قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-آقا-فلفلی

قصه کودکانه پیش از خواب: آقا فلفلی / زخم زبان زدن کار خیلی بدیه!

قصه کودکانه پیش از خواب

آقا فلفلی

نویسنده: شکوه قاسم نیا

جداکننده متن Q38

به نام خدا

یکی بود، یکی نبود. یک فلفل سبز دلمه‌ای بود که صدایش می‌کردند: «آقا فلفلی.»

آقا فلفلی یک عیب بزرگ داشت. عیبش این بود که زبان تندوتیزی داشت. هر حرفی که از دهانش بیرون می‌آمد، دلِ دوست و غریبه را می‌سوزاند.

یک روز، زیر آفتاب، روی بوته‌اش نشسته بود و دنیا را تماشا می‌کرد. خاله‌سوسکه‌ای از راه رسید. خاله‌سوسکه غصه‌دار بود. چون‌که بچه‌اش را آب برده بود. به دنبال کسی می‌گشت که با او درد دل کند. آقا فلفلی را که دید، داغ دلش تازه شد. زد زیر گریه.

آقا فلفلی گفت: «چی شده؟ چه خبر شده؟ کی گریه می‌کند؟»

خاله‌سوسکه گفت: «من بیچاره. چون‌که بچه‌ام را آب بردم. به گمانم که مرده.»

آقا فلفلی فوری گفت: «مرده که مرده! آب برده که برده! عاقبت بچه‌ای که بازیگوشی کند همان است. عاقبت مادری هم که مواظب بچه‌اش نباشد، همین است.»

خاله‌سوسکه از این حرف خیلی ناراحت شد. دلش سوخت. راهش را کشید و رفت و یک گوشه نشست.

آقا موشِ شاعر هم همان گوشه نشسته بود. خاله‌سوسکه را که دید پرسید: «چی شده خاله‌سوسکه جان، دوست مهربان؟ چرا غصه‌داری؟ چه غمی توی دلت داری؟»

خاله‌سوسکه آهی کشید و گفت: «غم خودم هیچی! حرف آقا فلفلی دلم را سوزانده.» بعد هم برای آقاموشه تعریف کرد که فلفلی چه گفته و چه نگفته.

آقاموشه خیلی ناراحت شد. گفت: «حتماً اشتباه کرده. ناراحت نباش. الآن می‌روم و به او می‌گویم که بیاید و از تو معذرت بخواهد.»

بعد هم دفتر شعرش را بست و به سراغ آقا فلفلی رفت. گفت: «سلام گرم من به فلفل سبز دلمه‌ای! آمده‌ام بپرسم که چرا با حرفتان، دل خاله‌سوسکه را سوزانده‌اید؟»

آقا فلفلی نگاهی به سرتاپای آقاموشه انداخت و گفت: «فضولی هم کار بدی است! بعضی‌ها عادت دارند توی کار دیگران دخالت کنند. تو برو شعرت را بگو. چه‌کار به این کارها داری؟» آقاموشه که دلش هم مثل دمش نازک بود، از این حرف رنجید. دمش را روی کولش گذاشت و برگشت سر جایش. با دل سوخته کنار خاله‌سوسکه نشست و ساکت ماند.

پیازچه‌ای سرش را از زیر خاک درآورد و گفت: «چیه، چی شده؟ شما دو تا چرا عزا گرفته‌اید؟ از چی ناراحتید؟»

خاله‌سوسکه و آقاموشه آهی کشیدند و باهم گفتند: «از حرف‌های آقا فلفلی.»

پیازچه گفت: «آقا فلفلی؟ بازهم بدزبانی کرده؟ امان از این زبان تندوتیزش!»

بعد هم ریشه‌های نازکش را زیر خاک دراز کرد و خودش را کشید به‌طرف آقا فلفلی، نگاهش کرد و گفت: «آهای فلفلی! تو خجالت نمی‌کشی که با حرف‌هایت دل همه را می‌سوزانی؟ این کار بد است. عاقبت خوشی ندارد…»

آقا فلفلی پرید وسط حرف پیازچه و گفت: «پیف‌پیف… چه بویی! تو یکی بهتر است مرا نصیحت نکنی. برو پی کارت پیاز بدبو!»

پیازچه خیلی ناراحت شد. دیگر حرفی نزد. ریشه‌هایش را جمع کرد و خودش را کشید سر جای اولش.

خاله‌سوسکه و آقاموشه و پیازچه، با دل‌های سوخته کنار هم نشسته بودند، که یک‌دفعه صدای دادوفریاد شنیدند. آقا فلفلی بود که داد می‌زد:

– آی سَرَم! وای سرم! سوختم! نیشم زد!

هر سه به هم نگاه کردند و از هم پرسیدند: «چی شده؟ کی نیشش زده؟»

در همین موقع وِزوِز یک زنبورعسل را شنیدند. «عسلی» دور بوته‌ی آقا فلفلی می‌گشت و می‌گفت: «نیشت زدم تا بفهمی که جای نیش چقدر درد دارد. شاید ادب شوی و دیگر به کسی نیش نزنی!»

خاله‌سوسکه و آقاموشه و پیازچه گوش‌هایشان را تیز کردند تا بهتر بشنوند. آقا فلفلی آه و ناله‌کنان گفت: «اما من که مثل تو نیش ندارم!»

عسلی گفت: «چرا نداری؟ خوب هم داری؟ تو نیش زبان داری، با حرف‌هایت دل همه را می‌سوزانی. من اینجا بودم و دیدم که چطور دل خاله‌سوسکه و آقاموشه و پیازچه را سوزاندی. خدا می‌داند چند دل دیگر را سوزانده‌ای! تازه، جای نیش من زود خوب می‌شود؛ اما جای نیش زبان، مثل یک زخم گُنده روی دل می‌ماند.» این را گفت و پر زد و رفت.

آقا فلفلی ماند و جای نیش زنبور، روی سرش. او روی بوته‌اش تکان تکان می‌خورد، بالا و پایین می‌پرید و داد می‌زد: «آی سرم، وای سرم! سوختم، سوختم!»

و در همان حال با چشم‌هایش به دنبال خاله‌سوسکه آقاموشه و پیازچه می‌گشت. چرا؟ شاید می‌خواست که از آن‌ها معذرت بخواهد!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *