قصه-کودکانه-ایپابفا-پسری-که-اسم-نداشت!

قصه کودکانه: پسری که اسم نداشت! | اسم باید کوتاه و به یادماندنی باشه!

قصه کودکانه پیش از خواب

پسری که اسم نداشت!

نویسنده: شکوه قاسم نیا

جداکننده متن Q38

به نام خدا

یکی بود و یکی نبود. در روزگار خیلی‌خیلی قدیم، پسر کوچکی بود که با پدر و مادرش، توی کلبه‌ای نزدیک جنگل زندگی می‌کرد. اسم پسرک چی بود؟ هیچی! او اصلاً اسم نداشت. پدر و مادرش اگر با او کاری داشتند، صدایش می‌کردند: «آهای» یا «اوهوی».

یک روز، شکارچی بزرگ، از کنار کلبه‌ی آن‌ها گذشت. پسرک را دید و به او گفت: «تو باید بگردی و برای خودت یک اسم پیدا کنی.»

پسرک با خودش فکر کرد: «درست است؛ من باید بگردم و اسم خودم را پیدا کنم.»

آن‌وقت از کلبه بیرون آمد. رفت و رفت تا به جنگل رسید. پایش را که به جنگل گذاشت، کسی گفت: «سلام، دماغ گنده!»

پسرک گفت: «کی بود؟ چی گفت؟»

موش کوچولویی گفت: «من بودم؛ گفتم سلام.»

پسرک گفت: «خب، علیک سلام؛ اما تو مرا چی صدا کردی؟»

موش کوچولو گفت: «صدایت کردم دماغ گنده. برای اینکه دماغت مثل دماغ من کوچولو نیست.»

پسرک فکری کرد و گفت: «آهان… فهمیدم! پس اسم من دماغ گنده است»

او از خوشحالی خواست تا ته جنگل بدود و برگردد؛ اما یک‌دفعه فیل بزرگی سر راهش سبز شد و گفت: «کجا می‌روی، گوش کوچولو؟»

پسرک گفت: «می‌روم جنگل را دور بزنم، اما تو مرا چی صدا کردی؟»

فیل گوش‌های بزرگش را تکان داد و گفت: «صدایت کردم گوش کوچولو.»

پسرک فکری کرد و گفت: «آهان… فهمیدم! پس اسم من دماغ گنده‌ی گوش کوچولوست!»

او به راهش ادامه داد. همان‌طور که می‌دوید، پایش به چیزی گیر کرد. بعد هم صدایی شنید که می‌گفت: «جلو پایت را نگاه کن چاق چاقالو!»

پسرک جلو پایش را نگاه کرد. یک مار دراز و لاغر دید. فهمید که پایش را روی دم آقا ماره گذاشته است. فوری گفت: «ببخشید! اما شما مرا چی صدا کردید؟»

مار، بدن لاغرش را حلقه کرد و گفت: «صدایت کردم چاق چاقالو. برای اینکه خیلی‌خیلی از من چاق‌تری.»

پسرک گفت: «آهان… فهمیدم! پس اسم من دماغ گنده‌ی گوش کوچولوی چاق چاقالوست!» این را گفت و از خوشحالی دست‌هایش را به هم زد.

خرس بزرگی که در سایه‌ی درختی خوابیده بود، سرش را بلند کرد و گفت: «این‌قدر سروصدا نکن، لاغر مردنی!»

پسرک فوری گفت: «چشم آقا خرسه، دیگر سروصدا نمی‌کنم؛ اما شما مرا چی صدا کردید؟»

خرس دستی به شکم گنده‌اش کشید و گفت: «صدایت کردم لاغر مردنی. بدت آمد؟»

پسرک با خنده گفت: «نه، بدم نیامد. خیلی هم خوشم آمد. چون حالا اسم بهتری دارم. اسم من دماغ گنده‌ی گوش کوچولوی چاق چاقالوی لاغر مردنی است!» این را گفت و به راهش ادامه داد.

زرافه‌ای، سرش را از لای شاخ و برگ‌های یک درخت بیرون آورد و داد زد: «برگ درخت می‌خوری، گردن کوتاه؟»

پسرک دستی برای زرافه تکان داد و گفت: «نه، اشتها ندارم؛ اما یک اسم خیلی خوب دارم. اسم من دماغ گنده‌ی گوش کوچولوی چاق چاقالوی لاغر مردنی گردن کوتاه است»

او این را گفت و خواست از روی سنگ بزرگی بپرد؛ اما پایش محکم به سنگ خورد. صدایی از زیر سنگ بلند شد که: «مواظب باش، پادراز»

پسرک سرِ سنگ‌پشت را دید و گفت: «آخ ببخشید! نفهمیدم که این سنگ شماست» و توی دلش گفت: «حالا دیگر اسم من دماغ گنده‌ی گوش کوچولوی چاق چاقالوی گردن کوتاه پادراز است. به‌به چه اسم قشنگی دارم!»

او این را گفت و به‌طرف کلبه‌ی خودشان دوید تا این خبر خوش را به پدر و مادرش بدهد.

پدر و مادر پسرک، وقتی فهمیدند او برای خودش یک اسم خوب پیدا کرده است خیلی خوشحال شدند. آن‌ها تصمیم گرفتند که آن شب، برای خودشان جشن بگیرند.

پدر، لباس پوست‌پلنگی خود را پوشید. نیزه‌اش را که از عاج فیل بود، برداشت و رفت که برای شام جشن، حیوان خوبی شکار کند، مادر هم دوید و رفت تا برای روشن کردن آتش، دو سنگ آتش زنه پیدا کند.

پدر با دست پر برگشت. او شکار خوبی کرده بود. گوشت شکار را روی آتش کباب کردند و خوردند. بعد هم با خیال راحت به کلبه رفتند و خوابیدند.

صبح روز بعد، مادر آمد پسرش را از خواب بیدار کند. می‌خواست او را به اسم تازه‌اش صدا بزند؛ اما هرچه کرد، نتوانست اسم او را به یاد بیاورد. برای همین، ناچار شد مثل همیشه بگوید: «اوهوی… بیدار شو!»

پدر آماده بود تا برای غذای ظهر به شکار برود. می‌خواست پسرش را صدا کند تا همراه او به شکار بیاید؛ اما هرچه کرد، اسم تازه‌ی پسرش را به یاد نیاورد؛ بنابراین او هم مجبور شد که مثل همیشه بگوید: «آهای… بیا برویم شکار!»

پسرک با اوقات‌تلخی گفت: «اما اسم من دیگر آهای نیست، اوهوی هم نیست. من حالا یک اسم دارم، یک اسم قشنگ. اسم من… اسم من… راستی اسم من چی بود؟»

بله حتی خود پسرک هم اسم تازه‌اش را به یاد نمی‌آورد! شما چطور؟ شما اسم او را به یاد دارید؟



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *