قصه کودکانه پیش از خواب
دکمهی بازیگوش
نویسنده: شکوه قاسم نیا
یکی بود یکی نبود. روی لباس مینا کوچولو سه تا دکمه بود. دکمهی وسطی شیطان و بازیگوش بود. آرام و قرار نداشت. تکان تکان میخورد و بازی میکرد. روزی از روزها آنقدر بازی کرد که شل شد. فقط به یک نخ آویزان بود. مینا هم حواسش نبود. چونکه توی حیاط سرگرم بازی بود.
دکمهی بازیگوش شل و شلتر شد. تا اینکه یکدفعه از لباس مینا کنده شد و افتاد به زمین. کجا؟ گوشهی دیواری نزدیک لانهی خالهسوسکه!
خالهسوسکه بچههایش را توی لانه گذاشته بود و میرفت تا برایشان غذا بیاورد. دلش شور بچهها را میزد. میترسید از خانه بیرون بیایند و گم بشوند. یکدفعه چشمش به دکمه افتاد. جلو رفت و شاخکهایش را روی آن مالید. دید گرد و صاف است. با خودش گفت: «این، میتواند درِ لانهام بشود. در که بسته باشد، بچهها بیرون نمیآیند.»
آنوقت دکمه را قِل داد و بُرد و گذاشت جلوی لانهاش. بعد هم با خیال راحت رفت به دنبال غذا.
بچه سوسکها آمدند و شاخکهایشان را به دکمه مالیدند و گفتند: «تو دیگر چی هستی، کی هستی؟ چرا راه لانه را بستی؟»
دکمه گفت: «من بیتقصیرم. مادرتان مرا اینجا گذاشته.»
بچه سوسکها گفتند: «برو کنار، تا برویم بیرون.»
دکمه گفت: «نمیتوانم. باید قِلَم بدهید.»
بچه سوسکها با سرشان به دکمه زدند و او را قل دادند. دکمهی بازیگوش قل خورد و رفت آنطرفتر افتاد زیر پنجهی خانم گربه.
خانم گربه، دکمه را اینطرف و آنطرف کرد. خوب نگاهش کرد. با خودش گفت: «این، یک بازیچه است. برای بازی بچهام خوب است.»
بعد هم دکمه را قل داد و برد پیش بچهاش و گفت: «بیا بچه جان، با این بازیچه بازی کن.»
پیشی کوچولو خوشحال شد. شروع کرد به بازی کردن با دکمه. پنجهاش را به او میزد و قلش میداد و میومیو میخندید.
دکمهی بازیگوش هم از این بازی خوشش آمده بود. داشتند باهم بازی میکردند که یکدفعه چنگال تیز پیشی کوچولو، به تن دکمه خورد و زخمیاش کرد.
دکمه قهر کرد و گفت: «دیگه با تو بازی نمیکنم.»
بعد هم قل خورد و قل خورد و رفت دورتر. افتاد پای یک درخت.
روی آن درخت، خانم گنجشکه لانه داشت. از آن بالا، دکمه را دید. خیال کرد که دانه است، پایین آمد و آن را به نوک گرفت و برد برای بچههایش، تا شام شبشان باشد.
جوجه گنجشکها به دکمه نوک زدند. دیدند که سفت است و خوردنی نیست. پرتش کردند به پایین.
دکمهی قصهی ما، روی زمین قل خورد و قل خورد. عقب رفت و جلو رفت. به راست رفت و به چپ رفت. دور خودش چرخید و چرخید تا بالاخره بیحرکت ماند.
شب شد و هوا تاریک شد. باد آمد و باران آمد. دکمه سردش شد و خیس شد.
صبح شد و آفتاب تابید. دکمه گرمش شد و رنگش پرید.
یک ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. چند ساعت گذشت. مینا کوچولو به حیاط آمد و مشغول بازی شد. از بازی که خسته شد کنار باغچه نشست. یکدفعه چشمش به دکمهی بازیگوش افتاد که کنار باغچه افتاده بود. از خودش پرسید: «این دکمهی لباس من است؟»
بعد هم به لباسش نگاه کرد. دید که بله، جای دکمه وسطی خالی است. زود آن را از زمین برداشت و به اتاق دوید. مادرش را صدا کرد و گفت: «مامان، مامان! دکمهی لباسم افتاده. آن را بدوز!»
مادر دکمه را گرفت و شست و به لباس مینا دوخت.
دکمه کوچولوی بازیگوش به سر جای اولش برگشت. دو دکمهی دیگر وقتی او را دیدند خیلی تعجب کردند. دکمه بالایی گفت: «تو کجا بودی؟ چرا اینطوری شدهای؟ رنگ و رویت رفته. تنت هم زخمی شده.»
دکمه پایینی گفت: «عاقبتِ دکمهای که بازیگوشی کند، همین است! حالا حتماً از کار خودت پشیمانی!»
دکمهی بازیگوش گفت: «نه، چرا پشیمان باشم. درست است که خیلی سختی کشیدم اما گردش خوبی هم کردم. جاهایی را دیدم که شما ندیدهاید، کارهایی کردم که شما نکردهاید. چیزهایی یاد گرفتم که شما نمیدانید.» بعد هم همهی ماجرا را برایشان تعریف کرد.
دو دکمهی دیگر به هم نگاهی کردند. آهی کشیدند و گفتند: «خوش به حالش! کجاها رفته، چه چیزها دیده، چه کارها کرده؟ سفر خوبی داشته!»
بعد هم آهستهآهسته شروع کردند به تکان خوردن. میخواستند که شل بشوند و بیفتند تا جاهای ندیده را ببینند و حرفهای نشنیده را بشنوند.