قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-پادشاه-و-دلقک

قصه های شیرین فیه ما فیه: پادشاه و دلقک

قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی

 

پادشاه و دلقک

 

نویسنده: مولانا جلال‌الدین بلخی

بازنویس: محمدکاظم مزینانی

جداکننده متن مذهبی

به نام خدا

دنیا مانند آیینه است و تو نقش خود را در آن می‌یابی. پس اگر در کسی عیب می‌یابی، آن عیب در توست که در او می‌بینی، زیرا هر چه که از آن می‌رنجی، به‌راستی از خود می‌رنجی.

پادشاهی بر لب جویی نشسته بود دل‌تنگ و اندوهگین و نزدیکانش از او هراسان و ترسان، چراکه دل‌تنگی‌اش با هیچ نیرنگی گشوده نمی‌شد.

پادشاه دلقکی داشت که با او مهربان بود. نزدیکان پادشاه از او خواستند که به نیرنگی پادشاه را بخنداند.

دلقک، خندان خندان به‌سوی پادشاه رفت، اما او همچنان به جوی آب خیره مانده بود و سر برنمی‌داشت تا دلقک را با آن شکلک‌های خنده‌دارش ببیند.

– پادشاه! در آب جوی چه می‌بینی؟

پادشاه گفت: «آدم مسخره‌ی بیهوده‌ای را می‌بینم.»

– پادشاها! من نیز کور نیستم و همان کسی را در آب می‌بینم که تو می‌بینی.

پادشاه از حاضرجوابی دلقک خوشش آمد و گل از گلش شکفت.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *