قصه کودکانه پیش از خواب
قصهی کوتاه قوقولی خان
نویسنده: شکوه قاسم نیا
قوقولی خان کی بود؟ یک خروس بود؟ نه! آواز یک خروس بود. یک خروس بیمحل که از بس وقت و بیوقت خوانده بود، صدایش از او قهر کرده بود و رفته بود. رفته بود کجا؟ قصهاش کوتاه است.
قوقولی خان وقتیکه قهر کرد، از تو گلوی آقا خروسه بیرون پرید و گفت: «رفتم که رفتم!»
آقا خروسه خواست بگوید: «کجا میروی بیوفا؟» اما دید صدایی ندارد که بگوید. پس هیچی نگفت.
قوقولی خان هم راه افتاد و رفت تا جایی گرمونرم برای خودش پیدا کند. اولش توی صندوق یک خاله پیرزن جا گرفت؛ اما از شانس بدش، خاله پیرزن آمد و درِ صندوق را باز کرد تا چیزی بردارد. درِ صندوق که باز شد، قوقولی خان خیال کرد دهان آقا خروسه است که برای خواندن باز شده. ترسید و پرید و پا گذاشت به فرار.
بعدازآن، رفت و توی قابلمهی غذای یک بابا پینهدوز جا خوش کرد؛ اما هنوز خستگیاش درنرفته بود که بابا پینهدوز از راه رسید، قابلمه را برداشت و روی اجاق داغ گذاشت.
قوقولی خان دید الآن است که با بخار غذا، دود بشود و برود به هوا. پس، از قابلمه بیرون پرید و رفت.
رفت و رفت تا رسید به یک باغ دربسته. از خستگی، خودش را به درِ بسته کوبید.
سگِ توی باغ گفت: «هاپ، هاپ…» یعنی که: «کیه، کیه…»
قوقولی خان هم گفت: «قوقولیقوقو…» یعنی: «منم، من…»
سگه خیال کرد که خروس همسایه است، بیخواب شده و آمده به مهمانی. پس آمد و در را باز کرد. دهانش را هم باز کرد تا بگوید: «بفرما!»
قوقولی خان، دهان بازِ سگه را که دید، هول شد. خواست بپرد عقب، اشتباهی پرید جلو؛ و یکدفعه افتاد توی گلوی سگه.
سگه هم هول شد. خواست هاپ هاپ کند و کمک بخواهد؛ اما بهجای هاپ هاپ گفت: «قوقولیقوقو.»
صاحب باغ که هم هاپ هاپ را شنیده بود و هم قوقولیقوقو را، خیال کرد سگش یک خروس گرفته. خوشحال شد و گفت: «بهبه، امشب شام، کباب خروس داریم!»
بعد هم آمد و سگش را صدا زد که: «آهای گرگی! پس کو خروسی که گرفتی؟»
سگه خواست بگوید: «من خروسی نگرفتم!» که گفت: «قوقولیقوقو»
صاحب سگ خیال کرد که سگش بیوفایی کرده و خروسه را درسته قورت داده. عصبانی شد. چوب را برداشت و دنبال سگ دوید.
سگ بدو، صاحبش بدو… تا اینکه سگه پایش به یک سنگ گیر کرد و با سر به زمین افتاد. آنوقت چی شد؟ قوقولی خان از گلویش بیرون افتاد؛ اما از ترس سگه رفت و توی گلوی صاحب سگ قایم شد.
صاحب سگ خواست دادوفریاد کند، شروع کرد به قوقولیقوقو کردن.
همسایهها آمدند و دورش جمع شدند. خیال کردند که او «خروسک» گرفته. پس رفتند و برایش دکتر آوردند.
دکتر، مریض را معاینه کرد و گفت که باید روزی سه قاشق دوای تلخ بخورد.
اولین قاشق شربت که از گلوی مریض پایین رفت، قوقولی خان حالش به هم خورد. با خودش گفت: «نه، اینجا دیگر جای ماندن نیست!»
و از گلوی مریض بیرون پرید. بعد هم نشست و با خودش فکر کرد: «چه کنم؟ چه نکنم؟ کجا بروم؟ کجا نروم؟»
آخرسر دید که از همهجا بهتر، جای اولش است، یعنی کجا؟ همان گلوی آقا خروسه! پس راهی را که آمده بود برگشت و یکراست رفت توی گلوی خروسه.
خروسه هم تا که دید صدایش برگشته، معطل نکرد. زد زیر آواز. حالا نخوان و کی بخوان! آنقدر خواند و خواند و خواند که همسایهها دادوفریادشان درآمد. با چوب و چماق آمدند و ریختند به سرش، تا ادبش کنند.
عاقبتِ کار چی شد؟ آقا خروسه ادب شد! به خودش و بقیه قول داد که دیگر بیوقت نخواند. قوقولی خان هم خوشحال و راضی سر جایش ماند و بقیهی عمر را به خوبی و خوشی گذراند.