قصه کودکانه پیش از خواب
تیغ تیغو
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود یکی نبود. جوجهتیغی جوانی بود به نام تیغ تیغو.
با آمدن بهار، او هم از خواب زمستانی بیدار شد. خمیازهای کشید و گفت: «چقدر خوابیدم! مثلاینکه بهار شده.»
بعد با آب چشمه صورتش را شست و به راه افتاد. در راه پرندههای زیادی را دید. پرندهها، چوبهای کوچکی را با نوکهایشان اینطرف و آنطرف میبردند.
تیغ تیغو به پرندهها نگاه کرد و گفت: «آنها میخواهند لانه بسازند. ولی من نمیتوانم. چون تنها هستم. باید یک همسر خوب برای خودم پیدا کنم تا باهم لانهای بسازیم. لانهای که تا آخر عمر به خوبی و خوشی در آن زندگی کنیم.»
تیغ تیغو خودش را در آب رودخانه شست. تیغهایش را حسابی تمیز و براق کرد. خود را در آب رودخانه نگاه کرد و گفت: «چه جوجهتیغی جوان و برازندهای!»
بعد، برای پیدا کردن یک همسر خوب به راه افتاد. رفت و رفت تا به یک گنجشک رسید. خانم گنجشکه روی شاخهی درختی نشسته بود و آواز میخواند. تیغ تیغو ایستاد و گفت: «سلام خانم گنجشکه! زن من میشوی تا باهم لانهای بسازیم. لانهای که تا آخر عمر به خوبی و خوشی در آن زندگی کنیم؟»
خانم گنجشکه پرید و روی شاخهی بالاتری نشست و گفت: «جیکجیک، با تو به خوبی و خوشی زندگی کنم؟ ولی تو که پر از تیغی!»
بعد پرواز کرد و با سرعت از آنجا دور شد.
تیغ تیغو ناراحت شد. دوباره به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا خرگوش سفیدی را دید. او با پرشهای بلند از روی سبزهها میگذشت. تیغ تیغو از دیدن خرگوش سفید خوشحال شد. به طرفش رفت و گفت: «سلام خانم خرگوشه! زن من میشوی تا باهم لانهای بسازیم. لانهای که تا آخر عمر به خوبی و خوشی در آن زندگی کنیم؟»
با این حرف، گوشهای خانم خرگوش سیخ شد.
موهای گونه و چانهاش لرزید و گفت: «وای! یک جوجهتیغی! تازه میخواهد زنش هم بشوم!»
بعد با پرشهای بزرگ از آنجا دور شد و خود را مخفی کرد.
تیغ تیغو بیشتر ناراحت شد. به تیغهایش نگاه کرد و گفت: «هیچکس حاضر نیست زن من بشود!»
ناگهان صدای خِشخشی شنید. خانم موش صحرایی روی علفها راه میرفت. تیغ تیغو باعجله بهطرف موش صحرایی رفت و گفت: «سلام خانم موشه، به من کمک میکنی تا لانهای بسازیم؟»
خانم موشه با مهربانی گفت: «بله، به تو کمک میکنم. همین الآن هم ساختن لانهی خودم را تمام کردهام.»
تیغ تیغو با خوشحالی گفت: «تو چقدر خوبی خانم موشه! آیا زن من میشوی تا یکعمر به خوبی و خوشی زندگی کنیم؟»
خانم موشه جیغی کشید و گفت: «زن تو بشوم؟! نه… من قبلاً با یک آقاموشه عروسی کردهام. بهعلاوه، تو هم با اینهمه تیغ، باید با یک خانم جوجهتیغی عروسی کنی.»
بعد دمش را تکان داد و از آنجا رفت.
تیغ تیغوی بیچاره با ناراحتی آهی کشید. سرش را پایین انداخت و گفت: «هیچکس تیغهای مرا دوست ندارد و زن من نمیشود.»
در این موقع یک خانم جوجهتیغی جوان از آنطرف میگذشت. چشمش به تیغ تیغو افتاد. همانجا ایستاد. به تیغهای بلند و براق تیغ تیغو خیره شد و با خود گفت: «چه تیغهای تیز و قشنگی! چه جوجهتیغی جوان و برازندهای!»
تیغ تیغو از خانم جوجهتیغی خوشش آمد. ولی ساکت بود. میترسید او هم پیشنهادش را قبول نکند. ولی بالاخره گفت: «زن من میشوی تا باهم لانهای بسازیم؟ لانهای که یکعمر به خوبی و خوشی در آن زندگی کنیم؟»
خانم جوجهتیغی لبخندی زد و سرش را تکان داد.
تیغ تیغو ذوقزده شد و خندید. آنها باهم به راه افتادند تا بروند و لانهای بسازند.
تیغ تیغو گفت: «فکر میکردم هیچکس مرا به خاطر تیغهایم دوست ندارد.»
خانم جوجهتیغی خندید و گفت: «هیچکس، بهجز یک خانم جوجهتیغی!»