قصه کودکانه پیش از خواب
قورباغهی خجالتی
نویسنده: شکوه قاسم نیا
یکی بود یکی نبود. یک قورباغهی کوچولو بود که خیلی خجالتی بود. از همهچیز و همهکس خجالت میکشید. وقتی هم که خجالت میکشید، رنگش قرمز میشد؛ و این چیزی بود که قورباغهی کوچولوی قصهی ما اصلاً دوست نداشت. به همین خاطر، او از هر چیزی که به رنگ قرمز بود بدش میآمد. حتی از گل سرخ بدش میآمد. با ماهیهای قرمز کوچولو بازی نمیکرد. رنگ خورشید را وقت غروب دوست نداشت. خلاصه آرزویش این بود که در دنیا چیزی به رنگ قرمز وجود نداشته باشد.
روزی از روزها، مادر قورباغه کوچولو به او خبر داد که: «پدربزرگت از سفر میآید!»
قورباغه کوچولو خیلی خوشحال شد. او اصلاً پدربزرگش را ندیده بود. از وقتیکه به دنیا آمده بود، پدربزرگش به سفر دور دنیا رفته بود.
قورباغه کوچولو لباس سبزش را پوشید. کلاه زردش را به سر گذاشت. کفش آبیاش را به پا کرد. یک دستهگل سفید چید و دَم در خانه به انتظار پدربزرگ نشست.
ظهر شد، پدربزرگ نیامد. غروب شد، پدربزرگ نیامد. شب شد، پدربزرگ نیامد. گلهای سفید قورباغه کوچولو خشک شد. چشمهایش از اشک خیس شد.
مادر گفت: «گریه نکن. حتماً فردا میآید!»
روز بعد، دوباره قورباغه کوچولو کفش و لباس و کلاهش را پوشید. یک دستهگل چید و دَم در خانه، به انتظار نشست. ظهر شد و غروب شد و شب شد، پدربزرگ نیامد.
قورباغه کوچولو دستهگل خشکیدهاش را به آب انداخت، و با چشمهای خیس از اشک به رختخواب رفت.
روز بعد هم به همین ترتیب گذشت و پدربزرگ نیامد. حالا دیگر آرزوی بزرگ قورباغه کوچولو این بود که پدربزرگ را ببیند.
صبح روز چهارم، او اصلاً از رختخواب بیرون نیامد. لباس نپوشید. دستهگلی نچید. انتظار آمدن پدربزرگ را هم نکشید؛ اما نزدیک ظهر، صدای مادر بلند شد که:
– پدربزرگ آمد.
قورباغه کوچولو از جا پرید. دست و رو نَشُسته و لباس نپوشیده، تا دَم در دوید. خواست در را باز کند، که صدای پدربزرگ را شنید:
– پس کجاست نوهی خوشگل من؟
آنوقت یکمرتبه خجالت کشید. از خجالت قرمز شد؛ و این همان چیزی بود که قورباغه کوچولوی قصهی ما دوست نداشت. او دوید و به رختخواب برگشت و زیر لحاف پنهان شد.
چند لحظه بعد، پدربزرگ به اتاق آمد و صدا زد: «نوهی کوچولوی من کجا قایم شده؟»
قورباغه کوچولو جوابی نداد. پدربزرگ آمد و کف پایش را قلقلک داد. قورباغه کوچولو توی دلش خندید؛ اما از زیر لحاف، بیرون نیامد.
پدربزرگ خم شد و از روی لحاف، او را بوسید.
قورباغه کوچولو خوشش آمد و توی دلش گفت: «چه بابابزرگ مهربانی!»
پدربزرگ گفت: «بلند شو ببین چه سوغاتیهایی برایت آوردهام!»
قورباغه کوچولو توی دلش گفت: «وای، چه عالی!» اما بازهم از زیر لحاف بیرون نیامد.
پدربزرگ دیگر دلش طاقت نیاورد. جلو آمد و لحاف را از روی او کنار زد.
قورباغه کوچولو زود چشمهایش را بست. پدربزرگ هر دو چشم او را بوسید و گفت: «بابابزرگ را دوست نداری؟»
قورباغه کوچولو توی دلش گفت: «معلوم است که دوست دارم!»
پدربزرگ گفت: «نمیخواهی بابابزرگ را ببینی؟»
قورباغه کوچولو آهسته و با خجالت گفت: «معلوم است که میخواهم!» و چشمهایش را باز کرد. آنوقت…
وای که چی دید! یک بابابزرگ پیر و مهربان و قرمز! با تعجب گفت: «بابابزرگ! بابابزرگ! شما قرمزید؟»
پدربزرگ با خنده گفت: «قرمز؟ نه جانم! قرمز نیستم؛ اما وقتی خیلی خوشحال میشوم قرمز میشوم.» بعد هم نگاهی به قورباغه کوچولو انداخت و گفت: «بگذار ببینم! مثلاینکه تو هم به من رفتهای. از دیدن من خوشحالی و قرمز شدهای. مگر نه؟»
قورباغه کوچولو خندید و جوابی نداد. پدربزرگ، او را بغل کرد و گفت: «تو که از رنگ قرمز بدت نمیآید، هان؟»
قورباغه کوچولو خواست بگوید که: «چرا، بدم میآید!» اما دید که بدش نمیآید. نه، دیگر بدش نمیآمد؛ او پدربزرگ قرمز و مهربانش را بوسید و گفت: «نه بابابزرگ، بدم نمیآید!» بابابزرگ خندید و گفت: «خیلی خوب شد. چون من یک عالمه لباس و اسباببازی قرمز برایت آوردهام.»
قورباغه کوچولو هدیههای قرمزش را از پدربزرگ گرفت. بعد هم دوید و رفت و یک دستهگل قرمز چید و برای پدربزرگ آورد.
او دیگر هیچوقت از رنگ قرمز بدش نیامد و عجیب است که دیگر هیچوقت از هیچکس و هیچچیز خجالت نکشید.
(این نوشته در تاریخ 15 می 2022 بروزرسانی شد.)