قصه کودکانه پیش از خواب
مو فرفری و موقرمزی
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود، یکی نبود. در شهر آدم کوچولوها، دو کوتوله بودند. اسم یکی مو فرفری بود و دیگری موقرمزی. آنها یک خانهی کوچولو داشتند و باهم در آن زندگی میکردند. مو فرفری مرتب و موقرمزی نامرتب بود. اتاق مو فرفری تمیز و منظم بود. ولی اتاق موقرمزی کثیف و درهموبرهم. برای همین هم این دو همیشه باهم دعوا داشتند و از دست هم عصبانی بودند.
موقرمزی، هرروز صبح، بعد از مو فرفری از خانه بیرون میرفت. او در خانهی یک کوتولهی دیگر به نام خالخالی کار میکرد. موقرمزی وقتی به خانه برمیگشت، میدید دوستش همهجا را تمیز و مرتب کرده است؛ اما او که به بینظمی عادت کرده بود، به دنبال وسایلش میگشت. وقتی آنها را پیدا نمیکرد، کشوها و کمدها را به هم میریخت و میگفت: «مو فرفری! دیگر از دست این نظم و تمیزیات خسته شدهام. من دلم میخواهد همهچیز جلوِ رویم باشد. چرا وقتی من پایم را از خانه بیرون میگذارم، تو همهچیز را در کمدها و کشوها میگذاری؟!»
مو فرفری صبح خیلی زود از خانه بیرون میرفت. او، باغبان مخصوص کوتولهی زرد بود. عصر وقتی به خانه برمیگشت، میدید همهجا بههمریخته و نامرتب است. عصبانی میشد و فریاد میزد: «من که دیروز همهجا را تمیز کرده بودم. باز اینهمه ریختوپاش! هیچچیز سر جای خودش نیست. دیگر خسته شدم!»
بالاخره یک روز مو فرفری تصمیم گرفت دیگر اتاق موقرمزی را تمیز نکند. حالا چند روزی بود که اتاق موقرمزی بههمریخته بود. همهی وسایلش اینطرف و آنطرف پخشوپلا بود.
آن روز صبح، موقرمزی دیرش شده بود. آخر کوتولهی خالخالی مهمانی بزرگی داشت و مهمانهای مهمی به خانهاش دعوت شده بودند. برای همین هم موقرمزی باید زودتر از همیشه به سر کارش میرفت. او باعجله لباس مخصوصش را پوشید و از خانه بیرون رفت. به خانهی کوتولهی خالخالی رسید. وارد آشپزخانه شد و شروع به کار کرد. دید که همه، لباسهای مخصوصی پوشیدهاند. موقرمزی هم کت قرمز و شلوار زردش را پوشیده بود. او باید به آشپز کمک میکرد و بعد هم غذاها را به سالن پذیرایی میبرد. فوراً مشغول پوست کندن سیبزمینیها شد؛ اما دید که کوتولههای دیگر به او نگاه میکنند و پچپچ حرف میزنند و میخندند.
موقرمزی اول به روی خودش نیاورد. ولی هرچه میگذشت، از نگاهها و خندهها بیشتر ناراحت میشد. او با خود گفت: «اینها امروز چرا اینطور شدهاند؟ چرا اینطوری نگاهم میکنند؟»
ظهر شد. مهمانها یکییکی آمدند. غذاها حاضر شده بود. او و چند نفر دیگر باید غذاها را به سالن میبردند. موقرمزی ظرف سوپ را برداشت و به سالن رفت. با دقت ظرف را روی میز گذاشت. ولی کوتولهی خالخالی باخشم به او نگاه کرد و چشمغرهای رفت. موقرمزی ناراحت شد و با خود گفت: «امروز چه خبر شده؟ چرا اینطوری به من چشمغره میرود. من که کار بدی نکردم.»
او به آشپزخانه برگشت. ظرف سالاد را برداشت و پیش مهمانها رفت. این بار کوتولهی خالخالی با خشم بیشتری نگاهش کرد و گفت: «موقرمزی، تو در آشپزخانه بمان! یک نفر دیگر، غذاها را بیاورد.»
از ناراحتی، صورت موقرمزی داغ و قرمز شد. پیش مهمانها و بقیهی آشپزها خیلی خجالت کشید. باعجله خود را به جای خلوتی رساند. کتش را درآورد و با دقت نگاه کرد. تمیز و مرتب بود. پیراهنش سفید و صاف بود. به موهای قرمزش دست کشید. چیز عجیبی در آن نبود. به شلوارش نگاه کرد. ناگهان با تعجب به پاهایش خیره شد و گفت: «وای! بهجای کفش، دمپایی پوشیدهام. آنهم چه دمپاییهای کثیفی! تازه، لنگهبهلنگه و پاره هم هستند.»
او فوری از همانجا بهطرف خانه راه افتاد تا کفشهایش را بپوشد و زود برگردد. در راه با خود گفت: «خدا کند متوجه غیبت من نشوند. اگر آشپز بزرگ بفهمد که بدون اجازهی او به خانه رفتم، حسابم پاک است. حتماً تنبیهم میکند.»
او تمام راه را دوید تا به خانه رسید. باعجله در را باز کرد و به اتاقش رفت. دمپاییها را با حرص درآورد. آن را گوشهای پرت کرد و گفت: «به خاطر اینها آبرویم پیش مهمانها رفت! وای که چقدر مرا مسخره کردند و خندیدند…»
بعد باعجله دنبال کفشهایش گشت؛ اما همهچیز بههمریخته بود و معلوم نبود هر چیزی کجاست. لنگههای رنگارنگ جوراب، اینطرف و آنطرف افتاده بود. آستین پیراهنی از گوشهی کشو آویزان بود. لنگهی شلواری از کمد بیرون افتاده بود. جعبهها و کمدها وسط اتاق پخش بودند.
موقرمزی با حرص وسایل را اینطرف و آنطرف پرت میکرد. گوشهی پیراهنش را گرفت، آن را از کشو بیرون کشید و گوشهای انداخت. این کمد را نگاه کرد. آن کمد را نگاه کرد. کشوها را بیرون کشید. داخل آنها را گشت و با عصبانیت گفت: «پس کفشهای من کجا هستند؟»
گرمش شده بود. کت قرمزش را درآورد و روی صندلی چوبی پرت کرد. دوباره مشغول گشتن شد. در این موقع، مو فرفری با یک دستهگل بنفش از راه رسید. وقتی موقرمزی را در خانه دید، با تعجب گفت: «چی شده؟ امروز چقدر زود برگشتی؟»
موقرمزی همانطور که میگشت، با ناراحتی گفت: «چه میخواستی بشود؟! مسخرهی همه شدم. آبرویم رفت!»
بعد همهچیز را برای مو فرفری تعریف کرد. مو فرفری گلها را در گلدانی گذاشت و گفت: «ازبسکه شلختهای! حالا توی این شلوغی چطور میخواهی کفشهایت را پیدا کنی؟»
موقرمزی گفت: «دیرم شده فرفری جان! باید زود برگردم تا متوجه غیبتم نشوند! بیا کمکم کن!»
او غُر میزد و میگشت. مو فرفری از دست بینظمی موقرمزی دلخور بود. روی صندلی نشست و گفت: «خودت بگرد و پیدا کن! چقدر به تو گفتم که وسایلت را مرتب کن. ولی تو میخندیدی! حالا من میخندم و تو بگرد.»
موقرمزی، عرق کرده بود. ولی همچنان میگشت. بالاخره مو فرفری دلش سوخت. از جایش بلند شد و گفت: «اینطوری فایده ندارد. باید همهچیز را مرتب کنیم تا کفشها پیدا شوند.»
موقرمزی گفت: «اینکه خیلی طول میکشد.»
مو فرفری شروع به جمعوجور کردن وسایل وسط اتاق کرد و گفت: «چارهای نیست!»
آنها شروع کردند به مرتب کردن وسایل. مو فرفری درِ کمد را باز کرد. یک بسته عدس از آن بیرون آورد و گفت: «این عدسها، اینجا چهکار میکند؟»
موقرمزی گفت: «آخ… آخ… یادم رفت. چند روز پیش خریده بودم تا عدسی درست کنیم.»
دوباره مشغول شدند. این بار مو فرفری ماهیتابهای را از توی کمد بیرون کشید. موقرمزی گفت: «میخواستم نیمرو درست کنم. یادم رفت. تخممرغها هم که توی این کشو هستند!»
ناگهان فریاد کشید: «عینکم… عینکم… بالاخره پیدایش کردم. خدا میداند چقدر دنبالش گشتم!»
مو فرفری گفت: «بیا، این هم ساعتت!»
وسایلی که خیلی وقت بود موقرمزی گم کرده بود، یکییکی پیدا میشد. اتاق موقرمزی مرتب شد. ولی کفشها پیدا نشد. دیگر غروب شده بود. موقرمزی گفت: «امروز که نتوانستم سر کار برگردم. ولی فردا چهکار کنم؟ چه بهانهای بیاورم؟»
بعد با خستگی خودش را روی صندلی انداخت. مو فرفری دستهایش را به کمرش زد. وسط اتاق ایستاد و گفت: «اتاق که مرتب شد. همهجا را گشتیم. پس تو کفشهایت را کجا گذاشتی؟»
او بهطرف آشپزخانه رفت و گفت: «از گرسنگی مردیم. اول غذا بخوریم، بعد فکری برای کفشهایت بکنیم.» بهطرف قابلمه رفت و گفت: «با لوبیاپلو چطوری؟»
مو فرفری قابلمه را برداشت تا تویش برنج بریزد. با تعجب گفت: «این قابلمه چقدر سنگین است!» درِ آن را برداشت. ناگهان چشمهایش گرد شد و گفت: «موقرمزی… بیا بیا اینجا را ببین!»
موقرمزی با ناراحتی روی صندلی نشسته بود. او گفت: «ولم کن فرفری جان! هر چه میخواهد باشد. فردا را چهکار کنم؟»
مو فرفری قابلمه را بهطرف موقرمزی آورد و آن را جلویش گذاشت. ناگهان موقرمزی مثل فنر از جایش پرید و گفت: «اِ… کفشهایم… کفشهایم که این تو هستند. چرا اینها را اینجا گذاشته بودم؟!»
مو فرفری گفت: «باید این را از تو پرسید.»
موقرمزی با خجالت گفت: «نمیدانم چرا اینطور شد و آنها را توی قابلمه گذاشتم. حتماً…»
مو فرفری میان حرفش دوید و گفت: «بیخود بهانه نیاور. ازبسکه نامرتبی! عوض این حرفها سعی کن کمی مرتب باشی تا اینقدر اذیت نشوی.»
موقرمزی گفت: «راستش را بخواهی، خودم هم به این نتیجه رسیدم. نمیدانی امروز چه عذابی کشیدم!»
بعد کفشهایش را برداشت و توی جاکفشی گذاشت. قابلمه را هم شست. مو فرفری لوبیا و برنج را آماده کرد تا شام بپزد.
از آن روز به بعد، دیگر آن دو باهم دعوا نداشتند و همهچیز سر جای خودش بود.