قصه کودکانه پیش از خواب
اردلان و اسب مردنی
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود یکی نبود. در زمانهای دور، مردی بود به نام اردلان. او هرسال به خانهی دوستش میرفت و مقدار زیادی خرما برایش میبرد. خانهی دوست او در شهر دیگری بود. اردلان اسبی نداشت و همیشه پیاده آن راه را میرفت.
آن سال تابستان، هوا خیلی گرم بود. اردلان گونیِ خرما را پشتش گذاشته بود و هنهن کنان میرفت. خیلی خسته شده بود و عرق میریخت.
او بیشتر راه را رفته بود. ناگهان از پشت سرش صدای پای اسبی را شنید. مرد سوار کنار اردلان ایستاد. میخواست از کنارش بگذرد و برود که اردلان سلامی کرد و گفت: «ای مرد سوار، اگر ممکن است، این کیسهی خرما را مدتی روی اسبت بگذار. خیلی خسته شدهام»
مرد سوار به اردلان نگاه کرد و گفت: «خیلی دلم میخواهد کمکت کنم؛ ولی نمیتوانم. اسبم راه خیلی زیادی آمده. علف و جو حسابی هم نخورده خسته است. برای همین هم او را تند نمیرانم.»
بعد آرامآرام از کنار اردلان گذشت و رفت. ناگهان خرگوشی از پشت بوتهای بیرون آمد. سوار با دیدن خرگوش، اسبش را تند راند و به دنبالش تاخت. چهارنعل میرفت. ولی خرگوش توی سوراخی خزید و سوار نتوانست آن را بگیرد. مرد سوار با خود گفت: «خرگوش که از دستم رفت. کاش کیسهی خرمای آن مرد را میگرفتم و درمیرفتم، او که دیگر دستش به من نمیرسید.»
اردلان هم توی فکر بود. او از دور به سوار نگاه کرد و گفت: «چه اسب تندرویی! اگر کیسهی خرماها را برمیداشت و میرفت، من چهکار میکردم؟»
در این موقع مرد سوار بهطرف اردلان برگشت و گفت: «هر چه فکر کردم، دیدم نمیتوانم بروم. کیسهی خرمایت را بده تا برایت ببرم.»
اردلان خندید و گفت: «نه، من اصلاً راضی به زحمت اسبت نیستم. خسته و گرسنه است! معلوم است که حال راه رفتن ندارد! خودم دیدم! تازه… من خوب میدانم که تو در چه فکری هستی!»
مرد اسبسوار خجالت کشید. دیگر چیزی نگفت و با سرعت ازآنجا رفت.