قصه کودکانه پیش از خواب
یک مهمان خیلیخیلی کوچولو
نویسنده: مژگان شیخی
مادر قبل از رفتن، مریم را بغل کرد و بوسید. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «مریم جان، دختر خوبی باش و مادربزرگ را اذیت نکن. من خیلی زود با یک مهمان خیلی کوچولو برمیگردم. مهمانی که همه دوستش داریم. میدانم که تو هم دوستش داری.»
پدر هم با خنده گفت: «بله، مریم جان، یک مهمان خیلیخیلی کوچولو!»
مریم با تعجب گفت: «مهمان کوچولو کیه، مادر؟ تو را به خدا بگو!»
مادر، دوباره مریم را بوسید و گفت: «کمی صبر کن دخترم. وقتی برگردم، خودت میفهمی!»
یک روز گذشت؛ ولی مادر هنوز برنگشته بود. مریم منتظر بود. مرتب از پنجره بیرون را نگاه میکرد. با بیصبری منتظر مادر و مهمان کوچولو بود. خوشحال بود که باران بند آمده است و هوا صاف و آفتابی است. میتوانست برود توی حیاط و بازی کند؛ ولی حوصلهاش را نداشت. یاد حرف پدرش افتاد: یک مهمان خیلیخیلی کوچولو!
مریم بهطرف مادربزرگ رفت. مادربزرگ به پشتی تکیه داده بود و با کاموا بلوز میبافت. مریم کنار او نشست و گفت: «پس کی میآیند؟ حوصلهام سر رفت.»
مادربزرگ سنجاق چارقدش را زیر گلو محکم کرد. مریم را بوسید و با خنده گفت: «صبر داشته باش مریم جان، تا یکی دو ساعت دیگر حتماً میآیند. نمیخواهی خودت را برای آمدن مهمان کوچولو آماده کنی؟»
مریم به طبقهی بالا دوید. دست و صورتش را شست. موهایش را شانه کرد. دندانهایش را مسواک زد. بهترین لباسش را پوشید. بعد جلو آیینه ایستاد و با خودش تمرین کرد که چه بگوید و چطور بخندد. همانطور که لبخند میزد، با خود گفت: «مهمان کوچولوی ما خیلی زود میآید. چقدر خوب!»
مریم همهی اسباببازیهایش را جمع کرد و توی صندوق زرد بزرگی که گوشهی اتاق بود، ریخت. با یک جاروی کوچک اتاق را جارو زد. تمام خردهریزهها و آشغالها را جمع کرد و با بیصبری گفت: «پس کی میآید؟»
مریم روی پلهها ایستاده بود که صدای باز شدن در را شنید. هنوز از پلهها پایین نیامده بود که صدای بسته شدن در به گوشش رسید. بعد صدای مادر را شنید: «مریم، مریم! کجایی دخترم؟ من برگشتم. بیا اینجا. مهمان کوچولوی ما آمده. نمیخواهی او را ببینی؟»
مریم باعجله از پلهها پایین آمد. بهطرف مادر دوید و محکم او را بغل کرد. مادر با مهربانی به موهای مریم دست کشید و گفت: «به مهمان کوچولویمان نگاه کن. او اینجاست و برای همیشه پیش ما میماند.»
پتوی سفیدی توی بغل مادر بود. مریم با تعجب به پتو نگاه کرد. ناگهان دست کوچکی از پتو بیرون آمد. مریم با خوشحالی روی پنجههایش بلند شد و لای پتو را نگاه کرد.
چشمهایش برق زد. با خنده گفت: «وای خدا، چقدر کوچولوست!» و آرام و آهسته انگشتهای خواهر کوچولویش را ناز کرد.
مادر با خنده، مریم را بوسید و گفت: «چه خواهر مهربانی!»