قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی
عاشقِ رودهدراز
نویسنده: مولانا جلالالدین بلخی
بازنویس: محمدکاظم مزینانی
جان سخنِ من این است: «تو در اندرون خود نوری داری، پس انسانیتی برای خود فراهم کن. سخن گفتن از هرچه جز این، درازگویی است، چراکه اگر سخن را زیاد آرایش کنید جان سخن فراموش میشود.»
عاشقی، معشوقی را دوست میداشت. روزی خدمتکارِ او را خواست و به معشوق پیغام فرستاد که: «آه که چنینم و چنانم؛ تنها به تو مهر میورزم؛ نه آرام دارم نه قرار؛ چه دردها که از دوریات میکشم؛ شب پیش بر من چنان گذشت و امروز چنین و …»
مرد تا میتوانست قصههای دورودراز در گوش خدمتکار خواند و او را بهسوی خانهی معشوق روانه ساخت.
خدمتکار نزد معشوق آمد و گفت: «فلانی سلام رساند و گفت که مرا دریاب!»
معشوق شگفتزده پرسید: «به همین سردی گفت؟»
خدمتکار پاسخ داد: «نه او دورودراز گفت؛ اما مقصودش همین بود که گفتم.»