قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-توپ-سبز-سودابه

قصه کودکانه: توپ سبز سودابه | قورباغه باهوش در برکه آب

قصه کودکانه پیش از خواب

توپ سبز سودابه

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

سودابه و مسعود در مزرعه‌ی کوچکی زندگی می‌کردند. در جلوی مزرعه آبگیری بود و جلوتر از آن هم جنگل.

سودابه کوچولو یک توپ سبز داشت. یک روز صبح می‌خواست توپ‌بازی کند؛ ولی هرچه گشت توپش را پیدا نکرد. او به‌طرف برادرش رفت. مسعود روی بالاترین پله‌ی نردبان نشسته بود. سودابه پایین نردبان ایستاد و از او پرسید: «توپ سبزه مرا ندیدی؟ همانی که خاله فروغ برایم آورده بود.»

مسعود گفت: «نه، من که ندیدمش.»

سودابه گفت: «دیروز روی درختی گیر کرده بود؛ ولی الآن نیست. شاید باد آن را برده… بیا بگردیم پیدایش کنیم.»

مسعود گفت: «من که نمی‌توانم همیشه دنبال وسایل تو بگردم. الآن کار دارم.»

سودابه گفت: «مثلاً چه‌کار داری؟ تو که آن بالا نشسته‌ای!»

مسعود گفت: «دارم تمرین سوت زدن می‌کنم. باید هر طوری شده امروز یاد بگیرم به بلندی احمد سوت بزنم.»

احمد همسایه‌ی آن‌ها و همکلاسی مسعود بود. او دوباره تمرینش را شروع کرد. سودابه گفت: «حالا بعداً تمرین کن.»

مسعود از پله‌های نردبان پایین آمد و گفت: «خیلی خوب، باشد؛ ولی باید قول بدهی هر وقت پیدایش کردیم، تا ظهر من با آن بازی کنم.»

سودابه قبول کرد و باهم شروع کردند به گشتن. توپ در مزرعه نبود. آن‌ها به‌طرف آبگیر رفتند. توی علف‌ها و نی‌ها را می‌گشتند. ناگهان مسعود فریاد زد: «سودابه… سودابه بیا اینجا!»

سودابه به‌طرف او دوید و گفت: «چی شده؟ پیدایش کردی؟»

مسعود گفت: «نه… این قورباغه را نگاه کن! ببین چقدر بزرگ است! بزرگ‌ترین قورباغه‌ای است که تا حالا دیده‌ام. بیا بگیریمش.»

بعد هر دو به‌طرف قورباغه رفتند تا آن را بگیرند؛ ولی قورباغه پرید و جلوتر رفت. آن‌ها بازهم سعی کردند؛ ولی نشد. هر بار که آن‌ها می‌خواستند او را بگیرند، قورباغه می‌پرید و آن‌طرف‌تر می‌رفت.

مسعود گفت: «هر طوری شده باید او را بگیریم و به خانه ببریم. می‌خواهم به احمد نشانش بدهم.»

سودابه و مسعود دیگر توپ را فراموش کرده بودند و به دنبال قورباغه می‌دویدند.

ناگهان سودابه گفت: «آخ… این دفعه دیگر نزدیک بود بگیرمش.»

مسعود گفت: «آره… منم همین‌طور.»

ولی آن‌ها هر کار کردند، نتوانستند قورباغه را بگیرند. بالاخره هم او شالاپی… توی برکه پرید و رفت زیر برگ‌ها. سودابه و مسعود دیگر نمی‌توانستند او را ببینند.

مسعود با ناراحتی گفت: «حیف شد! خیلی دلم می‌خواست او را به خانه ببرم و اهلی‌اش کنم!»

ناگهان سودابه به نی‌های کنار رودخانه اشاره کرد و فریاد زد: «اینجا را نگاه کن! توپ سبزه اینجاست.»

بعد رفت و توپ را از میان نی‌ها بیرون آورد. او خندید و گفت: «چه قورباغه‌ی باهوشی! او ما را به اینجا کشاند تا توپ را نشانمان بدهد.»

مسعود به برکه نگاه کرد و گفت: «آره. عجب قورباغه‌ای بود! کاشکی می‌شد اهلی‌اش کنم!»

بعد باهم به راه افتادند و رفتند تا توپ‌بازی کنند. قورباغه هم از توی برکه با صدای بلندی قورقور می‌کرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *