قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-دیگ-زرین-و-شلغم!

قصه های شیرین فیه ما فیه: دیگ زرین و شلغم!

قصه های شیرین
فیه ما فیه مولوی

 

دیگ زرین و شلغم!

 

نویسنده: مولانا جلال‌الدین بلخی

بازنویس: محمدکاظم مزینانی

جداکننده متن مذهبی

به نام خدا

کسی گفت که چیزی را از یاد برده‌ام. مولانا گفت:

در این دنیا اگر همه‌چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک‌چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمده‌ای که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده‌ای. از آدمی کاری برمی‌آید که آن کار نه از آسمان برمی‌آید و نه از زمین و نه از کوه‌ها، اما تو می‌گویی کارهای زیادی از من برمی‌آید، این حرف تو، به این می‌ماند که:

شمشیر گران‌بهای شاهانه‌ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته‌ام؛ یا اینکه در دیگی زرین شلغم بار کنی؛ یا کارد جواهرنشانی را به دیوار فروببری و کدوی شکسته‌ای را به آن آویزان کنی. ای نادان! این کار از میخی چوبین نیز برمی‌آید. خود را این‌قدر ارزان مفروش که بسیار گران‌بهایی!

بهانه می‌آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند، روزگار می‌گذرانم. دانش می‌آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستاره‌شناسی و پزشکی می‌خوانم، اما این‌ها همه برای توست، تو برای آن‌ها نیستی. اگر خوب فکر کنی درمی‌یابی که اصل تویی و همه‌ی این‌ها فرع است. تو نمی‌دانی که چه شگفتی‌ها و چه جهان‌های بیکرانی در تو موج می‌زند. آخر این تن تو، اسب توست، اسبی بر سر آخور دنیا. خوراک این اسب که خوراک تو نیست.

روزی، مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بی‌قراری بر شتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد. در راه، گاه خیال لیلی آن‌چنان او را با خود می‌برد که شتر را از یاد می‌برد. شتر نیز در گوشه‌ی آبادی، بچه‌ای داشت. او هر بار که مجنون را از خود بیخود می‌دید، به‌سوی آبادی بازمی‌گشت و خود را به بچه‌اش می‌رساند. مجنون هر بار که به خود می‌آمد، درمی‌یافت که فرسنگ‌ها راه را بازگشته است. او سه ماه در راه ماند. پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست. او را رها کرد و پای پیاده به‌سوی دیار لیلی به راه افتاد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *