشان بدهی، کار دیگران را خراب میکنی و نمیگذاری کارهایشان را انجام بدهند. من به کارگری مثل تو احتیاج ندارم. یالا ازاینجا برو…»
تام گفت: «ولی…»
ارباب گفت: «ولی ندارد. همانکه گفتم.»
تمام غمگین و ناراحت راه افتاد و از آنجا دور شد. او از دست کوتوله بهشدت عصبانی بود و با خودش میگفت: «او باید آن چیزی را که من میخواستم انجام میداد، نه اینکه باعث ناراحتی دیگران میشد.» او میرفت و با خودش غر و غر میکرد.
ناگهان به یاد حرف کوتوله افتاد و هیجانزده فریاد زد: «آهای کوتولهی بیشهزار بیا پیش من. بیا پیش من.»
هنوز حرفهای تام تمام نشده بود که کوتوله ظاهر شد. تام از ترس عقب پرید. بعد با عصبانیت جلو رفت. کوتوله با آن چهره چروکیده و ریشدراز و زردش و با آن چشمان قرمز و درخشانش او را نگاه میکرد.
تام گفت: «من به کمک تو احتیاجی ندارم. دست از سر من بردار.»
کوتوله پرسید: «برای چی؟»
تام گفت: «دلم میخواهد کارهایم را خودم انجام بدهم.»
آنقدر عصبانی بود که دلش میخواست، کوتوله را بگیرد و بهشدت تکان بدهد.
کوتوله فریاد زد: «این غیرممکن است! این چیزی بود که خودت خواستی.»
تام گفت: «اما حالا نمیخواهم. بهتر است دست از سرم برداری.»
کوتوله گفت: «من میتوانم به تو کمک نکنم؛ اما نمیتوانم تو را ترک کنم.»
تام گفت: «تو باید مرا ترک کنی. این من بودم که تو را نجات دادم.»
کوتوله با صدای ریزی جیغ کشید و گفت: «بله. میدانم. هیچوقت هم آن را فراموش نمیکنم؛ اما من مدتها زیر سنگ بودم و نمیتوانستم کسی را اذیت کنم.»
تام گفت: «منظورت این است که تو دوست داری دیگران را اذیت کنی؟»
کوتوله با خوشحالی بالا و پایین پرید و فریاد زد: «بله. بله. من این کار را دوست دارم. دوست دارم.»
بعد دور تام چرخید و گفت: «ای نادان، من اینجا آمدم تا به تو بگویم از حالا به بعد کمکت نخواهم کرد؛ اما این را هم باید بدانی که دست به هر کاری بزنی خراب خواهد شد.»
بعد با حرکات عجیبوغریب خود سعی کرد تام را بترساند. ریش زرد و درازش مثل پردهای در هوا تکان میخورد و نزدیک بود تام را خفه کند.
کوتوله گفت: «من را هرگز فراموش نکن پسرک نادان.»
ناگهان ابر زرد و نازکی جلوی چشمهای تام را گرفت و کوتوله ناپدید شد.
از آن روز به بعد تمام چیزهایی که کوتوله گفته بود اتفاق افتاد. هیچکدام از کارهای تام بهخوبی انجام نمیشد. اسطبل را تمیز میکرد، اما بهزودی اسطبل کثیف میشد. اسبها در اسطبل نمیماندند. وسایلی که برق میانداخت، همه زنگ میزدند و کشاورزان نمیتوانستند با آنها کار کنند و این بدبختی بزرگی برای تام بود. هنوز که هنوز است کوتوله دست از سر تام برنداشته است و تام بیچاره مرتب از اینطرف به آنطرف میرود و در مقابل مقداری غذا، سرگذشت غمانگیز خود را تعریف میکند…
***