قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی
مهمان حسود
نویسنده: مولانا جلالالدین بلخی
بازنویس: محمدکاظم مزینانی
آوردهاند که: کسی در راه مکه، آوارهی بیابانها شد. آنچنانکه از پا افتاد و تشنگی نفسش را برید. زنده و مرده، چادری را در آن دورها دید و افتانوخیزان خود را به آنجا رساند. زنی در آستانهی آن چادر کوچک و پوسیده ایستاده بود. مرد بهسختی گفت: «من مسافری گمشدهام و مهمان شما. جرعهای آب به من بده.» زن کاسهای آب به مرد تشنه داد و او آن را یک نفس سر کشید. آبی که از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر. آنچنانکه از لب گرفته تا گلویش سوخت. گویی کاسهای آتش سرکشیده بود.
مرد بااینهمه نفسی تازه کرد و از روی مهربانی و دوستی به زن گفت: «بهپاس مهری که از تو دیدهام و حقی که بر گردن من داری، میخواهم تو را از چیزی آگاه کنم. پس سخنم را خوب به یاد بسپار. از اینجا تا بغداد و یا کوفه راهی نیست. تو و خانوادهات حتی اگر پیر و زمینگیر نیز باشید، میتوانید خود را نشسته و غلتان غلتان به آنجا برسانید. در آنجا، آب شیرین و خنک از همه سو جاری است. خوردنیهای گوناگون، حمامهای پاکیزه و خوشیهای فراوان، همه و همه در آنجا یافت میشود. همان چیزهایی که زندگی را خوش و گوارا میسازد.»
مرد گمشده، هنوز از خوشیهای شهر سخن میگفت که شوهر آن زن از راه رسید. شوهری سیاه و نتراشیده که از شکار بازگشته بود؛ شکار موشهای بیابانی.
زن، آن موشها را برای شام شب پخت و مهمان گرسنه هرگونه که بود، کور و کبود چند لقمهای از آن شام خورد و بیرون از چادر خوابید.
مرد نیمههای شب در خوابوبیداری صدای زن را از میان چادر شنید که از او سخن میگفت و از داستانهایی که او از شهر و خوشیهای آن برایش گفته بود.
مرد بیابانی سخنان زن را تا پایان شنید و آنگاه گفت: «ای زن! این سخنان بیهوده را از گوش خود بیرون کن که دنیا پر از حسود است. این مردم حسود هنگامیکه میبینند کسی به آسایش و خوشبختی رسیده، میخواهند او را از خانهی خود آواره و سرگردان کنند. تو نباید سخن این حسودان تنگچشم را به گوش بگیری.»
مردم زمانه اینگونهاند. اگر کسی از سر مهر پندی به آنها بیاموزد، آن را حسد میخوانند، چراکه در اندرونشان نشانی از حقیقت نیست.