قصه-کودکانه-ایپابفا-آقا-فرفره

قصه کودکانه: آقا فرفره | دنیا چقدر بزرگه!

قصه کودکانه پیش از خواب

آقا فرفره

نویسنده: شکوه قاسم نیا

جداکننده متن Q38

به نام خدا

آقا فرفره کلاهش را به سرش گذاشت و راه افتاد تا به دیدن عمه‌ی پیرش برود. خانه‌ی عمه پیره دور نبود، کنار یک تپه بود.

آقا فرفره نزدیک خانه‌ی عمه پیره، یک دوچرخه پیدا کرد. با خودش گفت: «حالا که دوچرخه هست، بهتر است به دیدن عمویم بروم که خانه‌اش آن طرف تپه است!»

بعد هم سوار دوچرخه شد و تند و تند پا زد. آفتاب می‌تابید و چشم‌هایش را می‌سوزاند.

نزدیک خانه‌ی عمویش، یک چتر آفتاب‌گیر پیدا کرد. آن را برداشت و به دسته دوچرخه‌اش بست و با خودش گفت: «حالا که یک چتر دارم، بهتر است به دیدن دایی‌ام بروم که خانه‌اش پایین تپه، کنار رودخانه است!»

و تندتر پا زد و رفت.

غروب شده بود و هوا داشت تاریک می‌شد.

آقا فرفره نزدیک خانه‌ی دایی‌اش یک چراغ‌قوه پیدا کرد. آن را هم به دسته‌ی دوچرخه‌اش بست و گفت: «حالا که چراغ دارم بهتر است به دیدن خاله‌ام بروم که خانه‌اش بعد از رودخانه است!»

و رفت و رفت.

نزدیک خانه‌ی خاله یک بوق پیدا کرد. آن را برداشت و به دوچرخه‌اش بست و گفت: «حالا که بوق دارم، بهتر است به خانه پدربزرگم بروم که گوشش کر است و زنگ در را نمی‌شنود اما صدای بوق را می‌شنود!»

خانه‌ی پدربزرگ کجا بود؟ پایین تپه، بعد از رودخانه، کنار جنگل!

آقا فرفره نزدیک خانه‌ی پدربزرگ، یک کیسه پر از خوراکی پیدا کرد. کیسه را برداشت و عقب دوچرخه‌اش گذاشت و با خوشحالی گفت: «حالا که این‌همه خوراکی دارم، بهتر است بروم و دور دنیا را بگردم!»

و پا زد و پا زد و رفت.

آقا فرفره خبر نداشت که دنیا درست از همان‌جایی شروع شده که او به راه افتاده؛ بنابراین او نصف دنیا را گشته بود و دیده بود، اما هنوز عمه و عمو و خاله و دایی و پدربزرگش را ندیده بود!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *