قصه کودکانه پیش از خواب
راسوها و خفاش
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
یک راسو، خفاشی را شکار کرد. خفاش با ترسولرز از راسو خواهش کرد که او را نخورد. راسو گفت: «حرفش را نزن. چون از پرندهها نفرت دارم.»
خفاش گفت: «ولی من که پرنده نیستم، من موش هستم.»
راسو وقتی با دقت به خفاش نگاه کرد گفت: «راست میگویی. تو مثل موش هستی.» و او را آزاد کرد.
خفاش هنوز وحشتزده بود که راسوی دیگری پیدا شد و او را شکار کرد. خفاش به راسو التماس کرد که او را نخورد. راسو گفت: «امکان ندارد. چون من از موشها نفرت دارم.»
خفاش بالهایش را به راسو نشان داد و گفت: «من که موش نیستم. من یک پرندهام.»
راسوی دوم هم خفاش را آزاد کرد.
این داستان به ما میآموزد که اگر هر حرفی را بهموقع بزنیم موفق خواهیم شد.